۲۶🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳۲۶
خب تو این مدت مامانم کم کم جهازمو میخرید ... یکسال بعد عقد زمان عروسی رسید امید سربازی رو تموم کرده بود توی ی دکه کار می‌کرد.. یروز امید زنگ زد بهم من جواب دادم هر چقدر گفتم الو صدا نمیومد قط کردم دوباره امید زنگ زد دادو بیداد میکرد میگفت خط روی خط افتاد من شنیدم داشتی با ی پسر حرف میزدی گفتی فردا توی راه مدرسه میبینمت گفتم چی داری میگی گفت اره شنیدم کلی حرف زد بهم گفتم تو مگ صدای منو نمیشناسی اونجوری میگی کلی بهم حرفای بد زد قط کرد دوباره زنگ زد باز برداشتم صدا نمیومد فهمیدم باز خط رو خط شده قط نکردم گفتم بزار گوش بده بفهمه من نیستم تا خودش قط شد باز زنگ زد گفت ریحانه غلط کردم تو نبودی گفتم چقدر بهم اینکاررو کردی این حرفارو زدی اینم روش خلاصه گذشت .... زمان رفتن من ب شهرستان رسید اونجا توی حیاط خونه مادره امید برامون ی خونی کوچولو با پول دیه ی پای امید ساخته بودن من ۲۰ روز زودتر تنهای با امید میرفتم تا حالا با هم تنهایی یه جای دور نرفتیم تا حالا من شبو جای دیگه نموندم .... نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت قشنگ گری های بابامو میدیدم ولی لبش می‌خندید چشماش پره اشک بود بغض داشت سیگار پشت سره هم روشن میکرد فقط ب من می‌گفت هر روز بهم زنگ بزن فقط همینو گفت مامانم هم بهم گفت ک شبا پیشه خالت بخوابی ها ... سواره اتوبوس شدیم و رفتیم ....

۰ پاسخ

سوال های مرتبط