۳۰🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳۳۰

صبح ک از خواب بیدار شدم مامانم اومد سراغم گفت پارچرو بده گفتم کدوم پارچه گفت داده بودم به امید گفتم امید ب من چیزی نداد ..گفت خاکه عالم نزاشتی بهت دست بزنه ؟ گفتم به من چه اون گرفت خوابید منم خوابیدم ... گفت برو بگیر الان باهاش بخواب گفتم برو باباها مامانم رفت عمم اومد گفت تو مگ پریود نیستی گفتم آره گفت برو بشین روی پارچه بردار بیار دیگه رفتم همون کارو کردم دادم بهشون ... به امید گفتم اگه مامانت چیزی پرسید بگو باهم خوابیدیما گفت نمیرسه گفتم حالا هرچی ... دوروز گزشت مامانم رفت وای وای وای امید گفت امشب بخوابیم با هم منم اصلا ب روی خودم نیاوردم گفتم باشه ....