ادامه
چقدر خوشحال شدیم از دیدن همدیگه و کلی حرف داشتیم اون از زندگی مشترکش و خانواده شوهرش میگفت و منم از عقد و جشن اتفاقاتی که برام افتاده بود حس عجیبی داشتم یاد اون لحظه افتادم که همین جا یک روز اشکان ب غل کردم فکر میکردم تاآخرعمر باهم می مونیم اما سرنوشت جور دیگه رقم زد برای ما سارا عکسای عروسی و فیلمش آورده بود باهم دیدیم چقدر خوش گذشت اونشب نزیک عصر بود که مامان گفت بریم دیره واز سارا خواستم ی روز حتما بامامانش بیادخونمون
توکوچه بودیم که دیدم اشکان سوار ی ماشین شده و خیره ب من نگاه میکنه برگشتم سمت سارا گفت ببخش بخدا دوست داشت ببینت مجبور شدم بگم اینجایی حرفی نزدم و خدافظی کردیم اومدیم خونه
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.