سلام مامانا
بیایین یکم درد و دل کنیم، بچه داری خودش یه پروسه بزرگه که واقعا نیاز داریم کسی در کنارمون باشه هوامون رو داشته باشه، مخصوصا از نظر روحی و روانی . تو این مدت خیلی حرفایی زدن که اگه نمیزدن نه از چشم ما می افتادن نه اینکه واقعا زدن اون حرف تاثیری روی زندگی خودشون نذاشته فقط خودشون رو اون لحظه خالی کردن و چقدر فشار روانی رو روی ما زیاد کردن حالا از مادر خودمون بگیر تا هفت پشت غریبه ..... ولی بیشتر از همه اون چیزی که تو ذهن حداقل من باقی مونده و روح و روانم رو خورده حرفهایی بوده که از عزیزترین های زندگی خودم شنیدم، که از همون روز اول بیمارستان و بعد از زایمان شروع شد، ۱) همون روزی که زایمان کردم و رو تخت بیمارستان بودم یه عزیزی اومد ملاقات و یه نگاه بهم کرد و گفت انگار یکی دیگه هم اون تو ( داخل شکمم) جا مونده . و چقدر اون لحظه درد داشتم ولی الان درد رو یادم رفته ولی اون حرف رو نه، ۲) روز دوم بعد زایمان ترخیص شدم و رفتم خونه و یه عزیزی که اومده بود کمک حالم باشه گفت برو یه دوش بگیر بیا برا خودت شام بپز یکم جون بگیری و من با حال در مونده داشتم فکر میکردم من یه روزه زایمان کردم الان باید وایسم پای گاز!!!! دارم فکر میکنم اینکه عدد گذاشتم ممکن تا هزار هم بشمارم و این حرف ها و کدورت ها و زخم زبون ها که توی ذهنم باقی موندن تموم نشن ..... میخوام بگم ما مادریم، همون دخترای دیروز که زندگی مون بعد از بدنیا اومدن بچه هامون به دو قسمت کاملا متفاوت تبدیل شده ، از ما که گذشت ولی یاد گرفتم اگه رفتم دیدن کسی که بچه ش تازه بدنیا اومده اگه بلد نیستم حرف مثبتی بزنم حداقل سکوت کنم و هیچ حرفی نزنم

۱۱ پاسخ

اگ همه ماها جمله آخرتو سرلوحه زندگیمون کنیم دیگه دلی شکسته نمیشه..کاش همه چ‌نزدیک باشیم ب اون ادم چ دور هر حرفی رو نزنیم

چقدر حرفات حق هست،من واقعا دوست ندارم کسی رو ببینم،حوصله نظر دادن در مورد بچه داری و... رو ندارم.بابا من تا نظر نخواستم نظر ندید

آخی عزیزم.واقعاسخته اینجوری ولی به نظرم یافراموشش کن .یا برو مهارت یادبگیر که چجوری جواب بدی وگرنه کم کم نسبت به اون افراد کینه پپیدامیکنی ودچار آسیب های روحی بیشتری میشی
همه ی آدمایی که میگن ما کینه ای نیستیم فکرمیکنن مثلا این یک عیب روی صورتشونه که اگرباشه ترد میشن.درحالی که کینه ای بودن به خاطر رفتار اطرافیان ونداشتن مهارت ماهست
من خودمم از یک نفرحسابی کینه دارم که لازم نیست توضیح بدم.زن بابامه که خیلی اذیتم کرد تا بالاخره ازدواج کردم واوضاعم بهترشد
ولی خب به خاطر ترس از روانپزشک وحرف مردم دیگه دنبال درمان خودم نرفتم .اما تلاش خودمو میکنم که مهارت زندگی درست رو یادبگیرم

خاک تو سر اونایی که حسودن و تیکه میندازن. حالم از این ادما بهم میخوره. الهی به حق مادر بودنم تمام کسایی که منو رنجوندن ، محو بشون از زندگیم .

گاهی حرفای کوچیک حتی ناخواسته،زخم های بزرگی میشن...

هممون مشابه این حرفا و رفتارهارو دیدم اون روزا...سخت بود ولی خداروشکر گذشت

خیلی درد داره واقعا درک میکنم ولی خدا حداقل خودش از ادمای دو رو و کسایی که عمدا زخم میزننو ناراحت میکنن و زندگی ادمارو بهم میزنن نگذره

ب منم دقیقا گفتن چرا شکمت هنوز بزرگه،گفتم یکی دیگه م توشه،هنوز نپخته بود گفتن دوسه ماه دیگه بیا. من حاظرجوابم . خیلی کم پیش میاد جواب کسیو ندم .ندم هم بعدا حتما جبران میکنم.
یکی دیگه گفت وای بچه داداش من ی ماه بزرگتر از دخترته اما ماشاالله خیلی تپلیه،گفتم از ی پدر مربی فوتبال و مادر والیبالیست توقع بشکه نداشته باشین.
ب خنده جوابشونو بده.
فقط ی چیزی خیلی آزارم داد اونم این بود ک مادرشوهرم هرکیو دید بهش گفت آره نوک پستوناش بزرگه بچم نمیتونه بگیره گشنه میمونه... همین شد که شیرم کم شد از ناراحتی.هرکاری هم کردم خوب نشد،همون ی ذره م بی حاصله

هعی 😔💔😭

عزیزم اینو بدون هرکی هرچی میگه بهت از روی حسادت هستش من شخصااااا به این نتیجه رسیدم که می‌خواند روان آدم رو بریزن بهم. بیخیالی طی کن گلم

منم مثل شمام بخام بگم تمومی نداره من با وجود ۶ تا خواهرم و مادرم ک خداروشکر سالمه
اونقد بعد زایمان اذیت شدم که یکماه بعد دوباره تمام بخیه های زایمان طبیعی رو باز کردن و بخیه زدم و دوباره برگشتم سرخونه اول
زندگیم دیگه داشت بهم میخورد نه به شورهرم میتونستم برسم نه به بچم ولی خداروشکر گذشت ایکاش این رفتارهاهم از ذهنم بره تا روحم آزرده نباشه

دقیقا

سوال های مرتبط

مامان ریحان و دوقلوها مامان ریحان و دوقلوها ۸ ماهگی
سلام مامانا
من خیلی پیام‌های دوستان رو میبینم که میگن بچمون سینه خیز نمیکنه حرف نمیزنه و.....
میخواستم تجربه خودم رو واستون بگم؛
من یه دختر ۶ ساله دارم که دو ماه از دختر خواهرشوهرم کوچکتره و ما موقع تولد این کوچولو ها داخل یه آپارتمان زندگی می‌کردیم و همراه جاری و مادر شوهر دخترای هردومون موقع تولد نزدیک ۴ بودند اما دختر من تا موقعی که شیر خودم رو می‌خورد یعنی ۲ سالگی خیلییییی خوب بود و اون کلا کوچولوتر بود و رشدش کم بود اما الان هردو مثل هم هستند
و برعکس دختر من سینه خیز و چهار دست و پا و راه رفتن رو خیلی دیر انجام می‌داد و اون با اینکه دو ماه کوچکتر بود همه این کارها رو زودتر انجام داد و چقدر من حرف شنیدم و مقایسه کردند و کردم و واقعا خودم و دخترم رو عذاب دادم و الان بینهایت عذاب وجدان دارم که چرا به حرف دیگران لحظاتی که میتونست واسه بچم شیرین ترین لحظات باشه رو با مقایسه ها و اعصاب داغونی که از حرف های مردم بهم منتقل میشد اذیت کردم خواهشا خواهشا کوچولوهاتون رو با دیگران مقایسه نکنید الان دوقلو دارم اگه اینها بچه های اولم بودند شاید خیلی چیزهاشون نگرانم می‌کرد اما الان نیستم قرار نیست اگه بچه تا ۲ سالگی لاغر بود تا آخر عمر لاغر بمونه یا برعکس،کی گفته بچه ای که دیر حرکت کنه باهوش نیست و اونی که همش درحال جنب و جوشه نخبه است؟
مامانها بیاین بچه هامون رو و خودمون رو عذاب ندیم مردم همیشه درحال حرف زدن هستند و دوست دارن به یه چیز گیر بدن از زمان حال استفاده کنیم بچه هامون خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنیم بزرگ میشن و یه حسرت از لحظه های از دست رفته فقط واسه ما باقی میزارن.
همه چیز به وقتش اتفاق میفته مطمئن باشید!😉🥰
مامان افـــرا🩷🎀 مامان افـــرا🩷🎀 ۶ ماهگی
شب اولی که زایمان کردم رو هیچوقت یادم نمیره
یه حس عجیب بود تا
شب قبل تو شکمم تکون میخورد خودشو سفت می‌کرد
ولی امشب دیگه نه
شکمم خالی بود و خودش کنارم
انگار بدنم عادت کرده بود بهش همه وجودم غریبی می‌کرد غریبی ک توش افتخار داشت انگار قلبم ریه‌هام رحمم همه وجودم بهم می‌گفتن ما کارمونو انجام دادیم امانتیت رو به نحو احسنت نگه داشتیم
قلبم تا شب قلبش محکم می‌زد جوری که خودم حس میکردم تکونم میده خب داشت به دونفر واسه حیات کمک میکرد
ولی اون شب آروم می‌زد از آرامش وجودش اون شب
اعضا بدنم حس اینو داشت ک انگار یه مهمون پر زحمت اومده بود نه ماه مونده بود همه رو به وجودش عادت داده بود حالا رفته بود
هم خسته بودن از این نه ماه فشار
هم دلتنگ از رفتنش
هم مغرور بخاطر تواناییشون
وقتی اون شب تو بیمارستان به رسم عادت دستمو گذاشتم رو شکمم که با حس کردنش بخوابم
شکمی ک پوستش شل شده بود و کوچیک و بی حس قلبی که تند نمی‌زد نفسی که تنگ نبود اینا همه بهم فهموند که تموم شد این نه ماه ماموریت اعضا بدنم تموم شد حالا هم غریبن هم دلتنگن هم خسته

خدایا شکرت که مسبب تموم این اتفاقات خودتی
خیلیا چشم انتظارن خدا به دل اوناهم نگاه کن❤️
مامان آوین🪷🩷 مامان آوین🪷🩷 ۶ ماهگی
دیروز بدای واکسن رفته بودیم یه زنه تو بهداشت بود که همراه یه مامان دیگه بود که برای کف پا اومده بودن.
مامان دختر از من پرسید چرا دختر شیرخشک میخوره گفتم چون نارس بود و فکش ضعیف بود و از طرفیم بیمارستان کلا همینجوری باسرنگ یدفه شیر خالی میکردن تو دهنش کلا مکیدن یادش رفته بود بعد ۶ روز که اومد پیش من. بعد حساسیت به پروتئین گاوی داشت و کولیک که من از لحاظ تغذیه هیچی نمیتونستم بخورم و کیفیت شیرم کم شد و حجم شیرمم اومد پایین. بعد گفت کلا شیرخودتو نخورده گفتم چرا تا ۴۰ روزگی خورد بعد هرکاری کردم نگرفت و نگرفت. بعد اون خانوم که همراهش بود یدفه برگشت گفت شیرت تلخ بوده که نخورده🫤
چجوری بعضیا میتونن انقدر سنگ دلانه با یه مادر حرف بزنن؟
یا یکی اومد گفت پچتو چرا به پشت نمیذاری؟ دوکله شده😐
چقدر بیشعورن بعضیا واقعا که انقدر خودشون راحت میدونن که همه چی بگن به مادربچه.
حالا سر بچه من پشتت خوبه و صافه چون موهاش ریخته و تیکه ای شده اون مدلی دیده میشه.
منظورم اینکه چقدر زنا به هم نوعای خودشونم بد میکنن و بد حرف میزنن.



حالا شاید اون دو نفر از رو انسانیت این حرفارو زدن و من به دل گرفتم و رنجیدم.
حیف آوین خوابه وگرنه از پشت سرش عکس واضحتر میذاشتم.
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۶ ماهگی
#پارت_سوم
خب منم بردن تو یکی از اتاق ها و نوار قلب رو وصل کردن بهم و زیرانداز یکبار مصرف رو انداختن زیرم و دوباره اومدن معاینه کردن و من چون مدفوع نکرده بودم بهم گفتن تا دستشویی نکنی بچه نمیاد دنیا . بعد چند دقیقه یه لوله باریک آوردن و کیسه آبمو پاره کردن و از اون موقع دردام شروع شد ولی فعلا قابل تحمل بود و بهم گفتن هروقت کاری داشتی این زنگ بزن و منم بعد چند دقیقه دستشویی داشتم و بهشون گفتم و اومدن گفتن که برو اشکال نداره . منم رفتم دستشویی و دردام یکمی آروم شد و اومدم رو تخت دراز کشیدم
ماما شیفت شب اومد خودشو معرفی کرد و گفت هرچی خاستی به خودم بگو و تا آخر اون معاینه م کرد . و معاینه م کرد شده بود ۴ سانت تو ۲ ساعت پیشرفت خوبی داشتم و رفت دوباره و بعد نیم ساعت دکتر دارایی نیا اومد معاینه م کرد ۵ سانت بود و بهم گفت اگه ماما همراه نگیری تا دو روز دیگ بچت نمیاد دنیا😂🥲
زنگ زدن به همسرم باهاش حرف زدن و خودمم باهاش حرف زدم که واقعا سخته و اصلا نمیتونم از جام بلند شم از شدت درد چون دردام بیشتر شده بود .
ساعت ۱۰ شب بود فسقلی فعلا نیومده بود دنیا که یه خانوم اومد و خودشو معرفی کرد و گفت من ماما همراهتم خیلی خانوم خوبی بود اسمش خانوم کرمی بود خیلی بهم کمک کرد و روحیه بهم میداد و کلی میخندوندم
بهم آبمیوه و آب میداد ولی بعد چند دقیقه همشو بالا میاوردم🥲🙂
باهام ورزش کرد و حالت سجده وایسادم و اون خیلی بهم کمک کرد البته من کلاسای بارداری رو میرفتم و اون بیشتر از همه بهم کمک کرد
مامان مهبد مامان مهبد ۵ ماهگی
سلام مجدد
مهبد تا دو ماهگی روز و شب رو نمیشناخت ،با اینکه هر صبح بهش میگفتم خورشید در اومد الان روزه ،ولی هر موقع دوست داشت میخوابید و یهو شبها بیدار می موند ، ولی از ۲ ماهگی کم کم معرفی روز و شب کار کرد و دیگه شبها خواب بیشتر و عمیق تری داره ولی روزها به شدت خواب کوتاه و سبک داره، بخاطر کولیک نوزادی ش هم خانواده خودم گهواره رو بهش معرفی کردن، یعنی توسط پذیرایی خونه شون از این ستون به اون ستون یه گهواره سنتی بستن و آقا راحت اونجا میخوابید،مکافات از زمانی شروع شد که بعد از ۲۰ روز من برگشتم خونه خودمون و آقا به همون گهواره عادت کرده بود ،همسر گرام هم دید نمیشه اینجوری پسر اصلا نمیخوابه، اناق خواب خودمون رو تغییر کاربری داد، تخت خواب جمع شد و گهواره آقا از این سر اناق به اون سر اتاق بسته شد، اوایل خوشحال بودم که آخیش ، راحت شدم.... اما اول مکافات من بود ،وقتی مهمونی میرفتیم دیگه پسرم خواب نداشت و این شد که تو مهمونی ها ما پتو به دست بودیم که آقا بخوابه، دیدم نمیشه باید پتو و گهواره رو جمع کنم و کم کم شروع کردم به کمرنگ کردن شدن، اول پتو رو حذف کردم که خوشبختانه موفق بودم ولی امان از گهواره، اول با سرعت آهسته خواستم حذف ش کنم ولی مگه پسری می خوابید، و گریه ها سر داد یه چند روز تحمل کردم و صبر پیشه کردم ولی خورد به pms و پریودی و تنهایی، عنان از کف به در دادم و به عصبانیت پروژه حذف گهواره با شکست روبرو شد، در حال حاضر هم گهواره برای آقا حکم سرگرمی رو داره یک ساعت باید داخل گهواره باشه تا دیده بر هم نهد ...... بگید ببینم شما چکار میکنید با خواب کوجولوتون؟
مامان ♡نفــــــــس♡ مامان ♡نفــــــــس♡ ۵ ماهگی
مامان حلماخانم🍒 مامان حلماخانم🍒 ۷ ماهگی
یکمی درد و دل 🥲
امروز خودم رو وزن کردم و با دیدن عدد روی ترازو واقعا برگام ریخت
از حرص خنده ام گرفته بود تاحالا تو عمرم انقدر چاق نشده بودم
من همیشه اضافه وزن داشتم
و همیشه تو روند رژیم لاغری و ورزش و این چیزا بودم
چندین سری وزن کم کردم و دوباره برگشته
کنار استعداد چاقی که از هر دو طرف دارم تیروئید و تنبلی تخمدان و کبد چرب و مشکلات مختلف باعث میشه وزنم دوباره برگرده
وقتی شیردهی رو شروع کردم همه گفتن شیر میدی کم‌میکنی
ولی من اشتهام هر روز بیشتر می‌شد و خودمم تعجب میکردم از اینهمه احساس گرسنگی که دارم
خندم میگیره از حرفایی که می‌شنوم
اول میگن بخور بخور بخور شیرت بیاد بچه ات گرسنه اس
تو مادری باید از خودت بگذری حتی اگه سختته باید بخوری
وقتی خوردم و وزنم رفته بالا حالا میگن ای بابا آخی توهم دوباره چاق شدی باید سعی کنی کم کنی ..
من هیچ وقت به خاطر حرف اطرافیان کاری انجام نمیدم هیج وقت
ولی اینبار فرق می‌کرد احساس مادری من رو گرفتن دستشون کردن یه ابزار
آره مقصر خودمم هستم اشتباهم رو توجیه نمیکنم قبول دارم
اما میخوام بگم چقدر حرفا و رفتار های ما توی زندگی بقیه اثر داره
ما هرچقدرم بگیم گور بابای حرف مردم بازم اون حرف اثر خودشو میزاره
چون انرژی دارن و تو ذهن این انرژی ها دریافت میشه و تاثیر میزاره روی تصمیمات دیگران