۸ پاسخ

بچه رو هیچ وقت جدا نکردمو نمیکنم خودم بزرگ شدم جامو جدا کردم اینا توی دنیا فقط مارو دارن چرا تنها بخوابن خودت دوس داری تنها بخوابی! درسته ما بزرگ شدیم توی یه اتاق جدا خوابیدیم ولی تقریبا جز شرایط خاص توی خونه تنها خوابیدی؟ دنیای بچه کوچیکه درکش کن واسه اعتماد به نفس سعی کن توی کارا مشارکت کنه مهارت یاد بگیره قصه خوانی و شعر برای اینکه خجالت نکشه حرف بزنه توی جمع البته قدم قدم

عزیزم اولین اشتباه جدا کردنه خوابه بچه هست
اینطوری داری بیشتر بهش استرس میده و حس بی ارزش بودن ممکنه مشکل شب اداری بگیره
من از خودم نمیگم جدیدا روانشناسان طیق تحقیقات به این نتیجه رسیدن
بابت وابسته بودن نیازه بت مشاور صحبت کنی و راه حل بده الان پسر من وابسته شده بخاطر اینکه باردارم میترسه برم بیمارستان و تنها بمونه
و اینکه توصیه میکنم حتما ببرش مهد خیلی تاثیر داره

بازی قایم موشک برای اضطراب جدایی خوبه تو تاپیگ مامان دوتا عشق دیدم گفتم بگم منم
یکی از فامیل ها دخترشو برد مشاور بهش گفت

اما جای خواب، برای جای خواب سخت نگیرید. کوچیکن و تنها.ممکنه بترسن. خواهر و برادر داشتن خیلی خوبه. ما همه فعلا توی هال میخابیم تا دخترم یه کم بزرگتر بشه و با داداشش برن اتاقشون بخابن. اما پسرم بغلم و اینا نیست. اتفاقا داستان شبش که تموم شد پشتشو میکنه بهم میخابه. از اول همون یک روزگی حتی بغلم نخابوندم. همیشه با فاصله دو سه متری گذاشتم. خیلی راضیم. الان دخترمم یه سالس. دقیقا همونطوره

این حد از وابستگی حتما مشاوره میخاد
احساساتی بودن اونم بیش از اندازه توی جامعه طبیعیه که خوب نیست و بچتون با حوادث کوچک آسیب های بزرگ میبینه. جامعه مثل خانواده مهربون و خوش و خرم نیست.
بهتره از الان با مشاور در ارتباط باشین

مهد نبر چون بدتر میشه
اشکال نداره شما هم روزی هزار بگید دوستت دارم و زندگی رو سخت نگیرید این روزهای شیرینی که کنارتون میتونه بخوابه رو ازش لذت ببرید به زودی بزرگ میشه بعد منت هم کنید نمیاد پیشتون
و اینکه
بازی قایم موشک زیاد باهاش بازی کنید 💙

آره دقیقا پسر منم همینه.همش از این چیزا میترسم

دقیقا حرفهای منو زدی دختر منم اینجوری خودمم بشدت بدون اعتماد به نفس احساساتی

سوال های مرتبط

مامان آسنا و آرتین مامان آسنا و آرتین ۴ سالگی
مامانا. من از وقتی یادم میاد همیشه درس خوندم از موقه ای که 7 سالم بود تا الان که 30 سالمه. فوق لیسانس حقوق و جرم‌شناسی دارم. دیگه از سال 97 من برا آزمون وکالت میخوندم هر بارم کلی تلاش میکردم متاسفانه هر دفه یه چیزی میشد و من نمیتونستم نمره قبولی کسب کنم بخداقبل بچه دار شدن بعضی روزا بود که من 14 ساعت درس میخوندم. بلاخره بعدش کرونا اومد دخترم به دنیا اومد من برا مدتی اصلا نتونستم بخونم اما بازم نا امید نشدم شبا که دخترم می‌خوابید یه سه ساعتی هرشب مطالعه داشتم و دوباره امتحان دادم و اینبار لب مرز رد شدم اما بازم بیخیال نشدم به همون روش هرشب 3 ساعت میخوندم اما خب مشکلاتم خیلی زیاد بود دخترم تأخیر داشت کلا خیلی خیلی تو فشار بودم از همه چی ناامید بودم حس بازنده ها داشتم فک میکردم همه رویاهام بر باد رفته بماند که با اون همه فشار باز فهمیدم باردارم تو اوج نا امیدی وقتی بود که دوترم دوسال بود هنوز راه نیفتاده بود هیچی نمیخورد با سرنگ غذا می‌ریختم تو حلقش که نمیره از گشنگی. و خیلی چیزای دیگه که نمیشه گفت وقتی فهمیدم باردارم گفتم هر چی که بشه من این بچه رو ميندازم نمیتونستم قبول کنم با اون همه فشاری که روم بود.
بقیشو پایین میزارم چون طولاني شد لایک کنید بالا بمونه