دردودل نوشت
سلام از حسنای بعد از جن.. گ(قسمت اول)
هرکی که منو میشناسه اینجا و یادش باشه
خیلی از زایمانم سز و شبرخشکی شدن بچه سر دلایلی که گفته بودم ناراحت بودم و مینالیدم و گریه زاری میکردم که باعث شده بود کلا شادی های بچه داشتن و زندگی رو متوجه نشم
ذهنم خیلی حساس شده بود و همش بدی های ادم ها میومد تو ذهنم...
دقیقا شبی که شروع حمله این جنایتکار ها بود هردو باهمسرم دعوا کردیم و جدا خوابیدیم نصف شب بعد شنیدن اون صداها از خواب پریدم و با خودم فکر میکردم اگه تو این حال قهر میمیردیم چه قدر بد و پر حسرت بود
توی این 12 روز تازه فهمیدم زندگی چه قدر میتونه کوتاه باشه و فانی و باید از تک تک لحظه هاش نهایت استفاده کرد و شاد زندگی کرد باید قوی بود باید بندگی خدارو کرد و غصه اتفاقای افتاده رو نخورد و گذر کرد قطعا همه ما برای هدفی به این دنیا اومدیم که در راسش بندگی خداس و خوب و درست زندگی کردن در هرجا و درهرنقشی کخ هستیم مادری همسری کار و..

۳ پاسخ

ادامش تاپیک بعدی

وای من که افسردگی پیدا کردم همش بچه های غزه می اومد تو ذهنم که اگه موشک بخوره تو خونم من بمیرم بچم ها چی میشن بچه هام خیلی وابسته به منن طوری لقمه میگرم می زارم دهنشون ...وای خدایا شکرت که تموم شد الان فهمیدم چقدر وطنمو دوست دارم ان شاالله همیشه کشورم پاینده و سربلند باشه

وای دقیقااا این ۱۲ روز واسمون پر استرس بود و حسابی ذهنمون درگیر بود
منم انقد با همسرم بحث داشتم یه شب تا صب باهام حرف زد که زندگی کوتاهه چرا همو اذیت کنیم کلی حرف تا دیگه فهمیدم فقط باید دل به لحظه لحظه ی زندگیم بدم🥹❤️🫶🏻

سوال های مرتبط

مامان مهبد مامان مهبد ۸ ماهگی
سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم
مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۶ ماهگی
دارم گریه میکنم
هم پریودم هم خیلی همه چیم بهم ریخته
یه کانالی دارم شرح زایمان مامان هارو میگذاره
اغلب ادما زایمان های طبیعی عالی میکنن
بدون خراش و برش و...
یا حداقل‌ش کارشون به سز نمیرسه
هروقت میرم میخونم ناخودآگاه گریه م میگیره
از بعد زایمانم کلی اطلاعات در مورد روند زاییدن فهمیدم
ای کاش اینارو قبل زایمانم میفهمیدم
من سز اورژانسی نبودم
بر اساس احتمالات سز شدم چون بچم ای یوجی ار بود و ی سونوگرافی جدید رفتم روز اخر که نامردی کرد الکی گفت وزن بچت متوقف شده
انقد من ترسیده بودم فکر میکردم اون الان یه بچه ی نارس داغون با ریه و قلب همه چیه ضعیفه که وزنشم متوقف شده و داره میمیره و تن به سز دادم
ولی وقتی ب دنیا اومد خداروشکر سالم بود ماشاالله وزنشم 300 گرم بیشتر از سونو بود و متوقف نشده بود
من ولی... دنیا انگار رو سرم خراب شد
فهميدم همه چی دروغ بود
سونوها الکی بود
بچه سالم بود
فقط این وسط من بریده شدم من درد وحشتناک کشیدم بماند که تو بیمارستان چه ها به سرم اومد و داشتم سکته میکردم از فشار
ادامه کامنت اول
مامان توت فرنگی ها🍓🍓 مامان توت فرنگی ها🍓🍓 ۶ ماهگی
*خواب مستقل* پارت ۲
بعد از یک هفته بچه ها اون تایم براشون جا افتاده بود که وقت خوابشونه
دیگه ساعت ۷ که اماده میشیدیم برای خواب زودتر میخوابیدن قبلا تا ساعت ۹ شده بود طول میکشید
ولی بعد از یک هفته دیگه تا ۸ بچه ها خواب بودن

حالا وارد مرحله بعدی شدیم »»» باید کمکم رو کم میکردم مثلا تکون دادن رو کم میکردم تا دیگه کلا حذف شه
بعضیا هستن با شیر میخوابونن اونا هم روش دیگه داره (تو پارتای بعدی میذارم)

حالا روش کار چطوری بود؟
بعد از انجام روتین بچه ها رو چند دقه تو بغل تکون میدادیم بعد ک آروم میشدن میذاشتم توی تختشون (چون عادت داشتن به بغل گریه میکردن) دوباره بغلشون‌میکردم تکون میدادم آروم میشدن دوباره میذاشتم رو تخت ، روی تخت با شوش گفتن و دست زدن روی سینه اش آرومش میکردم(اصطلاحا میگن شوش تب) اگه باز گریه میکرد بغلش میکرد این کار رو تا زمانی که بچه ها رو تختشون بخوابن و تو بغلم نخوابن تکرار میکردم

این کار اوایل اصلا راحت نیست، شاید ساعتها طول بکشه
برای من ساعتها طول کشیده

من این کار رو ۳ روز مداوم انجام دادم تا بچه ها تقریبا عادت کردن

ادامه رو پارت بعدی میذارمم
مامان وروجکم🤱(آرتام) مامان وروجکم🤱(آرتام) ۷ ماهگی
مامان فینقِلی مامان فینقِلی ۷ ماهگی
امروز عصر وقتی همه چی خوب به نظر میومد و همسرم از حمام اومده بود داشت موهاش رو سشوار می‌کشید یهو دخترم که دراز کشیده بود جهشی استفراغ کرد. بلافاصله بلندش کردم. اول همه چی عادی به نظر میومد. چون رفلاکس داره و این بالااوردن طبیعی بود. چند دقیقه بعد همونطور که دخترم بغلم بود و من داشتم جواب پیام دوستم که گفته بود برای شب می‌ریم مراسم یا نه رو می‌دادم که یهو دخترم دوباره استفراغ کرد. اینقدر زیاد استفراغ کرد که از نگرانی نزدیک بود پس بیوفتم. همسرم یکم قبل‌ترش رفت بیرون یه کار کوچیک داشت. تو همون حین که رنگم پریده بود و میون گریه های دخترم، دل منم داشت له و لورده می‌شد، خواهر همسرم اومد. پرستاره و وقتی شرایط دخترم رو گفتم گفت بپوش بریم بیمارستان. همون لحظه همسرم اومد و رفتیم همگی بیمارستان. چقدر غصه خوردم براش، چقدر اشک ریختم، چقدر هر ثانیه صورتش رو می‌بوسیدم. دکتر گفت ویروسه و...
بمیرم برای دلت رباب.... من امشب مُردم، تو چی کشیدید🥲
مامان قندروزهای تلخ💙 مامان قندروزهای تلخ💙 ۵ ماهگی
تجربه ی ختنه به روش بخیه:
من خیلی راضی بودم بچها
از بیشتر کسایی که ختنه کردن پرسیدم اکثرا گفتن بخیه راحتر از حلقه اس
لیزری هم میگن عالی تره
میران که همون لحظه که ختنه شد فقط گریه کرد.
اونم بخاطر آمپول بی حسی بوده احتمالا چون دکترش تست بی حسی رو روش انجام داده بود و عالی بود ۴ تا بخسه داشت ک من فقط یکیشو بیرون دیدم ۳ تای دیگه داخل بودن ک بعد یک هفته دیدمشون که افتادن
مدام پماد تتراساکلین زدم و روزی تقریبا دو بار توی آب ولرم ب مدت ۱۰ دقیقه میذاشتم هربار که میرفتم بشورمش با صابون میشستمش
ولی میران چون پوستش بد بود دیر افتادن بخیه هاش
وگرنه که دیگه اصلا دردی نداشت خیلی راضی بودم
۲۸ روز تقریبا گذشته بود که یکی از بخیه هاش اصلا نمیوفتاد
چون گره داشت باید اونو با دست باز میکردم میکشیدم که میترسیدم
زن داییم که چندتا بچه داشت و تو این کار خبره بود کمک کرد و درش آوردیم اصلا نه گریه کرد نه خون اومد .تو این مدت هم اصلا نه ورم کرد نه قرمز شد ...فقط یه هاله زرد رنگ زیر پوستش درومد که اونم از پماد بود موقع شستوشو درومد
خداروشکر این مرحله به خوبی گذشت