من نمیدونم مگه دارید رمان مینویسید که هی پارت بندی میکنید؟🙂
منم سوند زدم خیلی درد داشت.اصلا حالم ریخت بهم.خیلی بد بود.
الان بگو لطفا
یهو دیدم واقعا داره شکمم درد میکنه بزور گفتم چیکار میکنین دارم میمیرم
گفتن داریم بچه رو میاریم بیرون کم کم آخرشه چون درد داشتم و قبلنم گفته بودن برامون دعا کن شروع کردم به دعا کردن و صلوات و هر سوره ایی که بلد بودم خوندم
یهو دیدم صدای گریه بچم بلند شد گریم گرفت بلند گفتم جاااان مامان قربونت برم
بهشون گفتم لطفا الان بچمو بیارین گفتن بزار لباسش بپوشیم میاریم دو دقیقه بعد لباساشو پوشوندن و داشت گریه میکرد دیدمش اصلا دردام یادم رفت گذاشتنش کنار صورتم ارررم شد منم فقط اشک میریختم و نا خدا گاه یه بوس گنده بهش کردم و گفتم الان ساعت چیه گفتن ۱۱
دیگه بردن بچه رو من دیگه از شوووق. بچم هیچی حالیم نبود ولی همچنان میلرزیدم اونام دیگه بخیه نهایی رو زدن و بعدش یه تخت آوردن گه باید خودمو بزور میمیکشوندم روش ولی اصلا حالیم نبود به شوق بچم
دراز کشیدم دوتا دستامو با بند به تخت بستن و منم دیگه دردی احساس نکردم و فقط میلرزیدم ۷ تا سروم گرم بهم وصل کردن و آمپول و تقویتی میریختن توی سروم که شااااید لرزم تموم شه ولی فایده ای نداشت
صدام دیگه بالا نمیومد خیلی مظلوم شده بودم آروم گفتم میخوام بالا بیارم برام دستمال گذاشتنو...میگم بشدت میلرزیدم وددندونام بهم میخورد اینابیشترش از ترسم بود متاسفانه شما اینطوری نباشید و محکم برید جلو ولی دیگه درد نداشتم
وسطش وقتی سرفه میکردم دکترم میگفت لطفااااا الان سرفه نکن من بیچاره هم دست خودم نبود
پارت دو
سوند رو با جیغ و داد گذاشتن برام
دکترم گفت ببین اگه همکاری نکنی باهام نمیتونم عملت کنم التماس میکردم که منو بی هوش کنین گفتن با این اندازه استرس بیهوشی بزنیم محاله بهوش بیای از پشت لباسمو زدن بالا گفتن صاااف بشین شونه هاتو خم کن به جلو دستاتم بزار روی زانوت من فقط دندونام میخورد به هم دستامم بشدت میلرزید
یهو پاهام خیییلی سنگین شد و بدنم گر گرفت
گفت بلافاصله دراز بکش
الآن بزار
وای برعکس من اصلا استرس نداشتم سر زایمان اینقدر شوق و ذوق اینکه قراره بچمو ببینم داشتم که ذره ای استرس نگرفتم
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.