تجربه زایمان طبیعی
پارت ۴

معاینه کرد گف ۲ سانت و نیمی خوبه اره سرم رو بر میدارم.سرمم کلا فک کنم هنوز یک دهمش تزریق شده بود شایدم کمتر که دیگه قطش کرد تا با دردای انقباض خودم پیش برم و منم شروع کردم دوباره راه رفتن تو راهرو. با راه رفتن قابل تحمل تر بود تا اینکه دراز بکشم نمیدونم چرا.موقع راه رفتن دردم که میگرفت خم میشدم مث رکوع نماز دستام به زانو میگرفتم یکم کمرم رو اینور اونور قر میدادم راحت تر ردش میکردم دردو..موقعی هم که انقباضم میرف رو حالت استراحت دوباره قدم میزدم ابجیمم پیشم هی پشتم رو ماساژ میداد..ساعت حوالی ۱.۳۰ بود انگار خواب دنیا ریخته بود رو سرم چشمم باز نمیشد..دراز کشیدم رو تخت تقریبا ساعت ۲ اینا بود که دیگه با تنفس هم سخت بود دردارو رد کنم و تایم انقباض ها هم طولانی تر و فاصله دردا یک دقیقه شده بود.. جیغ نمیزدم فقط ناله میکردم آبجییی درد دارمم و اونم هی رو تخت کمرم رو میمالید وقتی هم درد میرف یهو خوابم میبرد دوباره یه دقه بعدش از درد بیدار میشدم ابجییی ماساااژ😄 و این روند همینجور ادامه پیدا کرد

۳ پاسخ

وای عزیزم اگه سرم فشارو گذاشته بودی فک کنم انقدر طول نمیکشید

خیلی زایمانت طول کشیده🥺

چقدر سخته زایمان🥺

سوال های مرتبط

مامان هانیل مامان هانیل روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی
پارت ۴

معاینه کرد گف ۲ سانت و نیمی خوبه اره سرم رو بر میدارم.سرمم کلا فک کنم هنوز یک دهمش تزریق شده بود شایدم کمتر که دیگه قطش کرد تا با دردای انقباض خودم پیش برم و منم شروع کردم دوباره راه رفتن تو راهرو. با راه رفتن قابل تحمل تر بود تا اینکه دراز بکشم نمیدونم چرا.موقع راه رفتن دردم که میگرفت خم میشدم مث رکوع نماز دستام به زانو میگرفتم یکم کمرم رو اینور اونور قر میدادم راحت تر ردش میکردم دردو..موقعی هم که انقباضم میرف رو حالت استراحت دوباره قدم میزدم ابجیمم پیشم هی پشتم رو ماساژ میداد..ساعت حوالی ۱.۳۰ بود انگار خواب دنیا ریخته بود رو سرم چشمم باز نمیشد..دراز کشیدم رو تخت تقریبا ساعت ۲ اینا بود که دیگه با تنفس هم سخت بود دردارو رد کنم و تایم انقباض ها هم طولانی تر و فاصله دردا یک دقیقه شده بود.. جیغ نمیزدم فقط ناله میکردم آبجییی درد دارمم و اونم هی رو تخت کمرم رو میمالید وقتی هم درد میرف یهو خوابم میبرد دوباره یه دقه بعدش از درد بیدار میشدم ابجییی ماساااژ😄
مامان هانیل مامان هانیل روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی
پارت۳
زنداداشم برام ناهار اورد..هویج پلو و سوپ خیلی هم گشنم بود سیر خوردم گفتم دیگه شام کم میخورم..اقا هیچی دیگه دردا هی میومد و منظم تر میشد و خفیف بودن..هر چقد فاصله دردام کمتر میشد دردا یواش یواش شدت بیشتری میگرفتن..از ساعت ۱۷.۳۰ به بعد دردام شدن هر دو دقیقه ولی خب هنوز سخت نبودن و با یه تنفس اروم و نرم رد میشد.. موعد شام که رسید گفتم دیگه زایمان دارم نکنه بشه دردسر برام بذار کم بخورم از غذا ظهرم فقط برنج مونده بود پس گفتم یکم سنگینه کم خوردم..نمیدونستم زنداداشم بازم غذا سوپ میاره واس همین دیگه اونو نخوردم..ساعت حوالی ۹ شب بود که دردا یکم شدید تر شد و زنگ زدم ابجیم گفتم کی میای دردام دیگه داره شروع میشه گف الان میام..چنددقه بعد اومدن..تا ساعت ۱۲.۳۰ دقیقه شب که دیگه دردا یجورایی نفس گیر شدن همش ورزش کردم..از اون به بعد درازکش سختم بود انگار دردم بیشتر بود..یواشکی هی سرم رو قط میکردم راه میرفتم و یا روی توپ ورجه وورجه میکردم..مامام گفته بود ببینم پیشرفتت خوبه و خودت دردات شروع شده و وابسته به سرم نیستی دیگه سرم رو قط میکنم..منم دیدم سرم هم روم نباشه هی درد دارم...ساعت ۱ شب بود روی تخت سجده رفته بودم و ابجیم کمرمو ماساژ میداد..منم هی تنفس میکردم و ناله خفیف که مامام اومد بالا سرم گف دراز بکش تا سرم بگیری. نالیدم گفتم تروخدا دیگه این لامصبو نزنید به من من خودم درد دارم نیاز ندارم به سرم..گف خب دراز بکش تا معاینت کنم..معاینه کرد گف ۲ سانتی پس خوبه فقط همین نیم ساعت رو برات سرم میزنم دیگه نمیزنم..گفتم باش..سرم رو نیم ساعت وصل کرد با ان اس تی و ساعت ۱ اومد باز معاینه کرد گفتم ساعت ۱ شد سرم رو برمیداری گف معاینت کنم..
مامان رادمان مامان رادمان ۱۱ ماهگی
مامان ایلیا🩵 مامان ایلیا🩵 ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
خب دوستان اومدم براتون تعریف کنم
من چون بچم خونرسانیش کم شده بود .شنبه اول دی بستری شدم ساعت ۱۱ظهر .دیگه اومدن برام سرم فشار وصل کردن. خیلی درد کمی داشتم دیگه سرم رو قطع کردن دو ساعت بهم استراحت دادن تا ساعت ۵ونیم .دکترم اومد معاینه کرد گفت باید شیاف بزاریم برات تا دردم شروع بشه. دیگه اومدن شیاف گذاشتن از ساعت ۷شب بود دردام شروع شد میگرفت درد و ول میداد. ۵دقیقه ای یک بار بود معاینمم که میکردن ۱.۵بودم همش . تا اینکه داشتم قدم میزدم ساعت ۸و۲۰دقیقه بود یهویی یه چیزی گف تق😐کیسه ابم پاره شد واااای خدا تازه از اون موقع بود که دردام زیاد شد .یعنی اون زمانی که دردم‌ میگرفت خیلیییی دردناک بود. چند دقیقه ای که درد ول میکرد فکر میکردم خوب شدم که یهو دوباره درد میومد. خلاصه اینکه خیلییی درد کشیدم تا ساعت ۱۱شب شده بودم سه سانت. نا امید بودم کلا .جیغ میزدم .گریه میکردم . میگفتم منو بفرستین سزارین غلط کردم.😑بس که درد داشتم و معاینه کردناشون دردناک بود . اپیدورال هم از ۴سانت میزدن. ولی من بس بی قراری کردم زنگ زدن به دکترم .دکترم گفت براش اپیدورال بزنین با همون سه سانت. دیگه من انقد اذیت بووودم هی میپرسیدم کی میرسه دکتر بیهوشیییی به سختی تحمل کردم . البته یک ساعت شد تا دکتر اومد و من تو این یک ساعت شدم ۴سانت .بلاخره دکتر اومد ساعت ۱۲و۲۰دقیقه بود. سوزن اپیدورال رو وصل کرد تو کمرم .یه سوزش کمی داشت موقع وصل کردنش بعدشم دیگه عادی بود. خلاصه سوزن رو که زد و بی دردی رو تزریق کرد. وااای عالییییی بود یهویییییی همه دردام تموم شدن باورم نمیشد خیلی خوب بود برای من که آستانه تحمل دردم پایین بود.
بقیشو تاپیک بعد میگم
مامان 🤎👶🏼 مامان 🤎👶🏼 روزهای ابتدایی تولد
زایمان طبیعی(۲)
اومدن معاینه کردن گفت شدی ۴ سانت و تا اینجا واقعا برام قابل تحمل بود بخوام توصیف کنم دردش همون پریودی ولی یکم شدت داشت دردا مثلا موقع دردا نیگرفت شکمم و کمرم همزمان باهم منقبض میشد سفت میشد که با تنفس ردشون میکردم
تا اینکه کم کم این دردا هی بیشتر میشد و ناله هام شروع شد همراه با دردا
تا ساعت ۵ همه دردا برام قابل تحمل بود و اومدن معاینه کردن و گفت حالا دردات هروقت گرفت همزمان باهاش زور بزن و وقتی دردا میگرفت زور میزدم
انگار که میخوای دسشویی کنی ولی نمیاد همینجوری بود فشارر که میاوردم موقع زور زدن دردا هم انگار کم میشد ولی درد کمرم و داشتم هی میگفتم زور بزن سر بچه از کانال رد بشه
خلاصه من از درد هم گریه میکردم هم زور میزدم
تقریبا نیم ساعت همینجور هی میگفتن زور بزن که سرش بیاد و. من خسته میشدم و بین دردا واقعا از حال میرفتم ولی خوبیش این بود موقع من هیچکس نبود و خلوت بود و مامانم بالا سرم بود ارومم میکرد خیلی خوب بود این
مامان فاطمه مامان فاطمه ۳ ماهگی
دیگه ماما زنگ زد به دکترم گزارش داد و دکترم گفت بستریش کنید
دیگه ساعت ۴ و نیم صبح دقیقا لحظه اذان بود بستری شدم و بهم لباس برای بستری شدن دادن و پوشیدم و بهم گفتن رو تخت دراز بکش مامای بخش باز مجدد نوار قلب بچه رو گرفت و سرم وصل کرد دردام یکم کمتر شده بود تخت کناریم یه خانمی بود که اون ۲ سانت بیشتر باز نبود اما مامای خصوصی گرفته بود که از ساعت ۷ صبح اومد بهش ورزش داد و ماساژ داد ساعت ۸ و نیم صبح زایمان کرد
ساعت ۸ صبح بود که شیفت ماماها عوض شده باز دوباره معاینه شدم گف همون ۴ سانته کیسه ابمو پاره کرد دردم یکم بیشتر شده بود مامای شیفت اومد بالاسرم گف اینجوری نمیشه اگه همینجوری دراز کش باشی حالا حالاها کار داری و زایمان نمیکنی بهم گف بلندشو کنار تختت ورزش کن و اسکوات بزن منم بلند شدم همینجور که ببخشید از زیرم کیسه اب خالی میشد ورزش میکردم خلاصه قر کمر و ورزش زیاد جوابگو نبود و تخت کناریم با اینکه ۲ سانت بود به کمک مامای خصوصیش فول شد و زایمان کرد اما من ...
مامان کلوچه🍪🍯 مامان کلوچه🍪🍯 ۵ ماهگی
پارت ۲ زایمان
یک ساعت طول کشید تا دکترم بیاد تو این فاصله اصلا بیکار ننشستم چه رو صندلی چه ایستاده فعالیتو ورزش میکردم کلا چون زایمان دووم بود استرسو اینام نداشتم فقط خواستم زود زایمان کنم راحت بشم واسه همین تا کارای بستریمو کردن من تنبلی نکردمو یه تنفس شکمی که دکترم بهم یاد داده بود تو شروع انقباضا انجام میدادم که دردم قابل تحمل میشد..
خود ماماهای بیمارستانم واقعا ذوق زده شده بودن میگفتن چقد اراده و اعتماد بنفست بالاس..فاصله بین انقباضا زیاد شده بود ولی شدت دردا بیشتر...
دکترم اومد و هر ورزشی میگفت انجام میدادم دردا شدید شده بود ولی اگه بخواین رو خودتون کنترل داشته باشین راحت میتونین تحملش کنین این تحمل تا وقتی ادامه داشت که رسیدم به ۶ سانت و دکتر هین معاینه کیسه رو پاره کرد و هی شدت دردا بالا تر میرفت بعد از اون وانو برام پر اب گرم کرد نشستم تو وان دردام خیلی بهتر شد جوری که تو فاصله ای که درد نداشتم خمار میشدم و خوابم میبرد..
یک سانتی اون تو بودم...
دیدم تنبلی اصلا فایده نداره فقط دارم بیشتر درد میکشم..
مامان مهوا مامان مهوا روزهای ابتدایی تولد
پارت دوم زایمان طبیعی
ساعت ۸:۳۰ رسیدیم بیمارستان در انقباضم کم بود و چون کیسه آبدشتی پیدا کرده بود آمپول فشار گرفتم، اینو بگم که هم مامان همراه داشتم هم از قبل درخواست بی‌دردی کرده بودم که توی این بیمارستان فقط بی‌حسی از طریق وریدی تزریق می‌شد و هم خواهرم کنارم بود که توی دردها نقاط فشاری رو برام ماساژ می‌داد که خیلی تاثیرگذار بود ماساژ لغات فشاری و تنفس، ماما همراه خیلی کار خاصی نکرد فقط تنفس‌ها رو یادآوری می‌کرد و ورزش‌ها رو ادآوری می‌کرد در واقع اصل کار خواهرم انجام داد که برام ماساژ می‌داد تا ساعت ۱۱:۳۰ که رسیدم به ۵ سانت اولین بار که معاینه شدم دو و نیم سانت بودم از هشت و نیم تا ۱۱ و نیم طول کشید که برسم به ۵ سانت از ۵ سانت سرم بی‌دردی رو برام شروع کردم خیلی بی درد هم نبود درد و انقباض بود اما قابل کنترل با تنفس بود و رفته رفته بیشترش می‌کردم که تقریباً توی ۸ سال یا ۹ سانت کلاً درآوردم بی‌حسی رو چون حالت خواب آلودگی می‌داد و دیگه مانع از انجام ورزش می‌شد، از ساعت ۸:۳۰ تا یک و نیم که از تقریباً به ۸ سانت برسم قابل تحمل بود نمره از ۱۰ تا ۵ میدم البته با این شرایطی که گفتم
مامان همتا مامان همتا روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین (۵)
بعد مامانم و شوهرم خداحافظی کردن و رفتن مادرشوهرم موند پیشم که گفتن از ۱۱ امشب تا ۱۱ فردا باید هیچی نخوری سرم و همه چی رو وصل کردن و منم هیچ درد حس نمیکردم .ساعتای ۲و۳ صبح یه دردی مثل درد پریودی داشتم و قابل تحمل بود منم هر ۱۰ دقیقه پمپ درد رو فشار میدادم ‌ دیگه کم کم داشت دردم بیشتر می‌شد که گفتن اگر پاهاتو میتونی دولا کنی میایم برات شیاف میزاریم که پاهامو قشنگ جمع میکردم که اومدن شیاف گذاشتن درد داشتم ولی قابل تحمل بود مثل درد پریودی بود دیگه ساعت ۱۱ ظهر شد که گفتن چیزی میتونی بخوری چیزی خوردم و گفتن باید بلند بشی یکم راه بری .پرستارا اومدن کمکم کردن و من از تخت بلند شدم یکم سخت بود برام همش میترسیدم بخیه هام پاره بشه یا کاری بشم کمر خم راه میرفتم و یکم که راه رفتم گفتن برو دراز بکش دراز کشیدم و چیزی میخوردم دیگه هی سعی می‌کردم پاشم و زیاد راه برم تا سرپا بشم دردم قابل تحمل بود بیشتر از بخیه هام ترس داشتم دستشویی هم رفتم برا بار اول یه ذره سخت بود دیگه ۲ شب بیمارستان بودیم ظهر دکتر اومد گفت مرخصین .و اونجا هی میپرسیدن شکمتون کار کرده یا نه که من کار نکرده بود که یه شربت بهم دادن که همون روز شکمم کار کرد و ظهر مرخص شدیم اومدیم خونه و من رفتم دوش گرفتم و بخیه رو دیدم یکم برام سخت بود دیدنش همش میترسیدم که رفتم حموم و با شامپو بچه شستم و اومدن دراز کشیدم .
امیدوارم به دردتون خورده باشه تجربه زایمانم ❤️❤️
مامان فسقلی ♥️ مامان فسقلی ♥️ ۳ ماهگی
پارت سه،تجربه زایمان طبیعی
خب هنوز ی سانت بودم و هیچ پیشرفتی نداشتم .ولی انقباضا و درداشدتش زیادتر شده بود ولی رحمم باز نمیشد !همچنان اخ‌و اوخ کنان ورزش میکردم و تا شدت میگرفت نفس عمیق میکشیدم .هی شدت انقباضا شدید میشد و ورزش کردن سخت تر😐ولی ورزش میکردم تا سریع تر باز شم.دیگه از ی جایی وایسادنم سخت بود و شدت دردا وحشتناک شده بود و نمیتونستم تکون بخورم و ی جاهاییش ناخوداگاه داد میزدم .شکمم سفت میشد درد از پشت کمرم میگرفت تا زیر دلم و میکوبید تو واژنم تقریبا صد برابر پریودی .دیگه شروع کردم بین ناله ها گریه های از ته دل که گفت بیا معاینت کنمو منم گفتم حتما این شدت از دردا پنج سانتو شدم!! که گفت بله دوسانتی!! چ پیشرفت بدی🥲 ولی شدت انقباض به فاصله ی دقه از هم و صد درصد بود تو ان اس تی .که توهمون حالت که به گوه خوردن افتاده بودم برام مسکن اورد زد و گفت گیج شدی بخاطر مسکنه و در حد ده دقه میزاره بخابی تا ارومتر شی .و دستگاه ان اس تی بهم وصل بود .
تقریبا نیم ساعتی رد شده بود که چشام گیج وخمار بود ولی دردا بافتصله چهار دقه از هم شده بود ولی شدت خیلیییی بیشتر !!چشمام میرفت روهم که یهو انگار ی وزنه صد کیلیویی از ارتفاع ده متری پرت میکنن رو شکمم و با جیغ پامیشدم .معاینه کرد دید همون دوسانتم فقط دردا شدید شده 😔😮‍💨و منی که هفت ساعت گذشته و هنوز دوسانتم!! نامه پر کرد و برد پیش دکتر بیمارستان برای اینکه منو سزارین کنن که دکتر گفت اووو اخه انقد زود!؟ مگه الکیه؟ بزارید تا یک شب درد بکشه اگه نشد بعد تصمیم بگیریم .
و اومد لبخند زنان معاینه کردوکلی امپول فشار زد بهم‌ و سوند بهم وصل کرد که سر سوند به ی سرم وصل بود که اونم سرم فشار بود,ی سرم فشارم خب به دستم وصل بود دیگه .
مامان فینقِلی مامان فینقِلی روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان طبیعی
پارت سوم: 🌱

وقتی دردم می‌گرفت سجده طولانی می‌رفتم و نفس عمیق می‌کشیدم، دم و بازدم. خیلی مفید بود
بعد همسرم هم زمانی که انقباض می‌گرفتم کمرم رو ماساژ می‌داد.
یا هم چمباتمه می‌زدم و از دسته‌ی صندلی کمک می‌گرفتم.
ساعت ۵ صبح دیگه رفتیم بیمارستان. دردام منظم شده بود.
ماما همراهم معاینه کرد و گفت که ۵ سانت شدم .
درد حدود ۴۰، ۵۰ ثانیه می‌گرفت و بعد یهو ول می‌کرد.
همین که اون وسط می‌تونی استراحت کنی واقعا کمک کنندس.
خلاصه تا بستری شدم و اینا شد ساعت ۶ و بعد رفتیم اتاق زایمان. ان اس تی گرفتیم و دیدیم دردام خیلی زیاده. وقتی دردم می‌گرفت ماما همراهم با روغن زیتون ماساژ می‌داد پشت کمرم رو. خدا خیرش بده واقعا عالی بود. کلی هم دعا برام می‌کرد.
وقتی ان اس تی تموم شد. رفتم دستشویی و آب گرم گرفتم، واییی چقدر محشر بود . قشنگ تسکین می‌داد دردا رو.
من داد نمی‌زدم و انقباض‌ها رو با دم و بازدم و یا ناله کشیدن رد می‌کردم.
دردام یهو خیلی شدید شد که ماما همراهم معاینه کرد و گفت وووو ۹ سانتی‌. و از اون جهت من می‌خواستم دکترم بیاد بالا سرم هی می‌گفتن زور نزن زنگ بزنیم دکتر😂
ولی من دیگه دست خودم نبود. دلم می‌خواست تا قیامت زور بزنم😂
انگار که می‌خواست مدفوع ازم خارج بشه( یه حس یبوست طوری) هی می‌گفتم من دارم دستشویی می‌کنم، ماما همراهم می‌گفت نه سر بچه‌اس اشکال نداره.
خلاصه یه نیم ساعتی رو فقط هی دم و بازدم رفتیم تا من زور نزنم
بعد دکترم اومد و رفتم رو تخت زایمان.
و حدود ۱۰ دقیقه وقتی انقباض داشتم زور می‌زدم و انقباضم که تموم می‌شد نفس عمیق می‌کشیدم🤭
مامان آناهیتا 💜 مامان آناهیتا 💜 ۵ ماهگی
ماما رسید و بلافاصله ماساژ نوک سینه رو برام شروع کرد.و جالب اینکه منی که هیچ انقباض و دردی نداشتم با ماساژ نوک سینه انقباضام شروع شد
همیشه از زود رفتن به بیمارستان و اسیر تخت شدن میترسیدم و حالا فکر میکردم سرم اومده
هر چقدر التماس میکردم بذارن با ماما همراهم ورزش کنم میگفتن باید نوار قلب و ان اس تی خوب بگیریم…
با بدبختی و اصرار و پارتی با مامای شیفت که همکلاسیم بود بالاخره بعد از ۱ ساعت و نیم از تخت اومدم پایین
ماماهمراهم میگفت اوضاعت خوبه ولی سر بچه بالاست و باید یکاری براش بکنیم
هر زمان که انقباضا و دردا میومدن روی توپ قر میدادم یا حالت سجده میشدم یا دستا و سرمو به تخت تکیه میدادم و خم میشدم و قر میدادم
دردام هنوز زیاد شدید نبود ولی من با همونا هم آه و ناله میکردم
ساعت چهار اومدن دوباره معاینه کردن و گفتن پیشرفت نداشتی باید امپول فشار بزنیم… وای که چقدر فوبیای امپول فشار داشتم
ماما دلداریم داد و گفت دردش یذره شدیدتر از دردای خودته و فقط میخوایم انقباضات منظم بشن
منم دوباره برگشتم روی تخت و تزریق امپول فشار شروع شد…
نمیخوام دروغ بگم
درداش با اولین دوزها بدک نبود و قابل تحمل بود.. با تکنیک تنفس و یذره گریه زاری حل میشد😁🤣
منم این لا به لا با مامام حرف میزدم و سرگرم بودم🥲🥴
ولی وای از اون لحظه‌ای که ۸ تا ۸ تا به قطراتش اضافه میکردن… دست خودم نبود.. دیگه نتونستم زیاد از تکنیک تنفس استفاده کنم.. روی تخت موندن با اون درد لعنتی وحشتناک ترین چیزی بود که تجربه کرده بودم
دلم میخواست بیام پایین و ورزش کنم و به خودم کمک کنم…
ساعتای پنج بود که راضی شدن به حالت سجده در بیام… وقتی انقباض میومد حس میکردم دیگه زنده نمیمونم.. تلاش میکردم نفس بکشم ولی نمیشد… ناخوداگاه داد آدم درمیاد🥲