شب اولی که زایمان کردم رو هیچوقت یادم نمیره
یه حس عجیب بود تا
شب قبل تو شکمم تکون میخورد خودشو سفت می‌کرد
ولی امشب دیگه نه
شکمم خالی بود و خودش کنارم
انگار بدنم عادت کرده بود بهش همه وجودم غریبی می‌کرد غریبی ک توش افتخار داشت انگار قلبم ریه‌هام رحمم همه وجودم بهم می‌گفتن ما کارمونو انجام دادیم امانتیت رو به نحو احسنت نگه داشتیم
قلبم تا شب قلبش محکم می‌زد جوری که خودم حس میکردم تکونم میده خب داشت به دونفر واسه حیات کمک میکرد
ولی اون شب آروم می‌زد از آرامش وجودش اون شب
اعضا بدنم حس اینو داشت ک انگار یه مهمون پر زحمت اومده بود نه ماه مونده بود همه رو به وجودش عادت داده بود حالا رفته بود
هم خسته بودن از این نه ماه فشار
هم دلتنگ از رفتنش
هم مغرور بخاطر تواناییشون
وقتی اون شب تو بیمارستان به رسم عادت دستمو گذاشتم رو شکمم که با حس کردنش بخوابم
شکمی ک پوستش شل شده بود و کوچیک و بی حس قلبی که تند نمی‌زد نفسی که تنگ نبود اینا همه بهم فهموند که تموم شد این نه ماه ماموریت اعضا بدنم تموم شد حالا هم غریبن هم دلتنگن هم خسته

خدایا شکرت که مسبب تموم این اتفاقات خودتی
خیلیا چشم انتظارن خدا به دل اوناهم نگاه کن❤️

تصویر
۱۰ پاسخ

الهی اشکم گرفت

چقد قشنگ توصیف کردی
نوشتت خیلی زیبا بود به دلم نشست🥺👌

🥺🥺🥺🥺🥹🥹🥹🥹♥️

من دفعه اولی که کاچی خوردم شیرین بود طبق عادت دستمو گذاشتم رو شکمم تا تکون بخوره و ذوق کنم :')))

بغضی شدن خدا ایشالا برات حفظ کنه عرسکُ🥺😘

چقدمتنت قشنگ بود بغضم گرفت🥹🥲🥲🥲

مبارکت باشه عزیزم

عالی🥺

وای دقیقا منم تا ۱ماهگی دخترم اصلا عادت نکرده بود ب شکم خالیم چون همش فکر میکردم بچم تو شکممه ولی میدیدم ن بغلمع

مبارک عزیزم

سوال های مرتبط

مامان حمیدرضاوحلما🧿 مامان حمیدرضاوحلما🧿 ۶ ماهگی
#پارت شیشم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم داشتم از تز بارداریم لذت میبردم
خوش و خرم و خوشحال بودم غافل از اینکه عمر شادیم خیلی کوتاهه
گذشت و رسیدم به آنومالی رفتم سونو همه چیز خوب بود و کوچکترین مشکلی نداشتم
اومدم خونه و دیگه بیخیال منتظر به دنیا اومدن کیان و کیانای مامان بودم😭
۲۰ هفته رو تموم کرده بودم وارد ۲۱ هفته شدم یه روز یه کم کمر درد داشتم فک میکردم بخاطر سنگین شدن بچه هاست
تا شب دردم بیشتر شده بود و دل درد هم‌ به کمر دردم اضافه شده بود
ولی همچنان فک میکردم بخاطر سنگینی بچه هاست
از ساعت ۹ و ۱۰ شب دردام بیشتر شدن من که قبلا درد زایمان نکشیده بودم که بدونم دردش چجوریه😔
یهو ساعت ۱ شب رفتم سرویس دیدم لهه بینی دارم ترسیدم شوهرمو بیدار کردم رفتیم‌ بیمارستان
چون شب بود سونو نداشتن اون خانم دکتری که اونجا بود برام یه بسته ایزوپرین نوشت بعد گفتش که صبح برو سونو انجام بده ببینم چرا درد داری
برگشتم خونه دردام خیلی زیاد شده بودن به هر جون کندنی بود اون شب صبح شد و ای کاش که صبح نمی‌شد 😭
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۶ ماهگی
#پارت_پنجم
در حال زور زدن بودم. پرستارا هم کمکم میکردن که زودتر بیاد دنیا و آمپول بی حسی رو زدن و برش رو زدن ولی منم متوجه نشدم
بعد چند دقیقه دیدم دختر کوچولوی مو مشکیم به دنیا اومد🥺🥲🫀
خیلی حس قشنگی بود یه آخيش از ته دل گفتم🥺
و شروع کردن بخیه زدن ، یه اسپری میزدن ئه‌م میگفتن این بی حسیه ولی خیلی میسوخت ولی من باز حس میکردم که دارم بخیه میخورم ولی بخیه های داخلی رو اصلا متوجه نشدم . اومدن که شکممو فشار بدن و خیلی درد میکرد و داد میزدم چون خیلی درد میکرد . بخیه هام تموم شد و اومدن زیرانداز جدید انداختن برام و مرتب کردن همه جارو و گفتن که همراهم بیاد کمکم کنه لباسامو بپوش ساعت ۲ و نیم نصفه شب بود که مامانم اومد با یه دسته گل🥺💖
بهم تبریک گفت و بغلم کرد و رفت پیش خانوم خانوما داشت دستشو می‌خورد معلوم بود گرسنشه😂
هروقت گریه میکرد صداش میکردم آروم میشد🙂
مامانم دخترمو آورد و بهش شیر دادم و کمکم کرد لباسامو پوشیدم و گذاشتنم رو ویلچر و بردنم بخش . پرستاره به مامانم میگفتن خیلی دختر خوبی اصلا ما رو اذیت نکرد اصلا داد نزد دخترشم خوب اومد دنیا
دیگ ساعت ۳ بود که رفتم بخش و کمکم کردن که دراز بکشم ولی بچم نبود چون وقتی داشت شیر میهورد سینم میخوره رو بینیش و یکم نفسش بد میشه و یکمی تو دستگاه میزارنش ولی بعدش مادرشوهرم و مامانمو صدا زدن رفتن لباس کردن تنش و اوردنش کوچولومو🥺💗
مامان نینی مامان نینی ۷ ماهگی
#پارت_هفتم


از شبی که اومدیم خونه درد جسمی یه طرف درد روحم یه طرف دیگه.مدام دلشوره داشتم و به در و دیوار نگاه میکردم گریه میکردم به پسرم نگاه میکردم اشک میریختم حس میکردم زندگیم تموم شده ۹ماه بارداری منع رابطه بودم و بعدشم که درد سزارین و خون ریزی…حس میکردم دارم از همسرم دور میشم و کلا زندگیم از دست رفته
همسرم هردفعه که در اتاقو باز میکرد من یه گوشه در حال گریه بودم و قطعا برای هر مردی سخته زنش رو تو این حال ببینه و نتونه براش کاری کنه.نمیتونستم غذا بخورم و کلا با آب و ابمیوه زنده بودم.غذا میدیدم حالم بد میشد و هیچ تشت‌هایی نداشتم
و اونجا بود که فهمیدم بله من افسردگی بعد زایمان گرفتم و داشت منو از پا در میاورد.
یه شب میون گریه هام ساعت ۳صبح بود که دست کشیدم رو شکمم و دیدم یه چیز قد فندوق زیر پوستمه و حسابی دردناکه و دقت که کردم دیدم اون تیکه زرد شده
زدم اینترنت و دیدم یه کسایی بعد زایمان تجربه منو داشتن و اصلا چیزایی خوبی ننوشته بودن یکی میگفت عفونته و مجبور شده بخاطر همین یک هفته تو بیمارستان شکمش رو پاره کنن و باز بزارن تا خوب شه.من بعد خوندن اون مطالب دیگه از ترس نمیتونستم بخوابم...
مامان نینی مامان نینی ۷ ماهگی
#پارت_یازدهم


بخاطر تموم داروهایی که این چند وقت از طریق امپول و سرم وارد بدنم میشد نمیتونستم درست و حسابی به بچم شیر بدم و تقریبا بیشتر وعده ها شیر خشک میخورد.خوشحال بودم که عمل صفرام قراره لاپراسکوپی باشه ولی نمیدونستم قراره درد بدتری رو حتی از درد سزارین تجربه کنم.بعد یه روز بستری اومدم خونه و تا چند روز عوارض عمل داشتم و تا چندوقتم نمیشد درست و حسابی کارای بچمو انجام بدم چون اجازه بلند کردن جسم سنگین نداشتم.تا یکم حالم از عمل بهتر شد سرماخوردگی وحشتناکی گرفتم و حتی نمیتونستم به بچم نزدیک بشم.دیگه بچم سه ماه و خورده ایش شده بود و مامانم میخواست بره مسافرت پیش خواهرم اینا و من باید برمیگشتم خونم.سرماخوردگیمم خوب شده بود اما بعد سه ماه و خورده ای پر تنش قرار بود برم خونه خودم و خودم تنهایی کارای خودمو بچمو خونه و همسرم انجام بدم استرس داشتم که نتونم از پسش بر بیام.تا رفتم خونه از اون شب پسرم رفتارش به کل عوض شد.اذیت میکرد تا صبح صدبار از خواب بیدار میشد اونقدر گریه میکرد و جیغ میزد که منم همراهش همش گریه میکردم جسمم داشت از خستگی له میشد یه خواب خوش شده بود آرزو.حدود ۱۵روزی گذشته بود که یه شب پسرمو با کمک شوهرم حموم کردیم که یهو حالم بد شد.شوهرم تو حموم بود من بیرون از درد جیغ میزدم.زمستون بود پسرمم تازه حموم کرده بودیم نمیدونم چجوری لباس پوشیدم چجوری شوهرم آماده شد و بچمو پیجید لای پتو و رفتیم سمت درمانگاه.بازم سرم و امپول و درد…ر
مامان ترمه مامان ترمه ۶ ماهگی
سلام مامانای مهربون و دلسوز
خواستم تجربه تنظیم خواب دخترمو باهاتون به اشتراک بذارم شاید مفید باشه واستون
دخترم از اونایی بود که تا چهله تا ۸ یا ۱۰ صبح یه تیکه بیدار بود خیلی تلاش میکردم نمیشددددد
ولی همون اصطلاح معروف از چهله ذر بیاد تنظیم میشه اتفاق افتاد یعنی هر زمان که قصد خواب داشتم از دو ساعت قبل چراغ و تلویزیون خاموش بهش شیر میدادم دیگه ۱۲الی ۲ خواب عمیق داشت تا ۵الی ۶ ساعت شیر و پوشک دوباره خواب
این پروسه رو رعایت کردم چون گفتن تنظیم خواب طلایی ۳ ماهگی هست،
ولی ایام نوروز دخترم سرماخورد بخاطر داروهاش توی تایمای مختلف بیدارش کردم و خوابش بهم ریخت .
بازم ادامه دادم به همون روش قبلی هر شب یکساعت میومد عقب تا امروز که یک هفته میشه رسید به ۱۲ شب خداروشکر
نه با بازی خسته اش کردم نه توی چرت های روز و شبش دخالت کردم گذاشتمش به حال خودش یه روزایی هم از حمام توی ساعت ۸ شب استفاده کردم خیلی موثر بود فقط ۲ساعت قبل خواب خاموشی و شیر همین