۱۲ پاسخ

هوس اای زود گذرِ توجه نکن .
بچه ی دومی که میاد شرایط زندگی وحشتناک سخت میشه اصلا نمیتونی تصورش رو هم بکنی !

اتفاقا چون سختیاشو میبینیم دلمون میخاد یدفه سختیا رو باهم بکشیم کیه چندسال دیگه دوبارع این مراحلو تکرار کنه

وای ن .من با اینکه بچم ۵سالشه دوباره باردارم پشیمونم میترسم از اذیتاشون

خیلی خوبه

منم تو ۳_۴ ماهگی پسرم این احساسو داشتم اما این روزا انقدر برام سخت میگذره که میگم همین یدونه کافیه🥲💔

فکر کنم بخاطر عشق مادریه. دوست داریم این حسو

اتفاقا شرایط تو خیلی خوبه چون کمک داری عالیه

انرژی خوبی داری ماشالا

شوهرت سختگیره نسبت به بچه داری کمکت هم میکنه🙃اگه نه قیدشو بزن همین یدونه کافیه

وای منم حالا دوتادارم آنقدر بچه ی سوم دوست دارم نمی‌دونم چرا قبلا اصلا دوست نداشتم دومی رو بعد ۵ سال آوردم اما سومی رو میگم زود بیارم موندم از چیه منم

هورمونات قاطی کرده بخداا
من تو این شرایطم اما از الان افسردگی گرفتم ک چ بکنم با این شرایط

چون تو ضمیر نا خوو

سوال های مرتبط

مامان فسقلی مامان فسقلی ۱۴ ماهگی
طبیعیه که از شنیدن بارداری بقیه انقدر خوشحال میشم؟
از وقتی باردار شدم و پسرم دنیا اومده...با شنیدن بارداری و زامان بقیه انقدر خوشحال میشم انگار خودم زاییدم😀
نیم ساعت پیش خبر شدم دختر فامیلمون که تقریبا عروسی و نامزدی مون باهم بوده بارداره...از اونموقع تو دلم قند اب میشه😍😂
یا هرکی میپرسه بچه داری چجوریه میگم خیلی خوبه...سخته...خستگی داره..ولی خیلی خوبه...
شاید چون دلیلش اینه کسی برای بارداریم خوشحال نشد...یا همه هی بهم‌گفتن بچه میخواستی چیکار...هی گفتن بچه سخته..مراقبت میخواد
ولی خودم هرکیو میبینم بارداره انقدر از قشنگی های بارداری م و بچه داریومیگم که نگو
دختر عموم قصد بارداری داره ولی خانوادش نمیزارن...و خودشم یکم‌میترسه...برا همون هی بامن حرف میزنه و از پسرم عکس میخواد...گاهی متمانش به شوخی میگه نباید بزارم باتو حرف بزنه هواییش میکنی
واقعا چرا اطرافیان از بچه داری ادم رو میترسونن؟
برای من که خیلی خوب بوده..درسته شب بیداری داره...سختی داره..‌گاهی کار هام میمونه...ولی با هر خندش خداروشکر شکر میکنم بابتش
از وقتی پسرم اومده رابطم یا شوهرمم بهتر شده
بیاید کسی رو از بچه داری نترسونیم🥺😍
مامان هانا مامان هانا ۱۴ ماهگی
امشب خیلی دلم‌گرفته...
کمتر از یک ماه دیگه مرخصی زایمانم تموم میشه و باید برگردم سرکار...بغض دنیا تو گلومه...به چهره هانا که نگاه میکنم معصوم و مظلوم کنارم خوابیده...به اینکه تو خواب باشه و بذارمش و برم...به اینکه اصلا به کس بسپارمش و برم...نه مهد میتونم بذارمش نه کسی رو دارم تو اراک که بخواد ازش مراقبت کنه...لعنت به غربت...لعنت به دوری...اگه مامانم کنارم بود این همه سختی نداشتم...نتونستم یک پرستار مطمئن هم براش پیدا کنم...اصلا کی مثل ماود میتونه بهش برسه...اونم من که تمام زندگیمو ۸ ماهه گذاشتم پای هانا یه بچه نارس با هزارتا چالش...خدایا کمکم کن یه راه جلوی پام بذار...دعا کنید بتونم پرستار پیدا کنم...اگه آدم مطمئن واقعا کسی که بشه آوردش تو زندگیت و بچه رو بهش سپرد سراغ دارید بهم معرفی کنید...اینم بگم حتما خیلیا میگن سرکار نرو...من کارمو از ۲۳ سالگی شروع کردم بخاطرش کلی سختی کشیدم آزمون استخدامی دادم با رتبه خوب قبول شدم الان رسمی ام و نمیتونم اصلا به رها کردن کارم فکر کنم...شوهرم میگه این همه خانم شاغل که مادرم هستن توام یکیش...اما من حس میکنم ذوب میشم میمیرم از اینکه چند ساعت دخترمو نبینم و ازش دور باشم...واسم دعا کنید 😔😔😔