تجربه زایمان #پارت هشتم
ساعت ۲/۵ شد و هنوز جا خالی نشده بود و ساعت ۳ ملاقات بود و اگه تخت خالی نمیشد همسرمم نمیتونست بیاد ملاقاتم و میرفت تا فردا که ترخیص بشم و من فقط خدا خدا میکردم که یه تخت خالی شه و من فقط بتونم ده دقیقه شوهرم رو ببینم که ساعت دقیقا ساعت ۳ گفتن تخت خالی شده و میتونن ببرنم که انگار دنیا رو بهم دادن کم کم اثر بیحسی هم رفته بود و باید خودمو میذاشتم روی یه تخت دیگه و این یکم سختم بود ولی به عشق دیدن همسرم حاضر بودم تحمل کنم. با سختی رفتم روی تخت و پرستار اومدن بردنم و تا در اتاق عمل باز شد دیدم مامانم گفت وای خداروشکر اوردنش و بدو بدو با همسرم اومذن همراهم و خیلی حس خوبی بود که همسرم اومد دستمو گرفت و بوسید و فقط احوالم رو میپرسید(دروغ چرا اگه اول احوال بچش رو میپرسید خیلی ناراحت میشدم😂 ولی وقتی بهش گفتم بچه و چی و اینا گفت هیچی نگو تو برام مهم تری تا بچه. من بچه ی بدون تو رو نمیخوام و من گویا کارخونه قند تو دلم اب شد🤣🤣

۳ پاسخ

سلام عزیزم من تازه تجربیات زایمان رو خوندم. مبارک باشه انشالله خدا ماهان کوچولو رو براتون حفظ کنه 🥰❤⚘
میشه بگید چه بیمارستانی زایمان کردین؟ راضی بودین؟ دکتر منم خانم خوان پایه است

الهی اشکم دراومد

آخی عزیزم

سوال های مرتبط

مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 مامان آرتین کوچولو🥹🩵😍 ۶ ماهگی
پارت سوم*

کار دکتر که تموم شد. از روی اون تخت گذاشتنم رو یه تخت دیگه بردن ریکاوری. اونجا تنها بودم با یه پسر جوون اون طرف نشسته بود. آقااا من بعد عمل خیلی میلرزیدم. نمیدونم سردم بود یا چی. دندونام بهم میخورد. من احمق هم تو این مرحله دو بار سرمو بلند کردم که بعد عوارضشو دیدم. حسابی حواستونو جمع کنین.
بعد ریکاوری دوباره از رو این تخت گذاشتن رو یه تخت دیگه که ببرن تو بخش. اینجا شوهرم اومد🥹 اونو گفتن کمک کنه. بعد با آسانسور رفتیم پایین.
خلاصه منی که میگفتم اگه رفتم عسگریه باااااید اتاق vip بگیرم حتما. رفتم تو اتاق دو تخته. اول گفتن پره vip. ولی صبح خالی میشه اگه میخواین. تفاوتش تقریبا ۷، ۸ تومن بود. مامانم گفت مامان بخدا فرقی نداره اینجام خوبه. شوهرمم گفت من حاضرم بگیرم ولی این پولو میدم به خودت. یه شبه دیگه. منم گفتم باشه.اتاق تک تخته هاشم پر بود. تا وقتی اون یکی تخت بیمارش نیومد شوهرم پیشم بود. بچمم آوردن🥹
بهم گفتن تا ۱۲ ساعت نباید چیزی بخوری، حتی آب.🥴
در کل بیمارستان بد نبود. من چون حس خوبی بهش نداشتم از اول، شاید برا همین بود که مهم نبود چی به چیه.
اما لحظه ایی که برا اولین بار از تخت اومدم پایین بدترین لحظه بود. همش حس میکردم بخیه هام میپکن از تو. فرداش که به دکترم گفتم گفت نفخ داری که اینجوریه. واقعا هم همین بود.
خلاصه که هم طبیعی هم سز سختی خودشو داره. من خداراشکر از بخیه هام خیلی اذیت نشدم. دست دکترم واقعا سبک و عالی بود. من اینقدر که شقاق سینه ام اذیتم کرد عمل سز اذیتم نکرد.
خداراشکر نیومدن شکممو فشار بدن. من تا لحطه ی ترخیص استرسشو داشتم🤦‍♀️😂
مامان حسین جان👼🏻🧸 مامان حسین جان👼🏻🧸 ۴ ماهگی
پارت ۲

دهانه رحم همون حالت بود من درد هام شروع شد رفتم زایشگاه و زایمان کردم و برگشت این بنده خدا همچنان رو تخت بود من شروع کردم براش دعا کردن که ان شاءالله توام راحت بشی و زودی سبک بشی
داشت باهام حرف میزد و از دست دکترش شاکی که چرا نمیاد و همش میگفت من خسته شوم بیاد منو ببر سزارین دیگه خسته شدم از صبح اینجام
خلاصه همینجوری داشت گله میکرد بهم منم رو تخت داشتم باهاش حرف میزدم که یه ماما اومد معاینه اش کرد و گفت ۳رو رد کرده تازه ۴ سانت شد
زنگ زدن به دکترش که نمیدونم دکتر چی گفت و اینا هم انجام دادن و رفتن
دکتر تا بیاد یه نیم ساعت شد و این خانم‌دیگه کلافه بود بین تخت منو این خانم فاصله اندازه یک ترولی بود
که این خانم از تخت اومد پایین با لج ببین دوتا تخت حالت توالت فرنگی نشت گفت منو باید ببرید سزارین قلبم درد میکنه (که معلوم بود داره بهونه میاره)
دکتر بهش گفت پاشو رو تخت دراز بکش تا معاینه کنم اونم لج میگفت بلند نمیشم گفت تو بلند شو شاید بردمت عمل اینو که شنید بلند شد یه پاشو گذاشت رو تخت اومد دومین پا رو هم بزاره تو تخت که یهو بچه لیز خورد بین
😳😐😑🙁
مامان Hanis👼🏻🍭🍼 مامان Hanis👼🏻🍭🍼 ۳ ماهگی
ادامه تجربه زایمانم🥰
نیم ساعت تو ریکاوری بودم‌که لرز خیلی شدیدی داشتم و گفتن طبیعیه بخاطر بیحسیه که زدن بهت
بعد اومدن منو بردن و گفتن باید بری تو بخش دم در اتاق عمل یه خانومی بود محکم شکممو ماساژ داد یکم درد داشت ولی نه اونقدری که ازش غول ساخته بودن ،درو باز کردن و شوهرمو دیدم انگار یه جون به جونام اضافه شد🥺
اومد پیشونیمو بوسید و از رو تخت جابجام کردن و بردنم تو بخش
گفتن باید بچه رو شیر بدی ولی من چون سینه ام پهن بود بچم سینه نگرفت و بهش شیر خشک دادیم
کم کم دردام شروع شد و پرستارا برام شیاف میذاشتن کمتر میشد ولی قابل تحمل بود
گفتن تا ۸ ساعت نباید هیچی بخوری و من حدودا ساعتای ۱۰ بود بهم اجازه دادن چای و خرما بخورم،بعد اومدن سوند رو درآوردن که اصلا درد نداشت و گفتن ساعت ۱ باید خودت پاشی راه بری
ساعت ۱ شد و من دستشویی داشتم با کمک مادرم و پرستار بلند شدم از تخت درد که‌داشت خیلی همینکه پاشدم سرپا خون زد بیرون که زد رو دمپاییم ریخت تو اتاق و سرم گیج میرفت حالم میخواست بد شه خونریزی شدید داشتم و پرستار گفت اگه اینجوری باشی مرخصت نمیکنیم زنگ زدن به دکترم و دکترم گفت آمپول بزنید براش تا خونریزیش کمتر بشه و واقعا کمتر هم شد
و فرداش صبح ساعت ۱۰ مرخصم کردن و گفتن تو خونه هر ۶ ساعت شیاف بزار تا دردت کمتر بشه و واقعا جواب بود🥰
اینم از تجربه من شاید به درد کسی بخوره❤🌹
مامان آرتمیس💗 مامان آرتمیس💗 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان #سزارین ۳

قبلش هم پرستار بهم گفت بشین روی تخت پاهاتو دراز کن دستاتو بزار روی زانوهات و سرتو به داخل خم کن و نفس عمیق بکش بعد هم دکتر امپول رو زد، بعدش دراز کشیدم و پاهام کم کم مور مور میشد و همش میترسیدم نکنه تیغ جراحی رو بزنن و من حس کنم خیلی میترسیدم ، دستام رو بستن، پرده کشیدن رو به روم ، حقیقتا اصلا متوجه نشدم که بریدن و چطور شد فقط بعد از پنج دقیقه تقریبا صدای گریه دخترم و شنیدم اینقدر اون لحظه یه حس خاصی داشتم و فقط اشک میریختم🥹
خیلی حس خوبی بود دو سه دقیقه ای طول کشید تا اوردنش کنارم بدنش خنک بود وقتی اوردن چسپوندن به صورتم فقط بوسش میکردم و اشک میریختم خیلییی حس خوبی بود خیلی زیاد کل استرسم اون لحظه رفت ترسم رفت . بعدش بچه رو بردن بیرون پیش مامانم اینا و بخیه هارو که زدن خیلی طول کشید همونجا روی تخت یه لرزی هم افتاده بود توی بدنم و فقط میلرزیدم از سرد ، سرد افتاده بود توی بدنم ، جوری بود که تخت میلرزید، بعدشم که منو نیم ساعتی توی اتاق ریکاوری بردن تا حس پاهام بر بگرده
مامان آقا فراز💙 مامان آقا فراز💙 ۶ ماهگی
تجربه ی سزارین پارت سوم
بع دیگ به من گفتن فعلا نباید از جا بلند بشی.
منم کامل دراز کش بودم فقط اندازه ۱۰.۱۵ سانت تخت رو دادم بالا بتونم ببینم.
چیزی ام نمیتونستم بخورم تا ۱۲ ساعت بعد عمل که من زودتر شروع کردم.۸.۹ ساعت گذشته بود اینقدر تشنه و داغون بودم ب مامانم گفتم آب بده دهنمو بشورم.یه قلوپ ازش خوردم😂بعد دیگ بهش گفتم بره اجازه بگیره.در حد یه قلوپ یه قلوپ میخوردم
بعد دیگ ده ساعت اینا از عمل گذشته بود گفت کم کم شروع کنه.
منم با چای شروع کردم و آب سیب طبیعی.
یه بار ام آخر شب نسکافه خوردم.
بعد دیگ تو این چند ساعت هی یه ذره یه ذره پشتی تخت رو می‌آوردم بالاتر.
خودشون ام برام شیاف میزاشتن.من پمپ درد نگرفتم چون گفتن بچه بی حال میشه بعد شیر خوردن.و درد ها راحت با همون شیاف ساده کنترل میشه و من کلا دردی حس نمیکردم.فقط سرم که بهم وصل میکردن چون توش یه دارویی میزدن که رحم جمع بشه مثل درد پریودی خفیف داشتم.
خلاصه کم کم ساعت پر شد و اومدن سوند رو کشیدن.(درد نداشت)
گفتن با کمک همراه از تخت بیا پایین.اروم آروم از تخت اومدم پایین که خدایی درد داشت اما نه فضایی که نشه تحمل کرد.اروم آروم رفتم تا دستشویی.خودم رو شستم تا پاهام رو.(خون ریزی من خییییلی شدید بود تا مچ پام خونی بود🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
بعد اومدم بیرون که دیدم تختم رو کاملا تمیز کردن و ملافه و پتو و همه چیز رو عوض کردن.لباس جدید دادن بپوشم.
مامان حسان👼 مامان حسان👼 ۹ ماهگی
قسمت ۲ داستان سزارین :

۲ :
وقتی بردنم قسمت اتاق عمل دکترمو دیدم و یکم صحبت کرد باهام گفت نمیترسی که . گفتم چرا خیلی دلهره دارم. گفت هیچی نیست اصلا نترس.. به اقای دکتر خیلی خوش اخلاق اومد گفت دکتر ببهوشیتم...گفتم میشه منو بی حس کنید ؟ اخه من بیهوشی دوس ندارم. گفت بله چرا نشه بی حسی بهترم هست‌ . منو گذاشتم رو تخت اتاق عمل و کمکم
کردن بشینم رو اون تخت..
دکتر بیهوشی با یه اقای دیگه گفتن شونه هاتو شل کن و شروع کردن به امپول زدن به ستون فقراتم. ولقعا درد نداشت.. واقعا اونطوری نبود که استرس داشتم ..اروم خوابیدم. یه عالمه پرستار اومد شروع کردن به باز کردن وسیله ها..اماده کردن اتاق ..لباسا... تخت نوزاد اوردن گذاشتن اون بغل.. اتاق عملمم رنگش سفید بود فقط سرد بود خیلی ..
دیگه کم کم داشتم بی حس میشدم یه حس خوبی بهم دست داد با اون بی حسی که داشت انجام میشد
یه پرده کشیدن جلوم دیگه ندیدم ..ولی شروع کرده بودن عملو.داشتم تو دلم دعا میکردم واسه همه ..واسه اونایی که بچه میخوان اونایی که گفته بودن منو دعا
کن ..
یه پر
مامان محمد حسین مامان محمد حسین ۶ ماهگی
پارت دوم
دیگه خلاصه به بیمارستان رسیدیم به شوهرم گفتم من نمی تونم راه برم بگو بیان ببرنم😅 شوهرم رفت ویلچر اورد با یه مکافاتی نشستم رو ویلچر و رفتم سمت زایشگاه دکترم با پرستارا هماهنگ کرده بود که منو چک کنن و امادم کنن تا خودش رو برسونه ساعت ۸:۱۵ و اینا بود که رسیدم بیمارستان
پرستارا کمکم کردن بخوابم رو تخت و معاینه ام کنن گفت دختر فولی که لباسات رو سریع عوض کن بریم زایمان کنی گفتم وایی من دسشتویی دارم بزارین برم دستشویی گفتن نه اینا زور بچه است داره میادش دیگه کمکم کردن که لباسام رو عوض کنم و ببرنم اتاق زایمان و با سه تا زور محکم بچه ام رو ساعت ۸:۴۵ رو سینه ام گذاشتن دیگه دکترم به بخیه هام رسید
راستی تو خونه که بودم درد و زورام باعث شده بود شکمم دوبار کار کنه و دوبارهم بالا اورده بودم دیگه معده و مثانه ام خالی بود و فک می کنم تو زایمان تاثیر خیلی خوبی داشت

انشالله همگی زایمان خوب و راحتی داشته باشید و بزودی نی‌نی‌های قشنگتون رو ببینید🤩
مامان علی مامان علی ۹ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان#
خلاصه که منو ازون تخت روی تخت دیگع گذاشتن و بردن اتاق ریکاوری اونجا خیلی سرد بود و همش بدنم میلرزید جوری که دندونام بهم میخوردن و صداشونو میفهمیدم.یک ساعت داخل اون اتاق بودم و یکی کنارم بود و همه مشخصات رو ازم میپرسید و منم جوابشو میدادم بعد یک ساعت دوباره منو روی تخت دیگع گذاشتن و بردنم تو بخش از اتاق عمل که بیرون اومدم مامانم پشت در بود و تند تند بوسم میکرد و میگفت راحت شدی مامان منم با کلی ذوق میگفتم اره گریه نکن راحت شدم کاش از اول سزارین میکردن.ولی همین که رفتم توی بخش و روی تخت گذاشتنم بعد چند دقیقه دردام شرو شد 🥺یک درد شدیدددددد و بهم گفت تا صب نباید تکون‌بخوری و چیزی هم نباید بخوری.منم از شدت درد گریه میکردم مامانم و خالم و مادرشوهرم اومدن بالای سرم دکتره اومد و شروع کرد شکممو به فشار دادن وای خدایا اون چه دردی بود مردم از دردش همراهیام رفتن از اتاق بیرون و گریه میکردن که صدای گریه هامو نفهمن تا صب سه بار شکممو فشار داد طوری بودم که وقتی سمتم میامد التماس میکردم میگفتم تورو خدا فشار نده ولی اون کار خودشو میکرد.و بلخره صب شد و مامانم اومد و بهم گفتن باید پاشی راه بری و چیزی بخوری که یکساعت دیگع ببریمت پیش بچت..من با وجود این همه درد فقط به این فکر میکردم که زودتر بچمو ببینم.مامانم شرو‌کرد به بلند کردنم داد و فریادم همه بیمارستانو برداشته بود و مامانم فقددگریه میکرد و نمیتونستم تحمل کنم اون دردارو.
طوری بود که مامانم منو میبرد دستشویی و تمیزم میکرد‌.بلخره این‌ همه سختی تموم شد به هر قیمتی بود .و بعد سه روز ترخیص شدیم و اومدیم خونه...الان خداروشکر حالمون خوبه و فقط میگم خدایا شکرت همین
مامان 🩵کیان🩵 مامان 🩵کیان🩵 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت ۵
دیگه بعدش یکم بالا سرم‌دکتر وایساد باهام حرف زد که حواسمو پرت کنه که یهو حس‌ کردم داخل شکمم خالی شد ،فهمیدم که بچمو بیرون آوردن ولی هرچی صبر کردم صدای گریه نشنیدم خیلی ترسیدم گفتم چرا گریه نمیکنه؟دکتر گفت باید داخل دهن و بینی شو ساکشن کنیم اگه چیزی خورده بیاد بیرون
دیگه ساکشن کردن و یکم بعد صدای گریه ش اومد که من یه نفس راحتی کشیدم و‌گفتم خداروشکر
یکم بعد پسرمو آوردن دیدمش لپشو چسبوندن به لپام وای نگم بهترین حس دنیا بود گریه میکردمهمش میگفتم خدایا شکرت
پسرم انقد ناز بود که نگو موهاش پر و مشکی دکترا همش میگفتن وای چه پسر خوشگلی داریییی
دیگه بعدش نی نی رو بردن بخش و تا بخیه هامو بزنن طول کشید
عمل که تموم شد منو انتقال دادن رو یه تخت دیگه و بردنم ریکاوری
تو ریکاوری به قدری میلرزیدم که تخت تکون می‌خورد سرم و شونه هام محکم می‌خورد به تخت فکر کنم نزدیک یک ساعت و نیم داشتم میلرزیدم که بردنم بخش ،تو بخش هم همچنان همونجور میلرزیدم یه ربع این حدودا طول کشید تا یکم لرزم شد
مامانم اومد بالا سرم همش گریه میکرد من تو همون گیجی دیدم همه بچه هاشون پیششون ولی بچهه من‌نیست گریه میکردم به مامانم میگفتم توروخدا بگو بچم کجاست
مامان سام مامان سام ۸ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۲
دکترم گفته بود اولین عمل صبحش منم ولی دیدم که یه نفر دیگه رو بردن و من شدم نفر دوم. دیگه یه کم داشتم دچار استرس می شدم . حدودای ساعت ۹ اومدن که بریم واسه عمل. با همسرم و مامانم اینا خداحافظی کردم و رفتیم که سام کوچولو رو به دنیا بیاریم. رایتی وفتی داشتن از به تخت به تخت دیگه جابه جام میکردن دیتم گرفت به گوشه تخت و بریده شد و من اصلا نفهمیدم داره خون میاد. تا دکترم بیاد واسه عمل نیم ساعت پشت اتاق عمل معطل شدم که ضربان قلبم خیلی بالا بود. یه حس سردی و تنهایی عجیبی بود که بازم سعی کردم با نی نی صحبت کنم و براش دعا کنم و آروم شم. بلاخره رفتیم توی اتاق عمل . هر دو تا دستم رو آنژوکت وقل کردن که یکیش به کم درد داشت. بعد خون دستم رودیدن و یریع برام چسب زدن. دکتر بیهوشی اومد. گفتن بشین و شونه هاتو یه کم بده جلو، با پنیه الکلیرکشید روی ستون فقزاتم و بعد گفت خودتو شل کن و سوزن رو زد اصلا درد نداشت ولی حسش عجیب بود. سریع خوابوندنم و به ثانیه ای نکشید پاهام گرم شد. حس خوبی بود چون هم سردم بود و هم دیگه سوزش سوند رو احساس نمی کردم. اما تقریبا همه جام داشت بی حس میشد. رو صورتم ماسک اکسیژن گذاشتن ولی من همچنان حس تنگی نفس دلشتم که به تکنسین بیهوشی که بالا سرم بود گفتم قلبم یه جوربه و اونم گفت الان آروم میشی و واقعا چند ثانیه بعد یه حس آرامش و خلسه بهم دست داد. یه جورایی تو حال خودم نبودم. تکونهای دست دکتر رو حس می کردم اما دردی نبود. با قدای بلند دعا می کردم و برام مهم نبود اطرافم چه خبره
مامان ماهان مامان ماهان روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان #پارت هشتم
بعد نیم ساعت اومدن منو موقتا بردن بخش زایمان تا یه اتاق تو بخش زنان خالی بشه و منو ببرن. تو این حین تقریبا ساعت ۱ بود که به پرستار گفتم بچم رو بیارید و بچم رو اوردن و مثل یه فرشته خوابیده بود و پرستار گفت میخوای پیش خودت بذارمش گفتم معلومه که میخوام😍 و اونم گذاشت کنارم و خودشم اونجا ایستاد که اگه کاری داشتم بهش بگم
یهو دیدم تلفن کنارم داره زنگ میخوره و پرستار گفت خانم گوشی بردار که مامانت تا الان ۲۰ بار زنگ زده و گوشی رو برداشتم که مامانم با نگرانی گفت حالت خوبه بچت خوبه کجایی چرا نمیارنت تو بخش نکنه مشگلی داری😂 که گفتم مامان ارومتر بخدا هم من هم ماهان خوبیم و فقط بخش جا نداره که بیارنمون و احوال شوهرم پرسیدم که گفت اونم اینجا همش داره خبر میگیره که کِی میارنت و الان بهش میگم خوبی و تلفن رو قطع کردیم. کلا من تو بخش زایمان نیم ساعت بودم تا برم تو بخش زنان که مامانم ۲۰ بار زنگ زد و احوالم پرسید(مامانه دیگه واقعا الان حالش رو درک میکنم که نکران بچش بوده)
مامان ماهان مامان ماهان روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان #پارت پنجم
خلاصه سرتون رو درد نیارم که رفتم سونو و اون سونوگرافی هم طبق چیزی که دکتر ازش خواسته بود انجام داد و تو برگه زده بود وزن جنین ۲۵۰۰ ولی بهم گفت بچت ۲۷۰۰ هستش و اینجا بود که تاثیر لیدی میل و شیر و پودر پسته اینا رو فهمیدم که تونسته بود تو ۳ هفته ۱ کیلو بندازه رو وزن بچم.
سونو رو رفتم و همون شب حواب رو بردم برای دکترم و گفتش فردا ۶ صبح بیمارستان باش برای زایمان
اون شب هیچ جوره خوابم نمیبرد چون استرس فردا رو داشتم و اون شب با سختی صبح شد و ساعت ۵ صبح بلند شدیم و اماده شدم که بریم دنبال مامانم و بریم بیمارستان و تقریبا ۷ صبح رسیدیم و اول رفتم تریاژ و کارای بستریم کردم و مامانم از شدت استرسش برای من هر لحظه باهام حرف میزد و یا خودشو با گوشی مشغول میکرد یا داشت از منو شوهرم عکس میگرفت و منم میفهمیدم همش از روی استرسشه
کارای تریاز تا تموم بشه ساعت ۸ شد و منو بردن اتاق زایمان تا بقیه کارارو بکنیم. رفتم اونجا و چون از شب قبلش چیزی نخورده بودم تا سرم رو بهم وصل کردن سریع قندم افتاد و بهم سرم قندی و چنتا چیز دیگه وصل کردن و یکم بهتر شدم. گفتن برم رو تخت بخوابم تا اتاق عمل اماده بشه. اونجا ۳ تا دیگه هم بودیم که اونا طبیعی بودن ولی درد نداشتن. چون دیشبش نخوابیده بودم یهو خوابم برد و یهو دیدم دارن میگن که منو ببرن اتاق عمل و چشم باز کردم و دیدم ساعت ۱۰/۵ هستش. اومدن کارامو کردن و منو گذاشتن روی تخت و بردنم تا بخش اتاق عمل. اگه بگم استرس نداشتم کاملا دروغ گفتم چون بالاخره استرس اور هم بود
مامان ILIYA مامان ILIYA ۷ ماهگی
#3
یه حس حالت تهوع بدی داشتم هی عق میزدم گفتن الان درست میشه یه امپولی زدن توی سرم یکم که گذشت خوب شد یه پارچه کشیدن زیر سینم که نبینم کامل بی حس شده بودم ولی حرکت دست دکتر و حس میکردم که فشار میاورد داخل شکمم ولی اصلا درد نداشت داشت به بغلیا میگفت بچه درشته یکم یخورده فشار آورد و یهو صدای گریه خیلییی ارومی پیچید توی اتاق منم گریم گرفته بود هی میگفتم صدای گریه بچه منه اصلا باورم نمیشد که بچم دنیا اومده داره گریه میکنه تا اونموقع همش میگفتم حس مادر شدن چجوریه ولی وقتی اوردن گذاشتنش بغل صورتم انگار اصلا هیچییی دیگه برام مهم نبود فقط با ذوق قربون صدقش میرفتم گفتن میبریم تمیزش میکنیم و یه امپول بهت میزنیم که یکم بخوابی گفتم باشه دیگه نفهمیدم چی شد چشم که باز کردم دیدم توی ریکاوری هستم و یکم درد داشت شکمم صدای پرستار زدم گفتم شکمم فشار دادین گفت نه الان فشار میدم غول سومی که برای من ساخته بودن فشار دادن شکم بود گفتم درد میگیره خیلی گفت نه بی‌حسی هیچی نمیفهمی با دودست افتاد روی شکمم و یکبار محکم فشار داد من یه اخی گفتم ولی چون بی حس بود هنوز درد آنچنانی نداشت گفتم همین بود یا بازم فشار میدید گفت نه رحمت جمع شده و دیگه لازم نیست گفتم کی میبرینم بخش گفت صبر کن یکم دیگه میبرنت یه بیست دقیقه بعد اومدن منو ببرن یه لحظه که از تخت خواستن به یه تخت دیگه منتقلم کنن شکمم درد گرفت گفتم آروم درد دارم گفتن چاره ایی نیست تحمل کن بیرون که اوردنم دیدم همسرم و مادرم و مادرشوهرم پشت در هستن و منتظر وایسادن ساعت سه و نیم بود و وقت ملاقات بردنم بخش و اونجا هم از تخت جابجام کردن روی تختی که داخل اتاق بود بازم شکمم درد گرفت لباسامو عوض کردن گفتم بچمو بیارید باباش ببینه الان وقت ملاقات تموم میشه