پارت ۴ زایمان سزارین
بلاخره از ICU اومدم بیرون اوردنم بخش ساعت۱۲ بود که هی میگفتم میخام بچمو ببینم گفتن باید سوند تورو دربیارن بعدش الان نمیشه ساعت۶ بیا بریم تا ساعت ۶ انگار بهم ۶ سال گذت آخر رفتم بچه رو دیدم خیلی ضعیف نبود ولی اکسیژن تو دهنش بود فقط گریه میکردم و نمیفهمیدم چی میگم از دکتراش پرسیدم حالش چطوره چرا رفت تو دستگاه گفتن وزنش خوب بود ۲،۳۰۰ولی چون هفتش زود بوده ریه هاش تشکیل نشده بوده گفتم من که آمپول زده بودم گفتن درسته ولی واسه بعضیا دیرتر تشکیل میشه مخصوصا پسر دیر تشکیل میشه برو فردا ساعت ۱۰ بیا با دکترش صحبت کن بهت توضیح میده همه چی رو رفتم دوباره اتاق همه زایمان کرده بودن بچهاشون پیششون بود و بهشون شیر میدادن و من فقط گریه میکردم دیگه دردام یادم‌رفته بود فقط میگفتم خدایا پسرمو میخوام شب تا صبح بیدار بودم خوابم‌نبرد تا اینکه ۱۰ شد رفتم پیشش بازم همونجور بود لباش خشک دهنش باز می‌شد نمیدونم گریه میکرد یا نه تا دکترش اومد و گفت امروز میخوایم اکسیژن رو از دهنش دربیاریم بزنیم تو دماغش ببینیم طاقت میاره یانه تا فردا که باز در بیاریم کلا ببریمش بخش عادی
براش وسایل نوشته بود رفتیم گرفتیم دوباره که آوردم پرسیدم گفتن از دهنش درآورده بوده نتونسته طاقت کنه اکسیژن افت کرده دوباره گذاشتن دهنش ولی تفاخر هفته احتمالا بیرون میاد و توام برو سه شنبه بیا انشاالله که بتونی بهش شیر بدی الان خودم خونه هستم ولی بچم اونجا دلم پیشش مونده تا سه شنبه چه جوری طاقت بیارم
شیرم داره هی میره با شیرو دوش میکشم به اون ظرفای که دادن میریزم
تروخدا با دلهای پاک تون دعا کنید بچم هرچه زودتر صحیح و سلامت بیاد بغلم خداییش دیگه طاقت ندارم

۱۰ پاسخ

بهت قول میدم همه چی عالی پیش میره و به زودی پسرنازتو بغل میگیری

خدا کمکت کنه نگران نباش خوب میشه میاریش بسلامتی اجی

توکل به خدا .خدا خودش بزرگه نگران نباش

انشالله عزیز دلم به حق فاطمه زهرا بچه اتو همین زودی بغلت میگیری صحیح و سالم
نگران نباش یه خانمه هم همینطوری شد بچه اش الان ۵ ماهشه چاق و چله و سلامت ماشالله 🌹🌹
من برات آیت الکرسی میخونم

انشالله خوب میشه عزیزم هفته چندم بودی زایمان کردی

ایشالله زودخوب میشه میادپیشت میشه گرماوروشنی خونت

چرا ۳۳زایمان کردی?

الهی هرچه زودتر پسرنازتو بغل بگیری غصه نخور بزار شیرت خشک نشه غصه بخوری شیرت کم میشه بعد پسرنازت بیاد بغلت باید شیر داشته باشی بهش بدی خداروشکر کن صحیح و سالم بدنیا اومده اونم که مونده دستگاه بخاطر اینه که کامل کامل شه جیگر

عزیزم این روزا میگذره میشه یه پسر توپولی توکل به خدا خدایی که خودش بخشیده و زایمان کردی

با تمام وجودم از خدا میخوام خیلی زود بغل بگیریش ، به خودت برس شیرتم تند تند بدوش که گل پسر اومد شیر بخوره

سوال های مرتبط

مامان سلینا ♥️ مامان سلینا ♥️ ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی🥺😍
من ساعت ۳ شب دردام شروع شدخیلی شدید بود ولی طوری هم نبود که خابم ببره
دیگه تا ساعت ۶ صبح خابم نبرد هی مینشستم هی دراز می‌کشیدم😢بالاخره ۶ خابم برد تا ۷
ساعت ۷ از خواب پریدم با درد زیر دل و کمر درد شدید
خلاصه همسرم هی بیدار می‌شد می‌گفت بریم بیمارستان من می‌گفتم نه زوده دوباره میخابید😂 بعدش تا ساعت ۹ همش تو خونه راه رفتم تا جای که تونستم هم قر کمر رفتم یکی دو تا بشین پاشو رفتم ک درد شدیدی واژنم رو گرفت که بیخیال شدم😂 دیگه طاقتم تموم شد همسرمو بیدار کردم با گریه گفتم منو ببر بیمارستان بعد آماده شدیم به مامانم زنگ زدم گفتم من دارم میرم سمت بیمارستان توعم بیا مامانم بیچاره خیلی ترسیده بود🥺همش نگران زایمان من بود دیگه تا وقتی رفتیم ساعت ۱۰ شد اونجا هم ک رفتم دردام شدید بود اونا هم واسه ی معاینه خیلی معطل میکردن تا وقتی معاینه کردن ساعت ۱۱ شد گفتن دو سانتی😢گفتن برو خونه دوش بگیر راه برو دردات بیشتر شد بیا
منم دردام خیلی شدید بود 🥺🥺دیگه رفتیم خونه مامانم یه دوش گرفتم ی چیزی خوردم راه رفتم دردام خیلی شدید بود همش ب مامانم میگفتم بهم مسکن بده😭😭تا ساعت ۱ راه رفتم دوباره رفتیم بیمارستان گفتن ۴ سانتی برو بستری نمی‌کنیم
دیگه نرفتم
مامان کیسان مامان کیسان روزهای ابتدایی تولد
دیگه دوباره رفتم خونه خالم تا ساعت ۹ پیاده رویی و اینا کردم و رفتم ماما شیفت معاینم‌ کرد گفت فعلا همون‌چهارسانتی برو پیاده رویی دیگه اعصابم خراب شد انقد درد داشتم هی گریه میکردم و اینا مو های خودمو در میاوردم به شوهر فوش میدادم نفرینش میکردم الان میگم زبونم لال اونم‌هیچی نمیگفت به مامانم‌میگفتم تو نزاشتی من سزارین اختیاری کنم اونم میترسید انقد که من درد داشتم و گریه میکردم دوباره رفتم ساعت ۱۱ شب معاینه کرد گفت همون چهارسانتی و دوباره برگشتم و رفتم با ماشین دیگه ایندفعه عقب دراز کشیدم مامانم جلو بود شوهرمم رانندگی میکرد من دیگه دراز کش بودم درد داشتم گفتن دوازده بیا دوباره معاینه شی تا یه ساعت هی دور زدیم دوباره رفتم همون چهارسانت گفتن دیگه رفتیم خونه خالم بعد ساعت یک بود شوهرم هی گریه میکرد میگفتم نه بابا ناراحت نباش خوبم میگفت نه منو ببخش تورو خدا بیا بریم یه شهر دیگه زایمان کنی ۱۰۰ ملیون باشه من میدمش فقط سزارین کن‌گفتم تا فردا ببینم چی میشه دراز کشیدم‌پیش هم مامانم‌میگفت هی صبح نمیشه تا بریم یه شهر دیگه سزارین کنی بعد شد ساعت ۲ شب دیدم یه چیز داغ ریخت روم گفتم باید خون و لخته باشه برای این همه معاینه دیدم نهههه چقد اب ازم ریخت کیسه ابم بود😍خیلی خوشحال شدم به مامانم و شوهرم گفتم خیلی خوشحال شدن
مامان ایلیا💜 مامان ایلیا💜 ۱ ماهگی
زیر عمل فقط داشتم خدارو صدا میزدم و گریه میکردم دکتر گفت چرا گریه میکنی؟مگه صدای گریه اشو نمیشنوی؟حالش خوبه داره گریه میکنه دیگه گفتم سالمه؟گفت آره چرا نباشه فقط کوچولوعه🥹پسر من با وزن ۹۵۰ گرم بدنیا اومد اندازه عروسکه🥹بچه رو بردن ان آی سیو منم بردن ریکاوری و کم کم بی حسیم رفت و دردام شروع شد ولی من فقط واسه بچم گریه میکردم چی از زایمانم تصور کرده بودم و چی گذرونده بودم....زمین تا آسمون با هم فرق داشتن ولی بازم شکر..یکساعت رو ریکاوری بودم و بعد منو آوردن کنار یه تخت دیگه که ببرنم بخش و بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!!بلندم نکردن بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!! و من مردم تا اینکارو کردم یکساعت از عملت گذشته تقریبا بی حسیت رفته و باید همچین کاری بکنی!!با اون تخت آوردنم بخش و بردنم تو اتاق و دوباره کنار تخت گفت خودتو بکش رو تخت!اصلا به همراهام زنگ نزده بودن که من اومدم بخش و بیان کمکم کنن یا حتی خودشون همچین کاری بکنن..و من بخاطر بچم تحمل کردم چون اونجا برای بچه های نارس بهتر از جاهای دیگه بود🙂نیم ساعت گذشته بود و تازه به خواهرم اطلاع دادن من اومدم بخش و من زار زار از دوری بچم گریه میکردم چون نمیدونستم حالش چطوره چون ندیده بودمش(ادامه تاپیک بعد)
مامان مسیحا و نوحا مامان مسیحا و نوحا ۴ ماهگی
پارت ۵

تو ازمایش پی تی پسرم مشکل داشت انگار خونش سریع منعقد نمیشه و روز قبل ویتامین کا بهش تزریق کردن ولی با این حالم خوب نشده بود گفتن باید بره NICU و بهش پلاسما تزریق کنیم از طرفی گفتن ورم سرش مهم نیست چون زیر پوسته و به مغز کاری نداره خودش جذب میشه ولی برای ‌پی تی باید بستری بشه

دنیا رو سرم خراب شده بود بچه ای که انقد براش برنامه ریزی کرده بودم حالا نمیتونستم ببرمش خونه
نشسته بودم رو تخت بچه رو عمودی رو سینم گذاشته بودم اروم اروم خواب بود مادر شوهرم و شوهرم و خواهر شوهرم اومدن دیدنم من فقط گریه میکردم
به شوهرم میگفتم برو رضایت بده بریم خونه من بچمو نمیدم دست اینا ولی اومدن بچه رو از بغلم گرفتن بردن
خودم مرخض بودم گلا بادکنکا و وسایلارو برداشتیم بدون بچه رفتم خونه
یه دوش سریع گرفتم انگار نه انگار تازه زایمان کردم و دوباره وسایل برداشتم رفتم بیمارستان
تو بخش نوزادان بچم تو دستگاه بود به هر دست و پاش یه چیزی وصل بود از همه بدترش انژیوکت تو دست کوچولوش بود
بهم اتاق دادن لباسامو عوض کردم رفتم نشستم بچه رو دادن بغلم شیرش بدم من فقط گریه میکردم شوهرم سرمو بوسید گفت نگران نباش زود زود نوحا جونو میبریم خونه
خلاصه میکنم فرداش دوباره ازمایش گرفتن گفتن پیتی خوب شده ولی زردیش داره میره بالا
یه شب دیگه هم اونجا بودم تنها تو اتاق با هزار تا دردی که به چشم نمیومد ساعت ها مینشستم رو صندلی و بچمو نگه میداشتم بعدش نمیتونستم حتی بلند بشم از درد دستمو میگرفتن ( زیر دلم و کمرمم درد میکرد )
روز بعد دکتر اومد گفت مرخصه ولی بزار برا خاطرجمعی یه ازمایش دیگه هم بگیریم
و
مامان پسرم🤩 مامان پسرم🤩 ۳ ماهگی
مامان امیرعلی مامان امیرعلی هفته هفتم بارداری
بعد اومدن معاینه کردن گفتن ۸ سانت و نیمی دختر خیلی خب تحمل کردی تحمل کن تا دوسه ساعت بچه بغلته من یکم هم صبر کردم ولی خیلی بد بود گفتن دکتر داره میاد بعد اینکه دکتر اومد ساعت شد ۲ اومد معاینه کرد گفت ۶ سانتی در حالی که پرستار ها گفته بودن ۸ سانت و نیم هستی بعد گفت تا فردا صبح ساعت ۸ ۹ زایمان می‌کنی که دیگه شوهرم گفت ن خانم دکتر زود ببریدش اتاق عمل زنم داره میمیره از درد خلاصه منو حاضر کردن با کلی گریه و زاری بردن اتاق عمل دیگه داشتم رسما میمیردم از درد ساعت ۲ و ۱۰ دقیقه بود التماس میکردم زود آمپول رو بزنین بی حس بشم وای من دارم میمیرم و اینا کسی جواب نمی‌داد تا اینکه ساعت ۲ ونیم شد آوردن آمپول رو از کمرم زدن از سینه هام به پایین کلا بی حس بودم چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه شنیدم دکتر گفت گل پسرتم به دنیا اومد مبارکت باشه دیگه تموم دردام یادم رفت زود حاضر کردنش آوردنش گذاشتن رو سینم بردن اتاق ریکاوری پرونده تشکیل دادن بعد بردن به بخش اینم از زایمان من
گفتنش نوشتنش خیلی راحته و من اصلا استرس نداشتم موقع رفتن به بیمارستان میگفتم که میتونم و اینا ولی واقعا برام سخت بود اونم چون رحمم دیر باز میشد
یه نفر هم از صبح ساعت ۸ اومده بود بعد از ظهر ساعت ۴ و نیم زایمان کرد دادن به بخش
مونده به بدن من که نتونستم سزارین برام واقعا عالی بود
مامان علی مامان علی ۵ ماهگی
قبلش بچه رو پزشک اطفال معاینه کرده بود و بهش گفتم هی زور میزنه و دستو پاهاش کبوده گف نه اوکیه و گریه میکنه خوبه نگران نباش. ولی نگران بودم! تا اینکه شیفت داشت عوض میشد ماما بچه رو دید گف چقدر کبوده دستاش گفتم از ظهر که اومدم همینه یه اکسیژن ازش چک کنین.بردنش و دیگه نیاوردنش😭 گفتن اکسیژن خونش تا ۶۰ درصد افت داشته و سریع برده بودنش ان آی سی یو.. دیگه اصلا خودمو یادم رفته بود کلی گریه کردم دردم چندبرابر شد. تا شب دیگه هرجور شد از تخت اومدم پایبن که برم بچه رو ببینم. رفتم زیر دستگاه دیدمش دلم آشوب شد دیگه دوس نداشتم تو اون حال ببینمش. شوهرمم که خودشو کامل باخته بود..گفتن عفونت ریه ش بالاست. دیروز و امروز رفتم دیدنش همش میگن شیر بیار آغوز بیار منم که دریغ از یک قطره.. شیردوش دستی ماساژ قرص شیرافزا مایعات همه رو دارم امتحان‌میکنم. دردامم با شیاف کنترل میکنم. فقط دعا کنین بچه م زود مرخص بشه و شیرم بیاد. از بس گفتن شیز بیار عذاب وجدان دارم که گرسنگی نکشه بخاطر من. خیلی برام دعا کنین
مامان سلینا ♥️ مامان سلینا ♥️ ۵ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت «۲»
دیگه نرفتم خونه همونجا تو بیمارستان راه میرفتم از شدت درد نمی‌تونستم بشینم مامانم بیچاره پا ب پای من درد میکشید 🥺تا ساعت ۴ دوباره رفتم برا معاینه گفتن زوده برو راه برو دوباره تا ساعت ۶ راه رفتم با قر کمر ک خودشون صدا زدن ک بیا لباساتو بپوش دیگ خوشحال شدم گفتم پمپ درد وصل میکنن بلکه یکم دردام کم بشه بستری شدم مامانمو بیرون کردن 🥺 معاینه کردن گفتن ۵.۶ سانتی پمپ رو وصل کردن دردام یکم قابل تحمل شد بعد ی ساعت دردام شدید شد که صدا زدم گفتن هنوز همونی تغییر نکردی یکم بعد ماما اومد دکتر رو صدا زد دکتر گفت کیسه ابتو میزنم منم خیلی ترسیده بودم کیسه ابمو ک زد دیک از درد نمیتونستم نفس بکشم 😭 یکم بعد مامانم و مامان بزرگم اومدن بالاسرم همش گریه میکردم میگفتم میمیرم
دیگ مامان بزرگمو بیرون کردن من گفتن مامان بالاسرم باشه همش گریه میکردم بیچاره مامانم خیلی عذاب میکشید دوباره اومدم یکی دو بار معاینه کردن گفتن زوده
دیگه ساعت فک کنم نزدیک ۱۰ شب بود همش میگفتم طاقت ندارم کمکم کنید البته ی چند باری معاینه تحریکی کردن تا دهانه رحم باز بشه بعد دکتر اومد نگا کرد گفت ۹ سانته آماده کنید برا زایمان منی ک هم گریه میکردم هم خوشحال بودم🥺
مامان دنیز🩷 مامان دنیز🩷 ۸ ماهگی
سلام مامانا اومدم تجربه زایمانمو بگم🙂
۲۸خرداد دکترم گفت بیا بیمارستان برای معاینه صبح با اینکه خیلی کم درد داشتم رفتم با کلی سونو و معاینه اخر گفتن هنوز وقتش نیست ۱سانتی گفتن برو خونه هروقت تایم درداد به ۵دقیقه رسید بیا تا رسیدیم خونه شد ساعت ۲ظهر ،ساعت ۵ظهر تایم دردام به ۵،۶دقیقه رسید گفتم یکم که تایمش بیشترشد میریم بعد شام راه افتادیم دوباره رفتیم بیمارستان باز معاینه کردن گفتن ۱ونیم شدی،برو بخونه صبح بیا باز معاینه کنیم ،تا رسیدیم خونه شد ساعت ۳،ساعت ۵ کیسه ابم ترکید باز راه افتادیم رفتیم بیمارستان ،اونجا باز معاینه کردن گفتن شدی۳سانت تا ظهر بچت دنیا میاد،بستریم کردن ولی تا ظهر بدنیا نیومد هی بهشون میگفتم که دیگه من نمیتونم منو ببرید سزارین کنید گفتن که برای سزارین خیلی مونده حالا اگه نتونستی میبریم اتاق عمل😂💔
بالاخره بچم ساعت ۵بعدظهربدنیا اومد با کلی زحمت و درد،درسته درد خیلی زیادی رو تحمل کردم دهانه رحمم خیلی دیر دیر باز میشد، ۲۴ساعت درد کشیدم ولی زایمان خیلی خوبی داشتم کلا ۶تا بخیه خوردم اگه یکمم تحمل میکردم اصلا بخیه نمیخوردم بعضیا میگن درد بخیه از زایمان بیشتره ولی دروغ میگن من موقع بخیه حتی ی سوزنم حس نکردم، خلاصه حرف اخر که من ۲۴ساعت دردکشیدم ولی بنظرم زایمان طبیعی هزاربرابر سزارین بهتره من اونجا سزارینیارو دیدم ک دوروز بستری بودن هنوز سرپانشده بودن گریه میکردن
مامان نفس و کارن❤️ مامان نفس و کارن❤️ ۵ ماهگی
«بعد زایمان»
بعد زایمان دچار لرز شدم دندون هام بهم میخورد.
دوتا پتو روم انداختن ولی من یخ زده بودم.
یه دکتر اومد گفت چیزی نیست بچت بردم بخش نوزادان یکم اکسیژن بهش نرسیده بود بهت بشه میارن پیشت.
منم باور کردم و دیگ موندم و چیزی نگفتم،گشنم شده بود شدید فقط میخواستم بخورم یه چیزی مامانم و فرستادم کباب بگیره برام.
تا تونستم خوردم انگار بعد دنیا اومدن بچه کل ویارام رفته بود چون سر دخترم تا آخرین لحظه بالا میاوردم و ویار داشتم.
صبح بیدار شدم تختم پر خون آبه شده بود خودمو تمیز کردم و بعد تحویل شیف رفت پیش بچم.
وای خدا من طبقه اول بودم بچم طبقه شیشم.آسانسورش یدونه بود اونم هزار حا وایمیستاد.خلاصه نیم ساعت طول کشید رفتم پیشش با کلی ذوق ولی زیز دستگاه بود و خواب بود وای بچم دور دهنش شیر خشک شده بود با دستکش لاتکس و یکم پنبه براش پستونک درست کرده بودن.
پرستار هایی که اونجا بودن واقعا مهربون بودن میگفتن این همون بچه اینه که دنیا اومد گریه نکرد.دیشب تا صبح بجاش گریه کرد.
وای که چقدر غصه خوردم.
ازشون پرسیدم بچم شده دکترش چیزی نگفت گفتن نه هنوز جواب آزمایش هاش نیومده ولی بچتون بخاطر تشنج بستریه.
خلاصه که نذاشتن بغلش کنم هلک و تلک برگشتم اتاق...
ادامه پارت بعد...
مامان امیر حسین مامان امیر حسین روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان ۶
بلندشدم دیدم لباسم خیسه گفتم این از کجاس آخه رفتم باز دوش گرفتم خودمو خشک کردم دیدم باز دارم خیس خیس میشم دیدم از بخیه هامه ساعت ۴ صبح بود شوهرم گفت بلندشو بریم ببینیم چرا اینجوریه اینبار بریم یه بیمارستان دور تر ولی بهتر رفتم اونجا بلوک زایمان تا دید منو شکمو دست زد گفت این عفونت کرده شدید باید شکمت باز بشه هر چی زود تر من اینو که گفت شروع کردم گریه و تو سر خودم زدن بدنم ضعف رفته بود و اصلا آمادگی بیمارستان و اینکه شکممو باز پاره کنن نداشتم یچم زیر دستگاه بیقرار من اینجا مادرم بالا سرش بود پرستاره گفت کی عملت کرد گفتم یه دکتری به این اسم گفت اتفاقا ساعت ۸!شیفتش هست میات اینجا ولی من فقط گریه میکردم اومدم فرار کنم گفت اگه بری مساوی با مرگ هست از بس زدم تو سر خودم گریه کردم همه دلشون واسم سوخت رفتم بیرون به شوهرم گفتم بیا تروخدا بریم من نمیتونم عمل بشم باز می‌گفت نه عفونت میزنه جاهایی دیگه من از حرص فقط میزدمش و فوشش میدادم ..‌خلاصه موندم تا دکتر احمق اومد بدون بیحسی بخیه هارو کشید و گفت تحمل کن عفونت خارج کنم من از درد نفرین خودم میکردم که فقط بمیرم خلاصه گفت برو بخش بستری... منو بردن بخش همراه کسیو نداشتم شوهرم رفت خواهر شوهرم آورد منتظر بودم قرار بود بیان هی شکممو بشورن یهو گفتن بیا امضا کن اتاق عمل دکتر گفته هی اینجا تمیزش کنیم از درد میمیری....
مامان 🩷کاملیا🩷 مامان 🩷کاملیا🩷 ۶ ماهگی
پارت ۲
تا ساعت ۱۰ با کپسول دردم کنترل کردم یک دفعه دیدم بین پاهام خیس شود دست زدم دیدم خونه به دکترم گفتم معاینه کرد گفت ۹ سانت شود باید سری بریم اتاق زایمان دیکه برام اتاق زایمان آماده کردن رفتم اونجا هی بم گفتن زور بزن وقتی زور میزدم دردام دیکه متوجه نمی شدم دیکه همه دکتر ها کادر بیمارستان اومدن بالا سرم باهاشون تو اون۴ روز دوست شود بودم همشون هی بهم می کفتن چکار بکن چه جور زور بزن تا ساعت ۱۰:۴۰ دیقه که دیکه کل دخترم گذاشتن بغلم دیکه آروم شدم انگار دنیارو بهم دادن دکه انقدر این ۴ روز بهم سخت گذشته بود که زایمان راحت ترین کار بود برام بچه بغلم بود بخیه کردنم بعد ورش داشتن قد وزنش گرفتن دیدن سینش خس خس میکنه گذاشتنش تو دستگاه دکتر اومد دید گفت حالش خوبه تو حال من ماساژ شکمی میدادن ولی چون چربی داشتم رحم پیدا نمی‌گردند دیکه دادن شیرش بدم چون اونجا همه من مامانم که ۴ روز بود پشت در اتاق زایمان منتظر بود میشناختن اجاز دادن بیا تو اتاق زایمان کمک کن تا شیرش بدن بعد دوساعت که باید اونجا می موندم تموم شود فرستادم تو بخش ....
مامان 🩵کیان🩵 مامان 🩵کیان🩵 ۲ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۳
ببخشید که دیر میشه پارت ها پسرم بغلمه داره شیر میخوره
خلاصه ماما گفت دردام ۵ دقیقه یکبار شد برو بیمارستان
ساعت ۴ صبح بود که دردای من شد ۶ دقیقه یکبار که دیگه ماما گفت برو معاینه شو ببینن چند سانتی
ماهم همه وسایلا و ساک نی نی رو برداشتیم و رفتیم بیمارستان
تشکیل پرونده یه مقدار طول کشید و دکتر اونجا معاینه کرد گفت ۲ سانتی .نیم ساعت راه برو بیا دوباره معاینه ت کنم
نیم ساعت راه رفتم دوباره معاینه کرد گفت ۴ سانتی .لباس بیمارستان داد گفت آماده شو ببرنت بلوک زایمان
تا من آماده بشم و رفتم اتاق زایمان ساعت ۷ صبح شد
دیگه تو اتاق زایمان گفتن بخواب نوار قلب بگیرم یه نیم ساعتی گرفت دید نوار قلب خوب نیست منم این وسطا دردم داشت زیادتر میشد
دوباره نوار قلب گرفت و ان اس تی وصل کرد که گفت ۴ سانت بازی ولی دردات خوب و منظم نیست .آمپول فشار آورد برام زد که دردای من قشنگ شد ۵ برابر
من تا قبل این اصلا سرو صدا نمیکردم سعی می‌کردم دردامو با تنفس کنترل کنم ولی وقتی آمپول فشار زد دیگه واقعا خیلی دردام شدید شد فقط میگفتم خدایا منو بکش
این وسط ماما همراهمم نیومد و یکی دیگه رو جای خودش فرستاد ولی اونم خیلی خوب بود ماساژم میداد کمک می‌کرد دردامو کنترل کنم