۱۶ پاسخ

توتنهانیستی
من مادرشوهرم ساعت دوشب تااازه بعدکلی مکافات بچرومیخوابوندم خودم تامیرفتم بخوابم چشمم گرم میشدزنگ میزد
روبچه نخوابین خفش نکنین تابلوروش نیوفته😐😐😐🥲اععع زنگ میزد میگفت استرس گرفتم نگران شدم فشارم رفت بالاآخرشم گفتم مگه من بدازبچم مراقبت میکنم ک هی میگین واقعاهم ناراحت میشدم دلخورشدک چرااین حرفوزدی من منظوری نداشتم خودمم میفهمیدم ازدوست داشتنه زیادهاولی این ابرازعلاقه واسه منی ک چندشب نخوابیدم حتی نمیتونم صاف بشینم زیادی سنگین بود
ب همسرم گفتم من نه ماه به دلم کشیدمش سختی کشیدم بخیه هام خوب نشدن چراهمه فکرمیکنن صاحب بچن
حس میکردم بچمومیخان ازم بگیرن حسه ناامنی میدادن بهم

عزیزم من جای شما باشم جواب نمیدم. ینی یا درو باز نمیکنم یا اگه همینجوری میان توو درو قفل میکنم.

لعنت به هر چی خانواده شوهر عوضیه
نصف تاپیکای اینجا درباره ظلم قوم الظالمینه
وقتایی که شوهرت نیست اصلا درو روشون باز نکن
بعدا یا بگو صدای گریه میومد نشنیدم یا بگو دستم بند بود

همه همینن😔

وای تو یه ساختمونین ،خدا به داد منم برسه دوروز دیگه🤦🏻‍♀️

منم طبقه بالا خونه مادر شوهرمم. واسه اولی دخالت زیاد داشتن. اما این یکیو نزاشتم. چند بار تا نظرشونو گفتن من گفتم نههه و نوچ آوردم بهشون فهموندم نمیخام دخالت کنن و‌نظر بدن. ب شوهرت بگو دوس نداری این کارو بکنن تا بهشون بگه. راستی در‌ رو براشون باز نکن وقتی در زدن. بعد بهشون بگو خواب بودم یا نفهمیدم تو اتاق بودم و...

چرا باهاشون یه جا زندگی میکنید...از قدیم گفتن دوری و دوستی
نزدیکی زیاد کلی داستان درست میکنه

چقد بیشعورن خانواده شوهر واییی خستمون کردن بخدا من ۷ روز بود زایمان کردم انقد دخالت می‌کرد نه اون جوری شیر نده اون جوری بغل نکن مثلا میخواست بگ من خیلی حرفه ایم از روزی که زایمان کردم هرروز هرروز میاد اینجا 😪

قشنگ میفهمم چی میگی.درکت میکنم.منم وقتی باهم بودیم همین بدبختیاروداشتم.فک کن پدرشوهرم یه بارگفته بود حتمانمیتونه بچه بغل کنه ازدستش میفوته گریه میکنه.بلد نیس شیربده چرابچه گریه میکنه.خب بابا لعنتیا زبان نوزاد گریه اس.اوووفف چه مکافاتی داشتم.الان که حداشدم سربچه دومم تازه میفهمم مادری کردن لذت بردن اولی که همش دخالت کردن سوختم وساختم

همشون همینطورن گلم من سر بچه اولیم اینقد اذیت شدم وقت وبی وقت میومدن پیشم بعد برا الانم رفتم ماما خصوصی گرفتم یعنی از اون روز تا الان اعصابمو خورد کرده فقط تیکه میندازه کفری شدم از دستش بعد روز زایمانم دایه مهربان تر از مادر میشه وباهام میاد نمیدونم چکارش کنم

مجبورشدم 8روزه ازخونه مادرم بیام خودم ب کارام برسم خودم به بچه برسم همه چی افتادب گردنم

رو بچه اولم تااز بیمارستان اومدم بچه ازم گرفت کم‌مونده بود بیرونم کنه بعدش به حرکاتی نشون می داد که تو هیچی بلد نیستی من چقد حرفه ام

میگم چرا بعضی مادر شوهرا اینجورین از منم دقیقا اینجوری کار من و قبول نداره بعد میشینه پیشم از کارا دختراش حرف می زنه و پز می ده یعنی حالم ازش بهم می خوره...

عزیزم همه همینن خواهرم بچه رو با شوهرش برده دکتر بعد مادر شوهر و خواهر شوهر هر کدوم جدا زنگ زدن که چی شد چی گفت بعد خواهر شوهر دوباره تنها رفته از دکتر پرسیده بچه چشه ، دکترم خطا کرده گفته کم شیر بده دل دردش کم شه الان نمیذارن شیر بده بچه همش گریه میکنه دستاشو میخوره، همه در عذابن🥴

هر موقع میگن چیکارش کردی بگو با چاقو سرشو بریدم اسکلا اه اه ی بار جوابشونو بدی دیگه غلط میکنن دخالت کنن

بگو هچی دارم با تسمه میزنمش خب چکارش میکنیم این کوچیکو خدایا توبه از دست این خانواده شوهر

سوال های مرتبط