امروز از اون روزا بود که فقط و فقط یه مادر بودم
از صبح که بیدار شدم داشتم مادری میکردم تا همین الان
ناهار چیزی نپختم و ی چیزی سرهم کردم خوردم
آشپزخونه با همون ظرفای کثیفش موند
خونه به هم ریختس و کلی جغجغه و عروسک و وسایل پسرم کف خونه ریخته
حمام نتونستم برم
یا داشتم پسرمو میخوابوندم یا سعی می‌کردم بهش شیر بدم و آرومش کنم
قول داده بودم ب خودم روتینم رو به هم نزنم و کتاب و ورزش و تغذیه مناسب داشته باشم
اما نشد
اولش اومدم غصه بخورم و با خودم نامهربونی کنم که تو اهمال کاری و تنبل!
اما دیدم نه
مادر بودن و مادری کردن یه کار کوچیک نیست
من امروز مامان خوبی بودم و پسر عزیزم رو حسابی به آغوش کشیدم بو کردم و از بودنش لذت بردم، میدونم که زود بزرگ میشه و دلم برای تک تک این لحظه ها تنگ میشه
از خودم ممنونم و امشب با حال خوب میخوابم
مهم نیس خونه کثیفه
مهم نیس امروز کتاب نخوندم
امروز ورزش نکردم
امروز غذای خوب نپختم
یا امروز زن مرتبی نبودم
سخت نمیگیرم به خودم و زندگی
اگه تو هم گاهی مثله امروز منی خودتو سرزنش نکن تو یه مادر مهربون و خوبی، غصه نخور،چایی بخور☕️


و کاش
اگر غمی بر تو رسید
و غمگین شدی؛ غمگین ماندن را
انتخاب نکنی..

تصویر
۲ پاسخ

عزیزم خسته نباشی تو بهترین مادری😍
همه مامانا خسته نباشن واقعا مادر بودن کار بسیار سخت و شیرینیه
انشاالله در کنار کوچولو هامون شاد و خوشحال و سلامت زندگی رو پیش ببریم
موفق باشید♥️🥰✨️

احسنت بر تو بهترین هر روزت شاد و دلنشین

سوال های مرتبط

مامان جوجه فلفلی🫑 مامان جوجه فلفلی🫑 ۸ ماهگی
وااااای یکی نیست به من بگه اخه دختر تو چرا هی زرتی زرتی پا میشی میری خونه مادر شوهر هی دلم میسوزه میگم گناه داره میرم اونجا هیییی رو اعصاب راه میره نیش وکنایه میزنه حالم بد میشه با کارش
امروز گیر داده که تو چرا شیر خودتو نمیدی بچه گفتم میدم هم شیر خشک هم شیر خودم ولی شیر خودمو کمتر ..بر میگرده میگه دروغ میگی تو اصلا شیر نداری که بدی بچه ...گفتم اصلا دلم میخواد این به خودم ربط داره که شیر بدم یا ندم تو خودت ۴تا بچهاتو با شیر خشک بزرگ کردی گفت نه کی گفته ..گفتم بچهات همشون گفتن مادرمون شیر خشک بهمون داده شوهر منم با شیر خشک بزرگ کردی یهووو رنگش پرید از اینکه من میدونم 😆
گفتم حالا دیدی وقتی خودت با شیر خشک بچتو بزرگ کردی به دیگران کاری نداشته باش
وااای شوهرم خواب بودم دلم میخواست خفش کنم از اینکه میره میخوابه منو با ننش تنها میزاره که ننش هی رو مخ من راه بره ..😡
میگه مادرای که شیر خشک میدن بچهاشون مادر نیستن گفتم پس تو هم مادر نیستی که به بچت شیر خشک دادی ...سعی کن تو کاری که بهت ارتباط نداره دخالت نکنی
مامان کیــــ💙ــاشا مامان کیــــ💙ــاشا ۸ ماهگی
یادمه اونموقعه که گهواره رو نصب کردم اسم بچمو نوشتم بادوم هندی
نمیدونستم جنسیتش چیه
اسمم براش انتخاب نکرده بودم یعنی هیچ اسم انتخابی ام نداشتم
یه روز زده بود 231 روز به دنیا اومدن بادوم هندی مونده
هعی میگفت خدایا به خوبی و خوشی برام بگذره زود بگذره این231 روز
اصلا طاقت نداشتم و لحظه شماری میکردم 😍
اما امروز گهواره برام زده
کیاشا 5 ماه دارد😍🥹
خدایا شکرت که گل پسرمون رو صحیح و سالم بهمون دادی نمیدونم واقعا چطور ازت تشکر کنم
فقط اینو میدونم که هروقت یادم می افته
چه نعمتیو بهمون دادی و مارو لایق پدر مادر شدن دونستی سجده شکر کنم
بعد از خدااز شوهرم تشکر میکنم خیلی فراتر از حد تصورم برام خوب بوده و هست قبل بارداریمم راضی بودم گاهی عصبی میشد اما وقتی فهمید باردارم حتا داد و بیدادم نمیکرد فقط دستشو مشت میکرد و میگفت الله اکبببببر از دست این زن😂😂
با اینکه تو بارداری حالم خوب بود اما نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنم همه کارا با خودش بود از خرید بگیر تا شستن سرویس ها
شوهرم نمیزاشت که کاری کنم وگرنه من خوب بودم تنها خواستش ازم تغذیه خوب و خوندن کتاب و قران بود
این شد که من تو کل 9 ماه بارداری 19 بار ختم قران کردم و 3 بارم کتاب شاهنامه رو تموم کردم اسم گل پسرمم گذاشتم کیاشا به معنی شاهنشاه که اسم اصیل و ایرانی باشه
به هر حال خدایا هزاران مرتبه شکرت و قسمت میدم به طفل شیر خوار امام حسین نزار حسرت مادر شدن به دل زنی بمونه
و دامن همه خانوما رو سبز کن ❤️🥹🌱
1403/10/4
مامان نینی مامان نینی ۶ ماهگی
#پارت_هفتم


از شبی که اومدیم خونه درد جسمی یه طرف درد روحم یه طرف دیگه.مدام دلشوره داشتم و به در و دیوار نگاه میکردم گریه میکردم به پسرم نگاه میکردم اشک میریختم حس میکردم زندگیم تموم شده ۹ماه بارداری منع رابطه بودم و بعدشم که درد سزارین و خون ریزی…حس میکردم دارم از همسرم دور میشم و کلا زندگیم از دست رفته
همسرم هردفعه که در اتاقو باز میکرد من یه گوشه در حال گریه بودم و قطعا برای هر مردی سخته زنش رو تو این حال ببینه و نتونه براش کاری کنه.نمیتونستم غذا بخورم و کلا با آب و ابمیوه زنده بودم.غذا میدیدم حالم بد میشد و هیچ تشت‌هایی نداشتم
و اونجا بود که فهمیدم بله من افسردگی بعد زایمان گرفتم و داشت منو از پا در میاورد.
یه شب میون گریه هام ساعت ۳صبح بود که دست کشیدم رو شکمم و دیدم یه چیز قد فندوق زیر پوستمه و حسابی دردناکه و دقت که کردم دیدم اون تیکه زرد شده
زدم اینترنت و دیدم یه کسایی بعد زایمان تجربه منو داشتن و اصلا چیزایی خوبی ننوشته بودن یکی میگفت عفونته و مجبور شده بخاطر همین یک هفته تو بیمارستان شکمش رو پاره کنن و باز بزارن تا خوب شه.من بعد خوندن اون مطالب دیگه از ترس نمیتونستم بخوابم...