۱۰ پاسخ

خدا قوت تو یه شیر زنی عزیزم.
خدا همیشه پشت و پناهت باشه
و توانت ده برابر بشه...
رفتی خونه خودت؟
شوهرت تغیر کرد؟ بهتر شد؟

خدا قوت عزیزم بعد زایمان سعی کن اوایل کسی پیشت باشه من واقعا اذیت شدم با بچه شیر به شیر

آره والا انگار همین دیروز بود تاپیک میذاشتی چقد زود میگذره عمرمون
ان شاالله بسلامتی زایمان کنی

بهشت زیر پای توعه دیگه

ماشالله بهت مامان قوی و مهربون
الهی ک بچت به سلامتی بدنیا بیاد و بچه ی ارومی باشه راحت بزرگش کنی

اخی عزیزم ایشالا ب سلامتی بغل بگیری گل پسرتو

خدا قوت ..انشالا ب سلامتی زایمان کنی عزیزم ...ایشالا ک توانت ده برابر بشه

خداکمکت کنه شیرزن

خداقوت شیر زن ❤️ ان شالله با اومدنه گل پسرت تا همیشه فقط خنده رو لبات باشه
بعد هر سختی قطعا آسونیه

آخی عزیزم به سلامتی زایمان کنی انشالا

سوال های مرتبط

مامان گردو کوچولو مامان گردو کوچولو ۱۶ ماهگی
❤️یک سال گذشت ❤️
دقیقا پارسال همچین شبی حس عجیبی داشتم یه شادی یه غم یه ترس یه استرس ..
فکر میکردم از پسش برنمیام
فکر میکردم اشتباه کردم
الان یکساله که کنارمه و تازه فهمیدم زندگی یعنی چی
تازه فهمیدم عشق یعنی چی
اینکه یه نفر شبا کنارت بخوابه با صدای نفساش بخوابی
با صدای نفساش بیدار بشی
اینکه بهت بخنده 🙃
اینکه پشت سرت گریه کنه 😭
اینکه از ته دل حرص بگیرش گازت بگیره 😬
اینکه خوابش بیاد بهونتو بگیره 😴
اینکه یه بوس بکنه ازت باکلی آب دهن 😘😅
حتی اینکه بعضی شبا مریض باشه و تا صبح باید پرستاری ازش بکنی 🥱🥱
همه اینا قشنگترین روزای عمرت میشن 🥰🥰
و من چقدر خوشبختم کنار پسرم
الان که بخودم نگاه میکنم میفهمم خیلی تغییر کردم
صبور شدم
قوی شدم
تحمل درد برام بیشتر شده
الان اولویت زندگیم خودم نیستم پسرمه
بخاطرش ساعتها با عشق آشپزی میکنم
ساعتها باهاش بازی میکنم
دارم باهاش بچگی میکنم 😊😊
خداروشکر میکنم که کنارمه و تونستم از پسش بربیام
امسال سخت‌ترین سال عمرم
و قشنگترین سال عمرم بود که تجربه کردم
اونایی که مادرشدن با گوشت و خون می‌فهمن حرفمو
و امیدوارم اونایی که مادر نشدن خدا زودتر این بهشون ببخشه تا بفهمن مادری رو 🤲🤲🤲
تعریف از خودت نباشه ما مامانا خیلی قویم
خیلی خیلی خیلی قوی 🤱🤱🤱
بماند به یادگار از شب تولد عشقم 😍😍😍
مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟