۳ پاسخ

😂دارم میخونم و لذت میبرم ایشالا یروز خودم بیام تعریف بکنم

کدوم بیمارستان بودین دکترتون کی بود

😂خوبه که ازشون خواستی سوند رو بی حس وصل کنن

سوال های مرتبط

مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۱ ماهگی
#تجربه_زایمان
خیلی عادی تو همون روزی که دکتر تایم داده بود رفتم بیمارستات پروندمو دادم منو بستری کردن..خیلی استرس داشتم و از اون مادرای پر خطر بودم به خاطر فشارم
بهم کلی داروو اینجور چیزا تزریق میکردن…اصلا خوابم نمیبرد از استرس نزدیک صبح بود خوابم برد و پرستار اومد بالا سرم بازم دارو زد و من بیدار شدم
خلاصه دیگ خوابم نبرد و کم کم صبح شد منم هم خیلی خوشحال بودم هم خیلی پر از استرس… با دوستم همزمان بستری شده بودیم…دکتر اومد اتاق عمل و کم کم وقت صدا زدن رسید..قبل از من دوستمو صدا زدن رفت…تقریبا بعد ۱۰ دیقه منو صدا زدن که برم اتاق عمل..وای وای دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم اول رفتم سرویس خودمو خالی کردم چونکه دکترم برای شکم اولی ها سوند نمیزاشت…بعد اومدم ک برم به من گفتن رو تخت دراز بکش و منم رو تخت دراز کشیدم و منو بردن..رسیدیم به در اتاق عمل که باز شد و رفتیم داخل و من از رو تخت پاشدم…رفتم تو راه رو یه جا بود اونجا منتظر نشستم…از طرفیم صدای گریه بچه ی دوستم میومد🥹منم چشام پر شد از صدای گریه بچش…خلاصه یه ربع نشستم اونجا و عمل دوستم تموم شد و به من گفتن برم داخل اتاق عمل..منو نمیگی داشتم از استرس میمردم گفتم اول باید برم دسشویی…رفتم دسشویی بعدش رفتم داخل اتاق عمل رفتم رو تخت چند دیقه نشستم…اقا نه میشه به جایی تکیه داد نه جیزی… پاهم دراز کرده بودم از کمر درد داشتم میمردم…حالا دکتر نمیاد🥴چقد برام طولانی گذشت و سخت…من هی منتظر نشستم اینا داشتن همه چیو اماده میکردن برای من…خلاصه دکترم اومد رفت یه گوشه نشست من همچنان همونطوری رو تخت😐
مامان فسقلی مامان فسقلی ۳ ماهگی
تجربه زایمان قسمت ششم

که دکتر گفت ترشح سبز رنگ کمی توشه
اتاق رو آماده کنید سزارین اورژانسی..
دیگه تا آماده کنن تقریبا ی ساعتی شد ،بعد یکیشون اومد سوند رو وصل کرد بهم..
یکی از خدمات اونجا اومد گفت پاشو بریم برای سزارین ،دیگه بزور پاشدم چون سوند بهم وصل بود راه رفتن یجوری بود
یه تخت دیگه بود گفت دراز بکش روی این ،دراز کشیدم و پتو زد روم و پروندمم گذاشت روی تخت و بردنم بیرون از بلوک زایمان ( من طبقه ۳ بودم برای زایمان طبیعی ،اتاق عمل سزارین طبقه چهارم بود) مامانم و شوهرمم اونجا بودن اونارو دیدم و رفتیم بالا
از بالا ام جلو در ورودی اتاق عمل یه تخت دیگه آوردن گفتن آروم بیا روی این یکی تخت،اروم رفتم روی اون تخت و یه مردی بود که بردتم تو اتاق عمل و گفت حالا دوباره آروم برو روی تخت اتاق عمل
بازم آروم آروم خودمو هُل دادم روی تخت اتاق عمل
وای که چقدر سرد بود اتاق عمله،داشتم میلرزیدم گفتم خیلی سردمه یه زنه گفت کولرو خاموش میکنم الان
چند نفر اونجا بودن زن و مرد
دیگه دکتر بی حسی اومد خیلی ام خوش اخلاق بود ( کلا بجز یکیشون که دختره خیلی رو مخ بود بقیه شون خوب بودن)
مامان اِلا مامان اِلا ۵ ماهگی
فقط منو همسرم بودیم به همسرم گفتن برو وسایلشو بیار باید عمل بشه الان همسرم رفتش و منو لباس پوشوندن واسه عمل من پر از استرس میگفتم ولم کنین برم فردا بیام میگفتن نه دکترت گفته امشب خلاصه سوند رو وصل کردن (درد نداشت فقط چون یکی به واژنم دست میزد تااونو فرو کنه عصبیم میکرد)منو گذاشتن رو ویلچر بردن سمت اتاق عمل که من بغضم ترکید چون هیچکس کنارم نبود نه همسرم ن مامانم هیچکس وای خیلی بد بود منت میکردم تورو خدا بذارین شوهرو مامانم بیاد من مامانمو ندیدم که گفتن نمیشه من تنهایی بدون اینکه کسی کنارم باشه رفتم واسه عمل و برای منی ک حتی رنگ اتاق عمل هم ندیده بودم استرس وحشتناکی داشتم منو گذاشتن رو تخت اتاق عمل و دکتر بیهوشی اومد از کمر به پایین بی حسم کرد(خواستم بگم بی حسی هم اصلا اصلا درد نداره نترسین )خلاصه سریع منو خوابوندن تا قبل اینکه بی حس بشم دکتر بی هوشی و دکتر خودم باهام هی حرف زدن ک ترسم بریزه هی میگفتن نترس تا خودت حس نکنی ک کامل بیحسی هیچکاری نمیکنیم و... و بعد از ۵یا ۶ دقیقه دکترم گفت به به ببین کوچولوی ما چه موهایی داره خلاصه اِلا خانوم ما ساعت ۲۰:۲۰دقیقه بدنیا اومد و من فقط گریه میکردم میگفتم سالمه؟نفس میکشه؟دستگاه نمیره؟که خداروشکر سالم بود دختر قشنگ من ۳۶هفته ۶روز اومد بیرون
مامان یارا مامان یارا ۴ ماهگی
پارت ۲ تجربه زایمان
دیگه زنک زدن به دکترم که اینجوری شده دکترمم قرار بود ساعت ۱۱ بیاد برای عمل من ولی دیگه چون اورژانسی شد ساعت ۹ رسید
من خیلی گریه میکردم همه چیز برام یهویی پیش اومده بود نمیدونستم باید چیکار کنم اومدن برام سوند وصل کردن من چقد استرس سوند داشتم ولی اونجا اونقدر حالم بد بود اصلا نفهمیدم چی شد فقط یکم حس چندشی داشت
ساعت ۹ بود گفتن بیا بریم اتاق عمل و من باز اشک میریختم و ریسه میرفتم همینجوری دیگه گفتم میخوام همسرمو ببینم اونام گفتن نمیشه و من باز گریه کردم دیگه پرستاره گفت حالا یه کاریش میکنیم 🤪 بردنم تو مسیر اتاق عمل چقد ترسناک بود راهرو های تنگ و سرد من لرز گرفته بودم همسرمم یواشکی از یکی از درا اومد پیشم من یکم بهتر شدم خدافظی کردیم و منو بردن چقد میترسیدم اون لحظه واقعا ترسناک بود
دیگه رفتیم تو یه سالن بزرگ تر چند تا اتاق عمل توش بود دکترمو دیدم اونم یکم استرس داشت خودش اومد کمک تختمو بردن تو اتاق عمل و اونجا پرسیدم که پمپ درد ام میتونم بگیرم یا نه که دکتر بیهوشی گفت ما اصلا نداریم داروهاشو 🥲وایییی من بیشتر حالم بد شد عین نی نی کوچولوها گریه میکردم و زار میزدم اونا ام هی میگفتن سنت کمه و برای ما دعا کن و این حرفا
یه آقایی اومد تو گفت من مسئول بیهوشیتم یه ماسک گذاشت رو بینیم گفت نفس عمیق بکش یه امپولم زد تو دستم من خوابم برد😁
مامان 😘آراز مامان 😘آراز ۲ ماهگی
نزدیکای ۶/۳۰ بود رسیدیم بیمارستان
کلی برف و بارون اومده بود از شبش خیلی هوا سرد شده بود منم ک استرس خالی بودم بیشتر میلرزیدم
ساعتای ۷ و ربع بود که صدامون زدن بریم بخش زنان مدارکمون رو تحویل بدیم
رفتیم اونجا ولی انقد شلوغ بود که تا ۸ فقط معطل شدیم تا مدارکمو ازم بگیرن و لباس پوشیدم
ساعتای ۹ اومدم نوار قلب بچه رو گرفتن و برامون شانت زدن که اینا تا ساعتای ۹/۳۰ باز طول کشید
به بقیه خانومای اونجا سوند میزدن اما من سوند نزدم گفتم با دکترم هماهنگ کردم واسم اتاق عمل قراره سوند بزنه

بعد از ۹/۳۰ دیگه هیچ کاری نداشتم بجز انتظار و انتظار
حالا مگه نوبتم می‌شد
دیگه همه رو کم کم راهی کردن فقط دو سه نفری مونده بودیم
یکم حالت ضعف و تشنگی داشتم
تحمل کردم بالاخره ساعت ۱۱و نیم سوار ویلچرمون کردن و بردن طرف اتاق عمل

اونجا باز به جز من یکی جلو تر تو نوبت انتظار نشسته بود اون خانوم رو ساعت ۱۱و۴۵ بردن و من تنها اونجا موندم
همش تو اون مدت دعا میکردم قرآن میخوندم و ناخودآگاه اشکم در میومد
بالاخره یکی از کادر اتاق عمل ساعت ۱۲/۲۰ بود اومد دنبالم گفت بریم اتاق عمل
دنبالش راه افتادم رسیدیم به یه اتاق خیلی دلباز یه تخت وسط بود و چند تا چراغ بالای سرش
راسش فک نمیکردم اونجا اتاق عمله 🤷🏻‍♀️😂فک کردم فقط سوند میزنن یا کار دیگه ای میکنن اونجا رفتم رو تخت خوابیدم اومدن فشارمو گرفتن ‌بهشون یاد آوری کردم ک سوند ندارم برام بزنن

یکم طول کشید تا دکتر و بقیه بیان حدود ساعتای ۱۲/۴۰ بود دکتر اومد فوری برام بی حسی زدن
مامان ماهان مامان ماهان ۴ ماهگی
تجربه زایمان #پارت ششم
اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد

اتاق عمل که رسیدیم و منو از روی تخت بلند کردن و گذاشتنم روی یه تخت دیگه و چون گان تنم بود همش یه قسمت تنم مشخص میشد و اونجا چون مرد هم بودن یکم حس خجالت بهم دست میداد. سون رو وصل کردن و اونچنان که میگفتن درد خاصی نداشت و بردنم یه قسمتی تا اتاق عمل حاضر بشه. اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد و دوباره دکتر بیهوشیم اومد و اسمم رو پرسید و گفتش میخوایم سوزن بیحسی بزنیم ولی باور کن دردش از درد امپول معمولی هم کمتره و فقط بشرطی که خودتو سفت نگیری و واقعا هم هیچ دردی نداشت و همینکه امپول رو زدن قشنگ حس کردم یچیزی ریختن تو نخاعم و کم کم پاهام و کمرم بیحس شدن و با کمک دکتر و پرستارا دراز کشیدم و پرده سبز جلوم وصل کردن و دستگاه فشار و خلاصه چنتا چیز دیگه بهم وصل کردن و یکی پرستار اومد پیشم و باهام حرف میزد تا حواسم از عمل پرت بشه و دقیقا یادمه ۱۱:۱۵ دقیقه پرده رو جلوم کشیدن و ۱۱:۲۷ دقیقه شکمم رو دوباره فشار دادن و من گفتم حتما میخوان ببینن بی حس شده یا نه که یهو صدای گریه بچم بلند شد😭 اون لحظه اینقدر هیجان انگیز بود که نا خودآگاه منم همراه بچم زدم زیر گریه و فقط گریه میکردم