۷ پاسخ

یا ابلفضضضضصل
بخدا تمام موهای تنم سیخ شد
بمیرم واسه اون بچه بیگناه
غلط کرده کتفشو شکسته 😢

کاش حداقل اگه سواد ندارن وجدان داشته باشن.

لعنت ب این دکترا لعنت لعنت

خدا لعنتشون کنه اخه
خوب وقتی مکونیوم دفع کرده ببرین سزارین دیگه،عجب ادمایی پیدا میشن
کاش دکترتو عوض میکردی گلم،
بازم خداروشکر بخیر گذشته

ووی ننهه
درشت نیست عزیزم ورم داره زیاد
نگران نباش
اوکی میشع

وااااای از دست این دکترای خرررررر

آخی عزیزم بمیرم

سوال های مرتبط

مامان تو دلی🤰🏻 مامان تو دلی🤰🏻 ۳ ماهگی
تجربه زایمان ۳
دو نفر رو قفسه سینم بودن، چهار نفرم اون پایین، خیر سرم ماما همراه گرفته بودم ثه اذیت نشم، ولی نفهمیدم چرا همه بالا سر من جمع شدن، هیشکی بهم نگفت بچه بخاطر درشت بودن گیر کرده و اینا از ترس بالا سرم جمع شدن، هرچی زور میزدم تکون نمیخورد، دیگه فقط ناله میزذم منو ببرین سزارین، دکتر میگفت سرش اومده بیرون، کجا ببریم الان؟ زور بزن بچه داره خفه میشه، دیگه هرچی توانی تو بدنم بود جمع کردم اینقد زور زدم تا بچه اومد بیرون، و منی که بیحال منتظر بودم بچه رو بذارن رو سینه م، ولی یهو دیدم بچه رو گرفتن همه دوییدن سمت یه دستگاه، بچه رو بردن زیر اکسیژن، دیدم صورت دخترم سیاه و کبوده، هرچی گفتم چی شده هیشکی به من نگاه نمیکرد، یه لحظه دیدم دست دخترمو بلند میکنن ول میکنن دستش بی جون میفته پایین😔 الانم که دارم مینویسم اشکام میره، حدود یک ربع گذشت همه دور بچه بودن، حتی یادشون رفته بود جفت منو دربیارن، صورت ماما همراهم مثل گچ بود، یه پرستاره بهش میگفت اینجوری نکن شک میکنه، داره نگات میکنه، و من که هرچی التماسشون میکردم چی شده هیچی نمیگفتن، خلاصه اومد بالا سرم گفت چیزی نیست عزیزم، بچه یکم تو کانال زایمان زیاد موند، گذاشتیم نفس بگیره، شروع کرد جفتمو درآورد و بخیه هامو زد، من گریه افتادم گفتم اگه چیزی نیست چرا نمیارین ببینمش؟ چرا نذاشتین رو سینم؟ دیدن خیلی بیتابی میکنم کفتن بچه رو بیارین ببینه، یه لحظه نشونم دادن و بردنش، ماما پرسید وزنش چقدره، دکتر گذاشتش رو ترازو گفت ۳ و ۲٠٠😳، من با تعجب به مامام نگا کردم گفتم مگه نگفتین درشته؟ دکتر گفت همین بود نمیتونستی بزائی؟ یه چیزی انگار بهم میگفت این وسط یه خبرایی هست، از پچ پچاشون، نگاهاشون...
مامان تو دلی🤰🏻 مامان تو دلی🤰🏻 ۳ ماهگی
تجربه زایمان ۲
گفتم دکترم که میگه درشت نیست قدش بلنده، گفت نه بابا درشته، بعد به ماما گفت کیسه آبشو بزن، مامام کیسه آبمو که پاره کرد دستشو آورد بیرون دیدم دستکشش رنگ سبزه، دیدم دکتر گفت وای مکونیوم، فهمیدم بچم پی پی کرده، خیلی ترسیدم، گفتم چی میشه الان؟ گفت نترس ان شاالله که چیزی نمیشه، نمیدونم چی به هم گفتن دیدم سه چهار نفر اومدن بالا سرم شروع کردن به معاینه های وحشتناک، به حدی دردناک بود که من بیمارستانو گذاشته بودم رو سرم، منی که سر زایمان اولم صدای آخمو کسی نشنید، دکترم میگفت صبورترین مریضی بودی که تاحالا داشتم، حالا داشتم از ته دلم فریاد میکشیدم، یعنی نوبتی هرکدومشون معاینه میکردن، نمیذاشتن نفس بکشم، میگفتم چرا بامن اینجوری میکنین؟ بقیه زائوها دارن درداشونو میکشن، کسی کاریشون نداره، چرا افتادین به جون من؟ مامام میگفت میخوایم کمکت کنیم زودتر زایکان کنی، خانم دکتر میخواد بره مطب، گفتم خب بره، توروخدا اذیتم نکنید، هیشکی به حرفم گوش نمیداد، ساعت ۱ ظهر شد، من ۶ سانت رسیدم، ولی دیگه نفسم بالا نمیومد،معاینه هاشونم تموم نداشت، به حدی بیحال شده بودم دیگه نای زور زدن و جیغ زدن نداشتم، فقط میگفتم منو ببرین سزارین، قبول نمیکردن، دیگه ساعت حدود ۳ بود مامام گفت داری فول میشی، بریم رو دستگاه، حتی یه قدم نمیتونستم بردارم، کشون کشون منو بردن، دیگه دردام به زور تبدیل شده بود ولی من هیچ توانی نداشتم
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ششم...
همسرمو مادرهمسرمو صدا زدن اومد تو اتاق
چون آخر آخرا موقع زور زدن خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم همسرم تحمل دیدنمو تو اون وضع نداشت رفت بیرون

اولش اومد پیش منو بغلم کرد و گریه کرد
گفت من مردم و زنده شدم
ولی بعدش رفت پیش دخترمون
چه حس خوبی بود دیدن عشقت و ثمره ی عشقت کنار هم
یکمی تو زایشگاه موندیم و برادرشوهرم و پدرشوهرم اومدن پیشم
(همون موقع زایمان که رونیا رو گذاشته بودن رو سینه ام ، همونجا سینمو گرفت و شروع کرد به خوردن)
پیش همسرم بهش شیر دادم ، خیلی ناز داشت شیر می‌خورد
همسرم یکم موند پیشم و گفتم تو برو خونه استراحت کن هم زیاد گریه کردی هم چیزی نخوردی هم اینکه خسته و بی خوابی
رفت و مادرشوهرم موند پیشم
مامانم تو راه بود
راه خیلی دور بود
قرار بود شنبه ۱ دی ماه برسه
یه ساعت دیگه بردن بخش منو، لباسامو عوض کرده بودن بعد زایمان
گذاشتن رو ویلچر و بردن بخش، بچه رو هم بردن واسه ازمایش و خونگیری و اینا
سرم دستمو درآوردن تا تو بخش یکی دیکه بزنن
از موقعی که درد داشتم سرم زده بودن بهم که ضعف نکنم
رفتیم بخش غذا آوردن، غذا خوردیم
خیلی گرسنه ام بود
دردم که نداشتم راحت خوردم
دردم فقط تو ناحیه ی مقعدم بود
چون همه ی فشارم رو اون بود، دکتر گفته بود زورتو بده پشتت
مامان نی نی مامان نی نی ۱ ماهگی
پارت 5
دیگه درازکشیدم پاهام شروع شد داغ شدن و حالت گزگز کردن داشت سنگین میشد که من یهو خس کردم حالم داره بد میشه یه حالی شدم تپش قلب و تنگی نفس سریع گفتم من حالم داره بد میشه دستامو بسته بودن سعی داشتم دستامو بلندکنم پرستاره گفت دساتو بلندنکن چیزی نیس فشارت افتاده ک فک کنم یه ارام بخش زدن چون درجا یه ارامشی بهم دست داد ریلکس شدم کلا هی تکون میخورم محکم دکترم گفت یکم فشار بدید بچه بالاس که همون پسره ک گفتم شوخی میکرد اومد دو دستی رو معدمو فشار میداد خیلییی بد بود اونجا یک لحظه تمام سرو گردنم درد عجیبی پیچید ک یهو صدای گریه دخترمو شنیدم سریع اوردن گذاشتن بغل صورتم من همینطوری اشکام میومد و دخترمو بوس میکردم یه دختر نازه توپلی سفید اصلا باورم نمیشد حس اون لحضشو هیج جوره نمیتونم بیان کنم ایشالله قسمت همه چشم انتظارا بشه دیگه دخترمو بردن تمیزش کنن منم دو سه تا تکون خوردم بخیمو زدن دکترمم اومد خدافظی کرد باهامو رفت منو بردن ریکاوری..تو ریکاوری یه ماما بالاسرم بود واسه شیردهی سریع دخترمو اوردن گذاشتن رو سینم ک شیر بخوره وای هرچی از حس خوبش بگم کم گفتم دیگه یسری اموزشا داد بهمو دخترمم کلا داشت تو تایم ریکاوری شیر میخورد یه یک ساعتی اونجا بودم دیگه زنگ زدن بیان ببرنم تو بخش دیگه داشت کم کم حس پاهام برمیگشت انگار پاهام خواب رفته بود مور مور میشد هرجی سعی میکردم تکون بدم نمیشد دیگه اخرش یکم انگشتامو‌تکون میدادم کم کم داشت دردمم شروع میشد دیگه ساعت پنج و نیم من میخواستن ببرن دخترمم ساعت ۴:۲۰ به دنیا اومد..دیگه اومدن منو از رو تخت اتاق عمل گذاشتن رو یه تخت دیگه که من چون دردم شروع شده بود یه لحظه واقعاا دردم اومد چشام پراز اشک شد
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت پنجم...
و من بالاخره بعد ۱۲ ساعت درد کشیدن جیگر گوشه امو گرفتم بغلم
۲ نصف شب دردم گرفت و ۲ و نیم ظهر ۳۰ آذرماه زایمان کردم .
بچه رو بردن وزنش کردن ۲ کیلو و ۸۳۰ بود گذاشتنش رو تختش که بالاش بخاری بود
بعد لباساشو خواستن
مادرشوهرم لباساشو داد و پرستارا پوشوندن
(موقع زایمان خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم
همسرم خیلی ترسیده بود
وسط زایمان بهم میگفت میخوای بگم ببرنت سزارین؟
یکم فک میکردم ، میگفتم من درد زایمان طبیعی رو تحمل کردم ، دیگه نمیتونم سزارین رو هم تحمل کنم
وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه صدام قطع شده بود چون دردی نداشتم دیگه
راحت شده بودم
مادرشوهرم میگفت ، همسرم گریه میکرد که چرا صداش دیگه نمیاد ولی پرستارا خبر داده بودن که زایمان کردم)
بعد اینکه لباسای بچه رو پوشوندن دکتر شروع کرد به بخیه زدن
یه نیم ساعت چهل دیقه طول کشید
بدون بی حسی شروع کرد به دوختن
درد داشت ولی خب به اندازه ی زایمان نبود
دیگه از اون موقع قوی شدم
دست یکی از ماما ها رو گرفته بودم از درد
میگفت تحمل کن
منم میگفتم دردش هر چقدرم باشه ، قابل تحمله ، چون زایمان خیلی سخت تره
مامان کیانا مامان کیانا ۳ ماهگی
دیگه کم کم دیدم داره حالم بد میشه که دیدم پرستار زود سرم وصل میکنه و میگه فشارش ۵ شده تا گفت خوبی خانوم گفتم نه تپش قلب دارم خیس عرق شدم سرمو به پهلو خوابوند گفت الان خوب میشی ساعت روبه رو می بود دقیقا ساعت ۳ و ۱۳ دقیقه بود که صدای دخترم اومد نه مثل بقیه بچه ها گریه کنه فقط چندتا ناله کرد دیگه پرستار آوردش صورتشو گذاشت روی لپم که بهترین لحظه دنیا بود برام دیگه دکتر خودش خداحافظی کرد و رفت پرستار شروع کرد به بخیه کردن تموم که شد بردنم ریکاوری ساعت ۴ بود خیلی لرز گرفته بودم هرچی میگفتم سردمه میگفتن نه از داروهاس اومدن شکمم و ماساژ دادن شوهرمو صدا زدن منو گذاشتن روی تخت همون لحظه هی شوهرم می‌گفت پتو بندازین روش از داره هی اوناهم میگفتن دخالت نکن آقا منو بردن بخش شوهرم خداحافظی کرد و رفت بعد دو ساعت دخترمو آوردن پرستار گفت خدا به تو و دختر زندگی دوباره داد ولی دخترم تموم ناخن هاش کبود شده بود ساعت ۱۱ شب بود که اومدن سوند رو کشیدن لباسامو عوض کردن با کمک مادرم بلند شدم راه رفتم پمپ درد نداشتم فقط دوتا شیاف گذاشتم خدارو شکر دردی آنچنان نبود که نتونم تحمل کنم همیشه دکتر رمضانی رو دعا میکنم که واقعاً یک فرشته بود برام
مامان فندوق 💙💙🩷 مامان فندوق 💙💙🩷 ۳ ماهگی
پارت پنجم
رفتیم بیمارستانی که گفتن اونجا تا ازمایشو و بی قراری هاش دیدن بستری کردن بچمو
اولین کاری ک کردن بردن از دستش خون گرفتن رگ گرفتن از پاش که برای زره زره اشک هاش من آب شدم آنقدر کوچولو بود ک از،دسش نشد رگ پیدا بشه زدن رو پاش من پیر شدم این مدت
آزمایش خون رو دوباره تکرار کردن
سونوگرافی از شکمش هم انجام دادن
از ریه هاشم عکس گرفتن که الحمدالله مشکلی نداشت و منتظر بودم تا جواب آزمایش کشت خون بیاد
از همه بدتر این بود که پاش تکون میخورد و باعث می‌شد رگش خراب بشه شب و نصف شب می بردن برا رگ گرفتن ب منم اجازه نمیدادن برم داخل هر دفعه هم کلی اذیتش میکردن 😓
شیفت پرستارا ک عوض شد پرستار دختر من داشت شرح حالش برا سر شیفت و اینا میگفت اسم جراح رو من شنیدم از پرستاره پرسیدم جراح چرا گفت باید مشاوره جراح بشه گفتم چرا گفت دکترش گفته دیدین که جواب درستی ام به آدم نمیدن ؟؟
خلاصه همون روز جراح اومد سنش از من پرسید و نگاه کرد ب پرستاره گفت کنسله گفتم چی کنسله خندید گفت هیچی میخاستم بگیرمش برا پسرم اما سنشون ب هم نمیخوره بعد رفت سراغ دخترم دست زد رو شکمش اینا بعدم رفت و من باز سوال برام پیش اومد و نگران سِرُم هم به دست دخترم بود نمیتونستم برم سمت دکتره که دیدم دکتره داشت رد میشد گفتم آقای دکتر تروخدا میشه یه لحظه بیایین اومد گفتم من خیلی نگرانم چیزی شده سونو دخترم ک خوب بود چرا شما معاینش کردین گفت ما حدس زدیم پیچیدگی روده داشته باشه که نه چیزیش نیست نگران نباش