سوال های مرتبط

مامان شاهان مامان شاهان ۳ ماهگی
پارت چهارم

دیدن نه من بی حس نشدم همش دارم جیغ میرنم گفتن باید بیهوشش کنیم گاز بیهوشی زدن ولی تاثیر نداشت گفتن غذا خوردی نمی‌دونم بخاطر چی بود که بیهوش نشدم شانس بد من خدا به روی هیچکس نیاره خیلی بد بود

ولی دوتا لایه اولی کامل حس کردم برای بقیه دیگه بی حس شدم
بعد دیدم یکی روی قفسه سینه مو فشار میده و یهویی انگار شکمم خالی شد یه حس عجیبی داشت ‌صدای گریه بچه بلند شد اون لحظه تمام اتفاق های بدو فراموش کردم یه حس خیلی خوبی بود گریه میکردم میگفتم میخوام ببینمش بعد شانس من اون موقع دیگه داشتم بیهوش میشدم یه آمپول بهم زدن بچه رو بردن کاراشو کنن گفتن وزن ۲۵۰۰شنیدم گریه میکردم چرا چرا سنو که گفته ۳۳۰۰ خیلی تعجب کرده بودم
میگفتم بچم میره دستگاه گفتن نه وزنش نرماله بعد گفتم نشونم بدینش گرفتن بغل صورتم ولی چشام تار بود میگفتم نمیبینمش حالم خیلی بد شده بود
بردنمون اتاق ریکاوری بچه اون ور بود بهش سرم میدادن میگفتن قندش افتاده گفتم منکه بیهوش نشدم بیارین شیرش بدم چرا قندش افتاده گفتن شیر نداری هی بهش سرم میدادن یکساعتی که توی ریکاوری بودم
مامان سهیل مامان سهیل ۱ ماهگی
پارت ۴ زایمان سزارین
بلاخره از ICU اومدم بیرون اوردنم بخش ساعت۱۲ بود که هی میگفتم میخام بچمو ببینم گفتن باید سوند تورو دربیارن بعدش الان نمیشه ساعت۶ بیا بریم تا ساعت ۶ انگار بهم ۶ سال گذت آخر رفتم بچه رو دیدم خیلی ضعیف نبود ولی اکسیژن تو دهنش بود فقط گریه میکردم و نمیفهمیدم چی میگم از دکتراش پرسیدم حالش چطوره چرا رفت تو دستگاه گفتن وزنش خوب بود ۲،۳۰۰ولی چون هفتش زود بوده ریه هاش تشکیل نشده بوده گفتم من که آمپول زده بودم گفتن درسته ولی واسه بعضیا دیرتر تشکیل میشه مخصوصا پسر دیر تشکیل میشه برو فردا ساعت ۱۰ بیا با دکترش صحبت کن بهت توضیح میده همه چی رو رفتم دوباره اتاق همه زایمان کرده بودن بچهاشون پیششون بود و بهشون شیر میدادن و من فقط گریه میکردم دیگه دردام یادم‌رفته بود فقط میگفتم خدایا پسرمو میخوام شب تا صبح بیدار بودم خوابم‌نبرد تا اینکه ۱۰ شد رفتم پیشش بازم همونجور بود لباش خشک دهنش باز می‌شد نمیدونم گریه میکرد یا نه تا دکترش اومد و گفت امروز میخوایم اکسیژن رو از دهنش دربیاریم بزنیم تو دماغش ببینیم طاقت میاره یانه تا فردا که باز در بیاریم کلا ببریمش بخش عادی
براش وسایل نوشته بود رفتیم گرفتیم دوباره که آوردم پرسیدم گفتن از دهنش درآورده بوده نتونسته طاقت کنه اکسیژن افت کرده دوباره گذاشتن دهنش ولی تفاخر هفته احتمالا بیرون میاد و توام برو سه شنبه بیا انشاالله که بتونی بهش شیر بدی الان خودم خونه هستم ولی بچم اونجا دلم پیشش مونده تا سه شنبه چه جوری طاقت بیارم
شیرم داره هی میره با شیرو دوش میکشم به اون ظرفای که دادن میریزم
تروخدا با دلهای پاک تون دعا کنید بچم هرچه زودتر صحیح و سلامت بیاد بغلم خداییش دیگه طاقت ندارم
مامان آوا مامان آوا ۸ ماهگی
تجربه زایمان ۲
دیگه ساعت ۵ رفتیم اتاق عمل و من دردام بیشتر شده بود ولی قابل تحمل بود دیگه منو گذاشتن رو تخت دکتر بیهوشی ازم پرسید بی حسی میخوای یا بیهوشی، منم چون فرقی برام نداشت گفتم بنظر خودت کدوم؟ گفت دختر خودم بود بی حسی انجام میدادم، گفتم پس منم اسپاینال کن . آمپول رو زد و هیچی نفهمیدم واقعا اصلا نه درد داشت نه هیچی . دیگه خوابیدم و کم کم بی حس شدم دردام رفت خیلی حس خوبی بود🤣🤣
موقعی که میخواستن بچه رو بیارن بیرون فشار و درد روی قفسه سینه ام حس کردم گفتن عادیه چیزی نیست و بعدش صدای دخترم رو شنیدم🥹
ولی یه درد شدیدددد تو قفسه سینه داشتم حس میکردم دنده هامو دارن از هم جدا میکنن، گفتم خیلی درد دارم گفتن الان دخترتو میاریم ببینی بعد یچیزی میزنیم خوب میشی و همینم شد دیگه بچمو دیدم و یچیزی زدن من رفتم فضا🤣🤣🤣
فقط قبلش به دکتر گفتم توروخدا خوب بخیه بزن که همه اونجا گفتن نگران نباش دکتر فرجپور بهترین بخیه ها رو میزنه🤣🤣
دیگه نفهمیدم چجوری تموم شد و منو بردن ریکاوری اونجا هم فضا بودم نفهمیدم تایم چجوری گذشت من فکرمیکردم ده دقیقه گذشته ولی شوهرم گفت ۱ ساعت ونیم اونجا بودی ما ترسیدیم فکرکردیم چیزیت شده😂🤦🏻‍♀️
مامان ایلیا💜 مامان ایلیا💜 ۱ ماهگی
زیر عمل فقط داشتم خدارو صدا میزدم و گریه میکردم دکتر گفت چرا گریه میکنی؟مگه صدای گریه اشو نمیشنوی؟حالش خوبه داره گریه میکنه دیگه گفتم سالمه؟گفت آره چرا نباشه فقط کوچولوعه🥹پسر من با وزن ۹۵۰ گرم بدنیا اومد اندازه عروسکه🥹بچه رو بردن ان آی سیو منم بردن ریکاوری و کم کم بی حسیم رفت و دردام شروع شد ولی من فقط واسه بچم گریه میکردم چی از زایمانم تصور کرده بودم و چی گذرونده بودم....زمین تا آسمون با هم فرق داشتن ولی بازم شکر..یکساعت رو ریکاوری بودم و بعد منو آوردن کنار یه تخت دیگه که ببرنم بخش و بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!!بلندم نکردن بهم گفتن خودتو بکش رو تخت!!! و من مردم تا اینکارو کردم یکساعت از عملت گذشته تقریبا بی حسیت رفته و باید همچین کاری بکنی!!با اون تخت آوردنم بخش و بردنم تو اتاق و دوباره کنار تخت گفت خودتو بکش رو تخت!اصلا به همراهام زنگ نزده بودن که من اومدم بخش و بیان کمکم کنن یا حتی خودشون همچین کاری بکنن..و من بخاطر بچم تحمل کردم چون اونجا برای بچه های نارس بهتر از جاهای دیگه بود🙂نیم ساعت گذشته بود و تازه به خواهرم اطلاع دادن من اومدم بخش و من زار زار از دوری بچم گریه میکردم چون نمیدونستم حالش چطوره چون ندیده بودمش(ادامه تاپیک بعد)
مامان دومین بچه قشنگم مامان دومین بچه قشنگم ۸ ماهگی
دیگه ساعت شده بود ۲.۵ که بستری شدم و پنج دقیقه بعد کیسه آبم رو زدن تا ساعت چهار با انقباضات طبیعی خودم پیش رفتم و به پنج سانت رسیدم بعدش آمپول فشار زدن که انقباضاتم سرعت بگیره تا ساعت پنج قابل تحمل بود از شش سانت به بعد با اینکه روی توپ ماما منو ورزش میداد ولی واقعا دردها زیاد بود و پشت سر هم فقط به امید چند ساعت بعد که پسرمو قرار بود ببینم تحمل میکردم ساعت هفت دکتر اومد بالای سرم دیگه ۸ سانت شده بودم ولی بچه به کانال زایمان و لگن وارد نشده بود دکتر هم صبورانه موند و با دستش موقع انقباض بچه رو از روی شکم هدایت میکرد که درد جدیدی نداشت بهم تاکید میکرد که هرچی میگم گوش کن که تا چند دقیقه دیگه زایمانت تموم بشه منم فکر میکردم واسه دلداری دادن به من دارن میگن خلاصه یهو گفتن پاشو بریم اتاق کناری بچه سرش داره میاد بیرون منم اصلا باورم نمیشد رفتیم من خودمو اماده کرده بودم نیم ساعتی هم اونجا بخوام زور بزنم که با زور دوم توی کمتر از یک دقیقه بدنیا اومد و یهو همه دردها با هم تموم شد 🥰 کل درد شدیدی که داشتم دو ساعت بود و پسرم ساعت ۷:۴۵ صبح بدنیا اومد 👶🏻💕
مامان آیهان🧒 آیناز👶 مامان آیهان🧒 آیناز👶 ۱ ماهگی
پارت چهارم
شروع کرد بخیه زدن نمیدونم چجوری بی حس کرده بود قشنگ سوراخ سوراخ شدنمو میفهمیدم جیغ میزدم ولی انگار نه انگار سرم داد میزد و طلبکار بود از من التماس میکردم ولی فایده نداشت انگار با یه حیوون داشتن رفتار میکردن هیچی واسشون مهم نبود فقط پاچه مریضو میگرفتن خلاصه تو بخیه زدن خیلی درد کشیدم، بخیه که تموم شد بچه رو دادن بغلم گفتن شیر بده دو ساعت بعد میبریم بخش منم شیرش دادم ،بچه رو زودتر بردن بعدش منو ساعت ۲ شب بود اومدن بردن رفتم بخش به زور تونستم برم بالای تخت لرز وجودمو گرفته بود همه جام درد میکرد دست و پام نمیومد با خودم ، بعد چند دقیقه دیدم مامانم اومد بالا بچه رو دادن بهش گفتن لباس تنش کن اومد همه کارامو کرد و به زور یه چیزایی میداد بخورم منم واقعا دیگه جونی نمونده بود ولسم، دیدم مامانم بدتر از من میگفت تو سونوگرافی مردم و زنده شدم چقد استرس کشیدم ، گفتم اره حالا خداروشکر بخیر گذشت ، میگفت من اونجا صدای جیغتو شنیدم با پرستاره دعوا کردم چرا بی حس نمیکنین منم توضیح دادم بهش که اره اینجوری شدم زود باز شدم گفت عه چه خوب همون بهتر که نزدی ، بعد از اینکه من زاییدم شوهرم سونو رو آورد نگهبانه گفته بود زاییده دیگه نمیخان ، اونم تا صبح مونده بود تو ماشین مامانمم بالا پیشم بود که اول صبح بیرون کردن همه رو
مامان امیرعلی مامان امیرعلی هفته هفتم بارداری
بعد اومدن معاینه کردن گفتن ۸ سانت و نیمی دختر خیلی خب تحمل کردی تحمل کن تا دوسه ساعت بچه بغلته من یکم هم صبر کردم ولی خیلی بد بود گفتن دکتر داره میاد بعد اینکه دکتر اومد ساعت شد ۲ اومد معاینه کرد گفت ۶ سانتی در حالی که پرستار ها گفته بودن ۸ سانت و نیم هستی بعد گفت تا فردا صبح ساعت ۸ ۹ زایمان می‌کنی که دیگه شوهرم گفت ن خانم دکتر زود ببریدش اتاق عمل زنم داره میمیره از درد خلاصه منو حاضر کردن با کلی گریه و زاری بردن اتاق عمل دیگه داشتم رسما میمیردم از درد ساعت ۲ و ۱۰ دقیقه بود التماس میکردم زود آمپول رو بزنین بی حس بشم وای من دارم میمیرم و اینا کسی جواب نمی‌داد تا اینکه ساعت ۲ ونیم شد آوردن آمپول رو از کمرم زدن از سینه هام به پایین کلا بی حس بودم چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه شنیدم دکتر گفت گل پسرتم به دنیا اومد مبارکت باشه دیگه تموم دردام یادم رفت زود حاضر کردنش آوردنش گذاشتن رو سینم بردن اتاق ریکاوری پرونده تشکیل دادن بعد بردن به بخش اینم از زایمان من
گفتنش نوشتنش خیلی راحته و من اصلا استرس نداشتم موقع رفتن به بیمارستان میگفتم که میتونم و اینا ولی واقعا برام سخت بود اونم چون رحمم دیر باز میشد
یه نفر هم از صبح ساعت ۸ اومده بود بعد از ظهر ساعت ۴ و نیم زایمان کرد دادن به بخش
مونده به بدن من که نتونستم سزارین برام واقعا عالی بود
مامان هدیه الهی مامان هدیه الهی ۳ ماهگی
سلام بر همگی دوستان
منم زایمان کردم و بالاخره دخترگلیمو دیدم
هر چند سخت بود زایمان(چون هم درد طبیعی رو کشیدم هم سزارین شدم) اما ارزششو داشت
چهارشنبه صبح رفتم بستری شدم بهم سرم وصل کردن و قرص زیر زبونی گزاشتن برام که دردام شروع بشه
ساعت ۱٠ صبح بود که دردام شروع شد ساعت 12 معاینه شدم گفتن 2 سانتی باز رفتن ساعت 2 اومدن معاینه کردن گفتن شدی سه سانت
باز رفتن 4 اومدن معاینه کردن بدون اینکه چیزی بگن زدن کیسه آبمو پاره کردن بعدش درد برام غیر قابل تحمل شد گفتم من فقط باید برم سرویس بعد که رفتم دیدم کلی خون داره ازم میره اومدم بیرون دیدم ماما با سوند وایستاده منتظر من گفتم چی شده گفتن بچه مدفوع کرده باید هرچه سریع تر سزارین بشی گفتم مگه چند سانت باز بودم گفتن 4 سانت خلاصه منو بردن اتاق عمل حالا منم با کلی درد فقط تنها کسی که اسمش رو زبونم بود خدا بود و مامانم

ساعت 4 و نیم بود دکه رفتم اتاق عمل به محض اینکه دکترمو دیدم ترسم ریخت چون واقعا دکتر خوب و فوق العاده ای هستم خانم دکتر مریم زارع مودی و ساعت 5 بود که با دخترم از اتاق عمل بیرون اومدیم
مامان ایلیا مامان ایلیا ۲ ماهگی
زایمان سزارین اورژانسی
پارت اول
من قصدم از اول بارداری زایمان طبیعی بود
۳۹ هفته و ۵ روز بودم.دو دی بود صبح ساعت ده از خواب بیدار شدم دیدم ی چیزی آب و ترشح کشدار خیلی بود ریخته بودم که از شلوار گذشت و به تشک خواب رسیده .چون دفه اولم اینقدر ترشح داشتم.ترسیدم زنگ زدم به شوهرم .گفتم فک کنم کیسه آبم ترکیده.سرکار بود و کارش هم دور.براهمین زنگ زدم اسنپ رفتم بیمارستان.بگم درد نداشتم اصلا.بیمارستان دوتا ماما معاینه ام کردن گفتن ترشح عادی هست ولی میخای سونو بده. سونو دادم تو بیمارستان گفتن همه چی خوبه...رفتم خونه تا شب دیدم دوباره خیس شدم بازم رفتم بیمارستان با شوهرم گفتن عادیه ولی برای من عادی نبود...تااینکه صبح روز سوم دی بیدار شدم دیدم خونریزی دارم ..بچه تکون نمیخوره..به شوهرم گفت بریم بیمارستان.ساعت شش رفتیم بیمارستان...معاینه همه چی خوب بود با ی سانت بار همیشگی. ولی ان اس تی خوب نبود دردهام هم وحشتناک شروه شده بود بطوری که جیغ میزدم گفتن برو سون بده تو بیمارستان...رفتم دادم با حال بد و داغون...دکتر سونو حتی دلش به حال من سوخت هی شوهرمو صدا می‌کرد که پیشم باشه.تو سونو مشخص شد بچه ام تحرک اصلا نداره ولی نبض داره گفت زودتر برو زایشگاه.رفتم زایشگاه گفتن باید بری سزارین اورژانسی...خلاصه رفتم اتاق عمل سوزن کمر رو زدن اصلا دیگه هیچی متوجه نشدم خوابیدم بیدار شدم میگفتم بچه ام کو گفتن توبخشه..بعد ی ساعت ریکاوری...رفتم بخش..بچه ام آوردن...روز بعد دکترم اومد گفت بچه ات مدفوع کرده بود تو شکمت ما معدشو شست و شو دادیم ...و ما خبری نداشتیم یعنی اصلا نگفتن بهم تا روز بعدش...ولی خداروشکر بخیر گذشت و بچه ام پیشمه