یادمه اونموقعه که گهواره رو نصب کردم اسم بچمو نوشتم بادوم هندی
نمیدونستم جنسیتش چیه
اسمم براش انتخاب نکرده بودم یعنی هیچ اسم انتخابی ام نداشتم
یه روز زده بود 231 روز به دنیا اومدن بادوم هندی مونده
هعی میگفت خدایا به خوبی و خوشی برام بگذره زود بگذره این231 روز
اصلا طاقت نداشتم و لحظه شماری میکردم 😍
اما امروز گهواره برام زده
کیاشا 5 ماه دارد😍🥹
خدایا شکرت که گل پسرمون رو صحیح و سالم بهمون دادی نمیدونم واقعا چطور ازت تشکر کنم
فقط اینو میدونم که هروقت یادم می افته
چه نعمتیو بهمون دادی و مارو لایق پدر مادر شدن دونستی سجده شکر کنم
بعد از خدااز شوهرم تشکر میکنم خیلی فراتر از حد تصورم برام خوب بوده و هست قبل بارداریمم راضی بودم گاهی عصبی میشد اما وقتی فهمید باردارم حتا داد و بیدادم نمیکرد فقط دستشو مشت میکرد و میگفت الله اکبببببر از دست این زن😂😂
با اینکه تو بارداری حالم خوب بود اما نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنم همه کارا با خودش بود از خرید بگیر تا شستن سرویس ها
شوهرم نمیزاشت که کاری کنم وگرنه من خوب بودم تنها خواستش ازم تغذیه خوب و خوندن کتاب و قران بود
این شد که من تو کل 9 ماه بارداری 19 بار ختم قران کردم و 3 بارم کتاب شاهنامه رو تموم کردم اسم گل پسرمم گذاشتم کیاشا به معنی شاهنشاه که اسم اصیل و ایرانی باشه
به هر حال خدایا هزاران مرتبه شکرت و قسمت میدم به طفل شیر خوار امام حسین نزار حسرت مادر شدن به دل زنی بمونه
و دامن همه خانوما رو سبز کن ❤️🥹🌱
1403/10/4

تصویر
۷ پاسخ

وقتی خوندم ۱۹ بار ختم قرآن کردی از تعجب چشمام زد بیرون،خدا حفظتون کنه چه مامان خوبی هستی

چقد قشنگ بود این متنی که خوندم چقد مادر خوبی هستی خدا حفظت کنه هم تو رو برای بچه ات و هم شوهرت رو برای خودت پایدار باشین منم هم پسر دومم هم دخترم قرآن میخوندم ولی ن اندازه تو ولی خدا خودش شاهده که چه زجرا که نکشیدم سر بارداری آخرم امیدوارم ک آخری بمونه با این وضعی که دارم

اخه الهی چقدر قشنگ نوشتی دقیقا حرف دل من ...
فقط فرقش اینه که همسرم کاملا عکس همسر شما بود حتی بعد زایمان تا ۴۰ روزگی دخترم نبود البته بهتر که نبود بعدش که اومد انقدر عصبی بود و همش دعوا می کرد ...
حال روحی و جسمیم اصلا خوب نیست کلا هم سرد و بی انگیزه شدم

خدا حفظش کنه چه قشنگ توصیف کردی 🥰

ای قربون اسم اصیلش😍خدا براتون نگهش داره

منم فندق نوشته بودم اون موقع ها😅
خدا آقا کیاشا رو حفظ کنه عزیزم❤

عزیزم خدا حفظش کنه واقعا خداروشکر ب خاطر داشتن فرزند سالم

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 3#
روز به روز لاغر تر میشدم زیر چشمام گود شده بود رنگم زرد بود و همینطور وزن کم میکردم جوری که دکتر دیگه واسم لیدی میل نوشت گفت بخور که داری خیلی وزن کم میکنی خوبی ماجرا به این بود که هروقت میرفتم پیش دکترم سونم میکرد می‌گفت خدارو شکر بچه همه چیش خوبه و اینجا تنها دلخوشیم به همین بود . انقد خواب و خیابان واسه بارداریم داشتم اما همش دود شده بود رفته بود هوا چون از درد حتی نمی‌تونستم بشینم یادمه یه روزایی یهو لباس زیرم خیس میشدم انقد استرس می‌گرفتم سریع میرفتم مطب واسم تست کیسه آب می‌گرفت اما منفی میشد خود دکترمم که پریناتولوژیست بود ( از دکتر زنان یه رده بالاتر) نمیدونست اینهمه ترشحات از کجا میاد و براش عجیب بود چون تمام آزمایشهای ادرارم منی بود یعنی حتی عفومتم نداشتم . خلاصه اینکه همچنان استراحت بودم و درد داشتم و دائم بستری میشدم . خوبی ماجرا به این بود که من خونمون طبقه بالا خونه مامانمه و مامانم برام غذا میآورد و کارامو میکرد . تو همین گیرو داد سر یه مسئله ای از شوهرم ناراحت شدم و رفتم خونه مامانم واقعا نمی‌دونم چی داشت سر من میومد . یه احساس عجیب و غریبی داشتم دلم میخواست شوهرم کل توجهش به من باشه اما چون تازه مغازه گرفته بودیم شوهرم خیلی گرفتار بود به من نمیتونی زیاد رسیدگی کنه اینجا بود که من دیگه واقعا مثل کوه آتشفشان شده بودم و تحمل هرچیزی برام غیر ممکن بود بازو بندیلمو جمع کردم و گفتم اصلا نمی‌خوام ببینمت رفتم طبقه پایین خونه مامانم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۸#
پرستار. آروم در تختشو باز کرد گفت یکم با هم ارتباط بگیرید بعد میزارمش بغلت و شیر بده بهش و رفت ... نگاهش میکردم باورم نمیشد مال منه واقع حس کسایی رو داشتم که تو یه مسابقه برنده میشن و بهشون جام طلا میدن
بهش گفتم تو پسر منی میدونی مامان چیا کشید تا تو اومدی میدونی من روزی که شنیدم قرارها پسر دار شم فقط به این فکر کردم که میایی پشت و پناه من میشی مامان میدونی من داداش نداشتم وقتی شنیدم تو پسری گفتم هم پسرم میش هم داداشم هم رفیقم من رو داشتنت واسه یه عمر حساب کردم مامان من تورو از خدا خواستم پسر و دختر بودنت برام فرقی نداشت اما الان می‌خوام بیایی مثل کوه پشتم باشی من روزای خوبی نداشتم فقط به امید اومدن تو هر روزمو سر کردم دردامو تحمل کردم .به خواهر داری تو خونه که چشم انتظاره که بری پیشش پس زود خوب شو بدون تحمل دیگه ندارم چشماشو بسته بود ولی می‌دونم که میفهمید حس میکرد آروم دستمو بردم سمت پاهاش اما میترسیدم انقدر که ظریف بود با اینکه وزنش دو کیلو و هفتصد بود اما من میترسیدم ..یواش یواش دستشو لمس کردم پاهاشوو خدارو قسم میدادم که برام حفظش کنه.. شنیده بودم خیلی از نی نی ها تو اون بخش آسمونی شدن و من خیلی ترسیده بودم
مامان کیــــ💙ــاشا مامان کیــــ💙ــاشا ۶ ماهگی
پارسال روز مادر بود بابام زنگ زد گفت دخترم اماده شو بیا پاساژ طلا فروشا میخوام برای مامانت کادو بگیرم گفت تو بیا منم از اینطرف میام اگه خودم بیام دنبالت دیر میشه
اماده شدم رفتم من زودتر از بابام رسیده بودم از اونجایی هم که یک هفته بود که پریودیمم عقب افتاده بود از فرصت استفاده کردم و با هزار جور استرس و دلهره رفتم داروخونه یه دختر خیلی خوشگلیم پشت میز نشسته بود گفت جانم
گفتم بی بی چک میخوام گفت اوه اوه مبااارکه انقد ذوق کرده بودم ک نگوووو
خودمم دلهره داشتماا
ولی وجودم پر از خوشی بود انگار میدونستم که چمه و چرا پریودیم عقب افتاده
بعدازظهرش که اومدم خونه از بی بی چک استفاده کردم خیلییی زود دوتا خط بنفش رنگ افتاد روش
بغض کردم ولی از خوشحالی
دلم نمیخواست اصلا ثانیه ها بگذرن خیلی لحظه های خوبی بودن...
روز زن بود و منم قشنگترین هدیه رو از خدا گرفته بودم
روز مادر بود و فهمیدم که خدا منم لایق مادر شدن دونسته
امروز از اون روز یک سال میگذره
تو این یک سال قشنگترین حس ها و تجربه های زندگیمو داشتم با وجود پسرم خدایا شکرت بابت وجود پسرم ❤️🥹
الهی که دامن همه چشم انتظارا سبز بشه به حق این روز عزیز که شب آرزو هاست و خیلی عزیزه

شـــــکر ایـــــــزد مـــــنانــ کـــهـ از خــــــانهـ صـــدایـ خنــــدهــ هـــــایـ پــــسرم مــــــی آیــــــد🥹❤️🥹
( جورابای نوزادی باباشه🥹❤🥰)
مامان بشه هام و آنیل مامان بشه هام و آنیل ۴ ماهگی
خودمم بخدا نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت... اینبار یه خانم۲۷ساله ی عاقل بودم که اصلا جنسیتش برام فرق نمیکرد، باور کنید هرچقد تو دلم نفوذ میکردم که بفهمم دوس دارم جنسیت بچه چی باشه برام فرقی نداشت... پسرم میگفت خدایا داداشی میخوام، دخترم میگفت خدایا خواهر باشه😂شوهرمم طبق معمول میگفت فقط بچه باشه بقیه اش مهم نی😂سونو ان تی دادم پیش دکتر رحیمی فرد، یکی از سونوگرافی های دقیق اما بداخلاق خرم آبادی، سونو تموم شد خواستم برم که گفت نمیپرسی جنسیت چیه، گفتم بخدا اصلا فرقی نداره، گفت اولین خانم بارداری هستی که این حرفو میزنی خیلی به خودت افتخار کن، اینجا مریضایی دارم که چندین بار میان جنسیتو بهشون میگم اما باور نمیکنن و هر بار پر استرس تر از قبل میان میگن بازم جنسیت رو چک کن برامون، بهم گفت که بچت یه دخمل خانمه قرتیه که تو سونویی که من بررسی کردم چندین بار زبونشو داره درمیاره و دور لباشو لیس میزنه.... ای خدا از این حرفش یه حس ذوق وصف ناپذیری بهم دست داد عکسشو تو سونو دیدم که زبون درآورده بود دختر نازممم.... حالا میفهمم که دکتر رحیمی فرد واقعا بداخلاق نیست و این کارای مریضاش باعث میشن که عصبی شه😂
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۷#
وارد بخش که شدم یه حس و حال عجیبی داشتم .من بار دومی بود که مادر شده بودم اما حالم یه جوری بود که اصلا نوشتنی نیست شما بعداز زایمان بچه رو میارن می‌زارن رو سینت همون لحظه میبینیش حتی بهش شیر میدی اما من بعداز هفت روز میخواستم بار اول بچمو ببینم همینطور گیج و گنگ وسط بخش وایساده بودمو دورمو نگاه میکردم کلی تخت شیشه ای کوچولو که بچه های ریزه می‌زه داخلوشون یا خواب بودن یا دست و پا میزدن نمی‌دونستم دقیقا سمت کدوم تخت باید برم یعنی بچه من تو کدوم از اونا بود یکی یکیشون نگاه میکردم اما نمی‌دونستم سمت کدوم برم پرستارشون گفت اسمتو بگو بعد بردم سمت یکی از تختایی که روشو با یه ملحفه پوشانده بود قلبم داشت جوری میزد که واقعا نفسمو سنگین کرده بود پاهام به راحتی روی زمین حرکت نمی‌کرد انگار چسبیده بودن کف اون سالن فقط یادمه گفتم خدایا یه چیزی نبینم که اینجا بخوام ازت گله کنم بگم چرا
اینو که ته دلم میگفتم یهو پرستار ملحفه رو کنار زدو من انگار پرواز کردم سمت اون تخت شیشه ای سرمو خم کردم دیدم یه نی نی کوچولوی ناز اون تو خوابیده اشکام همینطور سر میخوردن و می افتادن کف زمین هیچ اراده ای تو نگهداشتنشون نداشتم فقط گوله گوله اشک بود که از چشام پایین میومد واسه این موجود کوچولوی ناز
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۶#
فرداش از دکوراسیون اومدن و من انتخاب کردم مدل کاغذ دیواریارو و گفتن که از دو روز دیگه میان واسه نصب ماهم باید تو این دو روز وسایل خونه رو جمع کنیم که توی دست و پاشون نباشه اینم بگم که من همچنان با شوهرم قهر بودم اما با اینهمه دردی که کشیده بودم واقعا دلم میخواست که موقع زایمانم خونم تمیز و مرتب باشه اتاق پسرمو با وسایلایی که اینهمه تو خریدشون وسواس به خرج دادم و بچینم هم دلم میخواست قهرو تموم کنم هم از طرفی یادم به روزایی که گذرانده بودم می افتاد نمی‌تونستم دلم میخواست شوهرمو بیشتر اذیت کنم با نبودم چقدر از لحاظ روحی تو فشار بودم آنقدری که دردامو فراموش کرده بودم . نمی‌دونم براتون پیش اومده که از کسی انتظاری داشته باشید اما اون طرف به رو خودش نیاره و یه حالت بی تفاوتی داشته باشه چقدر شما سرخورده میشی منم دقیقا همچین حسی داشتم فکر میکردم اصلا براش من و بچم مهم نیستیم گاهیی به مامانم میگفتم شاید دوست داشته دوباره دختر دار بشیم این یکی پسر شده دوست نداره اما مامانم داریم میداد که نه مرداد همشون پسر دوست دارن شوهرت گرفتاره مغازه نو پایی که زده توهم زیادی بهش گیر دادی خلاصه سعی میکرد آرومم کنه اما روحیه زن باردار حساس تراز این حرفاش آدم فراموش می‌کنه نه هرگز
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۷#
خلاصه اینکه شوهرم خونه رو جمع کرده بود که بیان شروع کنن به کاغذ دیواری اینم اضافه کنم که من چون نزدیک به پنج ماه با همسرم قهر بودم و خونمون نرفته بودم خونه به شدت کثیف شده بودو من اصلا اعصابم نمی‌کشید که بخوام برم این صحنه های کثیف از خونه رو ببینم. بااینکه خونم طبقه بالای خونه مامانم بود اما حاظر نبودن حتی واسه ثانیه برم ببینم چه وضعیه . خلاصه که شوهرم و مامانم گفتم که بعد از تموم شدن کاغذ دیواری نظافتچی میارن که خونه رو تمیز کنه پرده ها و فرشامم دادن که بشورن اماااا... صبح همون روزی که نصاب اومد واسه کاغذ دیواریا من از خواب که بیدار شدم حس کردم دردم بیشتر از روزای قبله جوری که از درد حالت تهوع هم بهم دست داده بود همینطور تا شب صبر کردم که بهار شم اما نه شب که شد حالم واقعا بد بود به مامانم گفتم بیا بریم بیمارستان حالم خوب نیست دیگه تحمل ندارم توی مسیر تارسیدن به بیمارستان همش اشک می ریختم که من تازه ۳۳ هفته ام نمی‌خوام الان زایمان کنم زوده همینکه رسیدیم بیمارستان یه مامان اومد منو معاینه داخلی مرد گفت دهانه رحم بستس. نوار قلب از جنین گرفت و تست آن اس تی که همه خوب و نرمال بود اما توی معاینه شکمی بچه خودشو سفت میکرد یه ماما دیگه اومد گفت کاملا مشخصه که انقباض داره باید بره اتاق عمل من همونجا یخ کردم گفتم نه خیلی زوده من این دردارو از اول بارداریم داشتم الان خوبه همه چیم تورو خدا به دکترم زنگ بزنید اما قبول نکرد فقط گفت سریع بهش بتا بزنید کاراشو کنید که بره واسه عمل