بعد از چندین ماه قرار بود شنبه برم محل کارم😍
انقدر ذوق داشتم
فقط نگرانیم پسرم بود که کجا بذارمش
مادرشوهرم گفت نگهش میدارم
لباسامو شستم اتو زدم خونه رومرتب کردم ،کارای پسرمو انجام دادم وتر وتمیز بردمش خونه مادرشوهرم وخودمم خوشحال وخندون رفتم
دلم برا اونجا خیلی تنگ بود
میخواستم وسایلمو جمع کنم وهمکارامو ببینم
تارسیدم یادم افتاد چه روزای خوبی داشتم
باردار بودم ومیومدم کار
دلم برای شاگردامم تنگ بود حیف که اونا رو نتونستم ببینم
بچه ها خیلی هوامو داشتن اواخر فهمیده بودن باردارم بیشتر مراعات میکردن
به این فکرکردم که چقدر بااسترس میومدم مدرسه
توراه رفت وبرگشت مدام باپسرکوچولوی توشکمم حرف میزدم وبراش ۴قل وآیه الکرسی میخوندم
چقدر نگران سلامتیش بودم. روز آنومالی برای بچه هابستنی خریدم وگفتم برام دعاکنید نمیدونستم چیشده ولی دعاکردند
توآنومالی گفتن توقلب بچه اکوژنه ومن چه استرسی کشیدم تاجواب سلفری اومد....اون روزا که تو استرس بودم وجواب آزمایش نیومده بود تنها حال خوبم همین بچه های پاک ومعصوم بودن که دلشون به من خوش بود و منم به اونا....چه سخت بود خداحافظی باهاشون...
من یک مادرمعلم بودم هم حواسم به کوچولوی خودم بود هم قلب تک تک اون بچه ها.....
دلم تنگ شده براشون....♥️

تصویر
۶ پاسخ

چقدر قشنگ حال و هوات رو نوشتی
امیدوارم تو هر دو بخش رندگیت
هم مادی هم معلمی موفق و شاد باشی

ولی تو یکی از ارزوهای منو زندگی کردی😊♥

منم معلمم
مهر که برم سرکلاس دیار تازه ۸ ماهش میشه.
تو این شهر هم غریبم هیچکس نیست دیارو بزارم پیشش واقعا نمیدونم چیکارکنم😭

حسی ک من ب فردا دارم دقیقا همینا س.قراره بعد مدت ها برم سرکارم و همکارمو ببینم انقدددد دلم برای اون محیط و آدماش تنگه ک فقط دلم میخاد فردا برسه البته من دخترمو با خودم میبرم فردا چون همه میخان اونجا ببینش ،زندگی خیلی عجیبه دلت برای کارا و روزایی تنگ میشه ک یه روزی همش میخاستی زودتر تموم بشه کاش یاد بگیرم از لحظه های حال زندگیم نهایت لذت ببرم❤️امیدوارم شمام همیشه سلامت باشید

مامان من هم معلم بود
همیشه آرزو داشتم کاش مامان من هم مثل مامان بچهای دیگه توی خونه بود همیشه و برامون بیشتر وقت می‌ذاشت.... :)
با خودم عهد کردم بچه دار که شدم تمام وقت در اختیارش باشم و سر کار نرم 🥲💖🌱

منم امتحان دادم قبول بشم میزم تهران

سوال های مرتبط

مامان خِش و پِش🫀🖇️ مامان خِش و پِش🫀🖇️ ۹ ماهگی
#پارت شیشم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم داشتم از تز بارداریم لذت میبردم
خوش و خرم و خوشحال بودم غافل از اینکه عمر شادیم خیلی کوتاهه
گذشت و رسیدم به آنومالی رفتم سونو همه چیز خوب بود و کوچکترین مشکلی نداشتم
اومدم خونه و دیگه بیخیال منتظر به دنیا اومدن کیان و کیانای مامان بودم😭
۲۰ هفته رو تموم کرده بودم وارد ۲۱ هفته شدم یه روز یه کم کمر درد داشتم فک میکردم بخاطر سنگین شدن بچه هاست
تا شب دردم بیشتر شده بود و دل درد هم‌ به کمر دردم اضافه شده بود
ولی همچنان فک میکردم بخاطر سنگینی بچه هاست
از ساعت ۹ و ۱۰ شب دردام بیشتر شدن من که قبلا درد زایمان نکشیده بودم که بدونم دردش چجوریه😔
یهو ساعت ۱ شب رفتم سرویس دیدم لهه بینی دارم ترسیدم شوهرمو بیدار کردم رفتیم‌ بیمارستان
چون شب بود سونو نداشتن اون خانم دکتری که اونجا بود برام یه بسته ایزوپرین نوشت بعد گفتش که صبح برو سونو انجام بده ببینم چرا درد داری
برگشتم خونه دردام خیلی زیاد شده بودن به هر جون کندنی بود اون شب صبح شد و ای کاش که صبح نمی‌شد 😭
مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۶ ماهگی
مامان کوروش مامان کوروش ۱۱ ماهگی
امروز از اون روزا بود که فقط و فقط یه مادر بودم
از صبح که بیدار شدم داشتم مادری میکردم تا همین الان
ناهار چیزی نپختم و ی چیزی سرهم کردم خوردم
آشپزخونه با همون ظرفای کثیفش موند
خونه به هم ریختس و کلی جغجغه و عروسک و وسایل پسرم کف خونه ریخته
حمام نتونستم برم
یا داشتم پسرمو میخوابوندم یا سعی می‌کردم بهش شیر بدم و آرومش کنم
قول داده بودم ب خودم روتینم رو به هم نزنم و کتاب و ورزش و تغذیه مناسب داشته باشم
اما نشد
اولش اومدم غصه بخورم و با خودم نامهربونی کنم که تو اهمال کاری و تنبل!
اما دیدم نه
مادر بودن و مادری کردن یه کار کوچیک نیست
من امروز مامان خوبی بودم و پسر عزیزم رو حسابی به آغوش کشیدم بو کردم و از بودنش لذت بردم، میدونم که زود بزرگ میشه و دلم برای تک تک این لحظه ها تنگ میشه
از خودم ممنونم و امشب با حال خوب میخوابم
مهم نیس خونه کثیفه
مهم نیس امروز کتاب نخوندم
امروز ورزش نکردم
امروز غذای خوب نپختم
یا امروز زن مرتبی نبودم
سخت نمیگیرم به خودم و زندگی
اگه تو هم گاهی مثله امروز منی خودتو سرزنش نکن تو یه مادر مهربون و خوبی، غصه نخور،چایی بخور☕️


و کاش
اگر غمی بر تو رسید
و غمگین شدی؛ غمگین ماندن را
انتخاب نکنی..