۱۳ پاسخ

بدترین روز زندگیم بود هیچ وقت نمیخوام باردار بشم

منم حس خیلی خوبی دارم ب اون روز 🙃🙃

دیگه اون روزا برنگرده🥲🥲

والا حس خاصی ندارم ولی دلم میخواد با بولدزر از رو بیمارستان رد شم

من ماماهمراه خوبی داشتم خداروشکر خییلی خوب بود ولی بعد زایمانم سخت گذشت هنوز درد می‌گرفت ول میکرد

زایمان بدی داشتم افتضاه اصلا دلم نمیخاد تکرار بشه

عزیزم چند هفته زایمان کردی چند کیلو بود ‌دخترت ای یو جی ار بوذ؟

منم زایمانم اورژانسی شد ولی قشنگ ترین اتفاق زندگیمه

من خیلی دوسش داشتم دلم تنگ میشه همش برای اون روز

خداروشکرروزخیلی خوبی بود وهمیشه بافکرکردن بهش لطف خداومحبتش یادم میادان شاالله همه زن های سرزمینمون این حس خوب تجربه کنن

منم با اینکه بی نهااااایت درد داشتم اون روز اما بخاطر شیرینی ای که دخترم وارد زندگیمون کرد و اینکه این همه قوی بودم که تونستم ی موجود کوچولو رو بعد از ۹ ماه وارد این دنیا کنم خیلی برام خاص میشه اون روز 😍

خیلی خوب بود همش میگم‌چقدر زود گذشت برام

بد ترین روز عمرم بود بخاطر همینم دیگه نمیخوام بچه بیارم

سوال های مرتبط

مامان ایلیا💚 مامان ایلیا💚 ۵ ماهگی
باز شب شد و خاطرات به من هجوم آورد!فکرم رفت پیش اون بچه ای که اتباع بود و ۲۸ هفته دنیا اومده و هیچکس رو نداشت و زنده موند و قرار بود بفرستنش پرورشگاه..فکر میکنم به مادرش که آیا واقعا بچه رو نمیخواست؟یا امیدی به زنده موندنش نداشت؟یا پول اون همه مدت بستری بچه رو نداشت؟یا اینکه چطور دلش اومد بچه رو رها کنه؟،یا اینکه شاید مجبور بود و هر شب با فکر بچه ای که نمیدونه مرده یا زنده مونده گریه میکنه؟؟فکر میکنم به بچه هایی که علاوه بر نارس بودن مشکل جسمی هم داشتن و سونو متوجهشون نشده بود و پدر مادرشون نمیدونستن دقیقا غصه ی چی رو بخورن اونموقع با خودم میگفتم کاش مشکل همه اشون فقط وزن کم بود نه چیزای دیگه..یا به اون مامانی فکر میکنم که وقتی پرستار ازش پرسید اون یکی قل ات خونه است؟با چشمای سرخ شده اش گفت مرده..اون مامانی که بخاطر افسردگی شدیدش به بچه اش شیر نداده بود و بدن بچه عفونت گرفته بود و دکتر بهش گفت بچه ات بدحال ترین بچه ی اینجاست..توی صورتش پشیمونی رو میشد و حتی صدای شکستن قلبش رو میشد شنید!دوست داشتم با همه ی مامانایی که با چشم گریون از ان آی سیو میرن بیرون حرف بزنم و دلداری بدم بهشون واقعا کاش میشد اینکارو بکنم خیلی سعی کردم با چندتاشون حرف زدم بهشون امیدواری دادم شاید حتی وقتی خودم نا امید بودم!اما آدمیزاده دیگه یچیزایی رو که میبینه دیگه هیچوقت هیچوقت اون آدم سابق نمیشه.!
مامان افـــرا🩷🎀 مامان افـــرا🩷🎀 ۶ ماهگی
شب اولی که زایمان کردم رو هیچوقت یادم نمیره
یه حس عجیب بود تا
شب قبل تو شکمم تکون میخورد خودشو سفت می‌کرد
ولی امشب دیگه نه
شکمم خالی بود و خودش کنارم
انگار بدنم عادت کرده بود بهش همه وجودم غریبی می‌کرد غریبی ک توش افتخار داشت انگار قلبم ریه‌هام رحمم همه وجودم بهم می‌گفتن ما کارمونو انجام دادیم امانتیت رو به نحو احسنت نگه داشتیم
قلبم تا شب قلبش محکم می‌زد جوری که خودم حس میکردم تکونم میده خب داشت به دونفر واسه حیات کمک میکرد
ولی اون شب آروم می‌زد از آرامش وجودش اون شب
اعضا بدنم حس اینو داشت ک انگار یه مهمون پر زحمت اومده بود نه ماه مونده بود همه رو به وجودش عادت داده بود حالا رفته بود
هم خسته بودن از این نه ماه فشار
هم دلتنگ از رفتنش
هم مغرور بخاطر تواناییشون
وقتی اون شب تو بیمارستان به رسم عادت دستمو گذاشتم رو شکمم که با حس کردنش بخوابم
شکمی ک پوستش شل شده بود و کوچیک و بی حس قلبی که تند نمی‌زد نفسی که تنگ نبود اینا همه بهم فهموند که تموم شد این نه ماه ماموریت اعضا بدنم تموم شد حالا هم غریبن هم دلتنگن هم خسته

خدایا شکرت که مسبب تموم این اتفاقات خودتی
خیلیا چشم انتظارن خدا به دل اوناهم نگاه کن❤️