تجربه زایمان ۳
دو نفر رو قفسه سینم بودن، چهار نفرم اون پایین، خیر سرم ماما همراه گرفته بودم ثه اذیت نشم، ولی نفهمیدم چرا همه بالا سر من جمع شدن، هیشکی بهم نگفت بچه بخاطر درشت بودن گیر کرده و اینا از ترس بالا سرم جمع شدن، هرچی زور میزدم تکون نمیخورد، دیگه فقط ناله میزذم منو ببرین سزارین، دکتر میگفت سرش اومده بیرون، کجا ببریم الان؟ زور بزن بچه داره خفه میشه، دیگه هرچی توانی تو بدنم بود جمع کردم اینقد زور زدم تا بچه اومد بیرون، و منی که بیحال منتظر بودم بچه رو بذارن رو سینه م، ولی یهو دیدم بچه رو گرفتن همه دوییدن سمت یه دستگاه، بچه رو بردن زیر اکسیژن، دیدم صورت دخترم سیاه و کبوده، هرچی گفتم چی شده هیشکی به من نگاه نمیکرد، یه لحظه دیدم دست دخترمو بلند میکنن ول میکنن دستش بی جون میفته پایین😔 الانم که دارم مینویسم اشکام میره، حدود یک ربع گذشت همه دور بچه بودن، حتی یادشون رفته بود جفت منو دربیارن، صورت ماما همراهم مثل گچ بود، یه پرستاره بهش میگفت اینجوری نکن شک میکنه، داره نگات میکنه، و من که هرچی التماسشون میکردم چی شده هیچی نمیگفتن، خلاصه اومد بالا سرم گفت چیزی نیست عزیزم، بچه یکم تو کانال زایمان زیاد موند، گذاشتیم نفس بگیره، شروع کرد جفتمو درآورد و بخیه هامو زد، من گریه افتادم گفتم اگه چیزی نیست چرا نمیارین ببینمش؟ چرا نذاشتین رو سینم؟ دیدن خیلی بیتابی میکنم کفتن بچه رو بیارین ببینه، یه لحظه نشونم دادن و بردنش، ماما پرسید وزنش چقدره، دکتر گذاشتش رو ترازو گفت ۳ و ۲٠٠😳، من با تعجب به مامام نگا کردم گفتم مگه نگفتین درشته؟ دکتر گفت همین بود نمیتونستی بزائی؟ یه چیزی انگار بهم میگفت این وسط یه خبرایی هست، از پچ پچاشون، نگاهاشون...

۵ پاسخ

مگ برش ندادن ک بچه راحت بیاد؟!

وای خدا چقدر سخت چقدر سخت 😭

چه صبری داشتی. میگم 3200 که زیاد نیست. شاید لگنت خیلی کوچیکه؟؟

همچی مثل زایمان سخت من بود ولی من با وکیوم درش اوردن ک بعدش کلی بدبختی دیدم هم خودم هم بچم کلی مشکل دارشدیم

وااای عزیزم😢😢😢
چ ترس و استرسی کشیدی💔💔

سوال های مرتبط

مامان تو دلی🤰🏻 مامان تو دلی🤰🏻 ۳ ماهگی
تجربه زایمان ۲
گفتم دکترم که میگه درشت نیست قدش بلنده، گفت نه بابا درشته، بعد به ماما گفت کیسه آبشو بزن، مامام کیسه آبمو که پاره کرد دستشو آورد بیرون دیدم دستکشش رنگ سبزه، دیدم دکتر گفت وای مکونیوم، فهمیدم بچم پی پی کرده، خیلی ترسیدم، گفتم چی میشه الان؟ گفت نترس ان شاالله که چیزی نمیشه، نمیدونم چی به هم گفتن دیدم سه چهار نفر اومدن بالا سرم شروع کردن به معاینه های وحشتناک، به حدی دردناک بود که من بیمارستانو گذاشته بودم رو سرم، منی که سر زایمان اولم صدای آخمو کسی نشنید، دکترم میگفت صبورترین مریضی بودی که تاحالا داشتم، حالا داشتم از ته دلم فریاد میکشیدم، یعنی نوبتی هرکدومشون معاینه میکردن، نمیذاشتن نفس بکشم، میگفتم چرا بامن اینجوری میکنین؟ بقیه زائوها دارن درداشونو میکشن، کسی کاریشون نداره، چرا افتادین به جون من؟ مامام میگفت میخوایم کمکت کنیم زودتر زایکان کنی، خانم دکتر میخواد بره مطب، گفتم خب بره، توروخدا اذیتم نکنید، هیشکی به حرفم گوش نمیداد، ساعت ۱ ظهر شد، من ۶ سانت رسیدم، ولی دیگه نفسم بالا نمیومد،معاینه هاشونم تموم نداشت، به حدی بیحال شده بودم دیگه نای زور زدن و جیغ زدن نداشتم، فقط میگفتم منو ببرین سزارین، قبول نمیکردن، دیگه ساعت حدود ۳ بود مامام گفت داری فول میشی، بریم رو دستگاه، حتی یه قدم نمیتونستم بردارم، کشون کشون منو بردن، دیگه دردام به زور تبدیل شده بود ولی من هیچ توانی نداشتم
مامان رونیا مامان رونیا ۲ ماهگی
زایمان طبیعی پارت پنجم...
و من بالاخره بعد ۱۲ ساعت درد کشیدن جیگر گوشه امو گرفتم بغلم
۲ نصف شب دردم گرفت و ۲ و نیم ظهر ۳۰ آذرماه زایمان کردم .
بچه رو بردن وزنش کردن ۲ کیلو و ۸۳۰ بود گذاشتنش رو تختش که بالاش بخاری بود
بعد لباساشو خواستن
مادرشوهرم لباساشو داد و پرستارا پوشوندن
(موقع زایمان خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم
همسرم خیلی ترسیده بود
وسط زایمان بهم میگفت میخوای بگم ببرنت سزارین؟
یکم فک میکردم ، میگفتم من درد زایمان طبیعی رو تحمل کردم ، دیگه نمیتونم سزارین رو هم تحمل کنم
وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه صدام قطع شده بود چون دردی نداشتم دیگه
راحت شده بودم
مادرشوهرم میگفت ، همسرم گریه میکرد که چرا صداش دیگه نمیاد ولی پرستارا خبر داده بودن که زایمان کردم)
بعد اینکه لباسای بچه رو پوشوندن دکتر شروع کرد به بخیه زدن
یه نیم ساعت چهل دیقه طول کشید
بدون بی حسی شروع کرد به دوختن
درد داشت ولی خب به اندازه ی زایمان نبود
دیگه از اون موقع قوی شدم
دست یکی از ماما ها رو گرفته بودم از درد
میگفت تحمل کن
منم میگفتم دردش هر چقدرم باشه ، قابل تحمله ، چون زایمان خیلی سخت تره
مامان فندوق 💙💙🩷 مامان فندوق 💙💙🩷 ۳ ماهگی
پارت نهم
خبری از پرستاره نشد بچم بقل کردم و سعی کردم سِرُم در بیارم ببرمش پیش پذیرش که یهو دیدم صدا گریه کردنش قطع شد نگاه کردم دیدم صورتش کبود و نفسش یه لحظه گرقت الهی براش بمیرم😭😭 جیغ زدم داد زدم گفتم پرستار کمک بچم بچم
یهو همه پرستار ها ریختن تو اتاق بچه گرفتن منو بیرون کردن من میزدم تو سرم و اشک میریختم بدنم میلرزید شوک بدی بهم وارد شد الهی برای هیچ مادری این لحظه ها پیش نیاد بعد یساعت منو بردن پیش بچم براش دستگاه اکسیژن گذاشته بودن و گفتن فعلا نباید شیر بهش بدی ۲ روز شیر ندادم و دو بار دیگه اونجوری شد اکسیژنش پایین بود
جیگرم براش کباب بود ولی خداروشکر میکنم که بستریش کردم چون دفعه دوم مخالف بودم میگفتم ن ببرمش خونه
این بار آنتی‌بیوتیک های خیلی قوی بهش زدن بچم آب شد آنقدر لاغر و ضعیف شده بی اشتها شده 😔
بااینکه من تمام این مدت ازون مادر های حساس بودم و خیلی مراقبت میکردم با این حال اینجوری شد بچم
جواب کشت خونش هم اومد خداروشکر منفی بود به دکتر گفتم پس آزمایش هاش خوبه چرا تب میکنه چرا سرفه چرا آنتی‌بیوتیک میزنید گفت چون ما خودمون تشخیص دادیم ک عفونت داره
مامان آریشا❣️👶🧿❣️ مامان آریشا❣️👶🧿❣️ ۴ ماهگی
پارت2زایمان
خلاصه نمیدونم یه دفعه چی شد چجوری یه فکری اومد تو ذهنم پاشدم رفتم دستشویی با سرم فشار بهم وصل بود رفتم یکم سرم خالی کردم بعد پرستار اومد بهش گفتم بابا من دردم نمیگیره ببین چقدر از سرمم. رفته هنوز دردم نگرفته 🫣😂گفتم توروخدا ببرید منو سزارین دکتر میگفت نمیشه به ما گیر میدن باید دلیل داشته باشی. منم گفتم خب دلیل ازاین بهتر من بچم مدفوع میکنه خطر داره میگفت ن چون بچه اولت هست تایم داری یه شب دیگ هم بستری باشی سرم فشار بگیری اینو ک گفت من سکته داشتم میکردم بعد دستمو سرمو درست کردن قطره قطره میرفت منم تا پرستار از اتاق میرفت بیرون سرم قطع میکردم بعد هواسم بود نزدیک اتاقم میشدن سرم وصل میکردم😂😂خلاصه این کارو چند بار کردم تا دردم نگیره چون واقعا میترسیدم و توان زایمان طبیعی نداشتم دوتا زایمانم ک انجام شد شنیدم صداشون بدتر شده بودم خلاصه من این کارو هي تکرار کردم نذاشتم سرم بره تو بدنم دکتر غروب ساعت 7شب اومد گفت چه خبر گفتم هیچی درد ندارم اصلا... 😂🫣بعد دیدم پچ پچ میکنن باهم دکتر معاینه کرد دید 2سانت باز شدم گفت حاضر بشید بریم اتاق عمل سزارین اینو ک گفت انگار دنیارو به من دادن خلاصه رفتم اتاق عمل دکتر اومد آمپول بی حسی بزنه کمرم بهش میگفتم توروخدا کجا میخوای بزنی درد داره؟؟؟ دکتر می‌خندید زد آمپول من بی حس شدم خیلی بد بود اعصابم ریخته بود بهم سرفه میکردم پاهام تکون نمی‌خورد به دکترا میگفتم توروخدا یه ذره پاهامو تکون بده خلاصه ک باهام همکاری کردن بعدم یه رب بعد ساعت ده دقیقه به8شب پسرم به دنیا اومد من از شدت استرس و ذوق زدم زیر گریه و کلی آوردن بوسش کردم این شد بهترین روز زندگی من..... 😂❣️🥰🧿🧿❣️
مامان نی نی مامان نی نی ۱ ماهگی
پارت 5
دیگه درازکشیدم پاهام شروع شد داغ شدن و حالت گزگز کردن داشت سنگین میشد که من یهو خس کردم حالم داره بد میشه یه حالی شدم تپش قلب و تنگی نفس سریع گفتم من حالم داره بد میشه دستامو بسته بودن سعی داشتم دستامو بلندکنم پرستاره گفت دساتو بلندنکن چیزی نیس فشارت افتاده ک فک کنم یه ارام بخش زدن چون درجا یه ارامشی بهم دست داد ریلکس شدم کلا هی تکون میخورم محکم دکترم گفت یکم فشار بدید بچه بالاس که همون پسره ک گفتم شوخی میکرد اومد دو دستی رو معدمو فشار میداد خیلییی بد بود اونجا یک لحظه تمام سرو گردنم درد عجیبی پیچید ک یهو صدای گریه دخترمو شنیدم سریع اوردن گذاشتن بغل صورتم من همینطوری اشکام میومد و دخترمو بوس میکردم یه دختر نازه توپلی سفید اصلا باورم نمیشد حس اون لحضشو هیج جوره نمیتونم بیان کنم ایشالله قسمت همه چشم انتظارا بشه دیگه دخترمو بردن تمیزش کنن منم دو سه تا تکون خوردم بخیمو زدن دکترمم اومد خدافظی کرد باهامو رفت منو بردن ریکاوری..تو ریکاوری یه ماما بالاسرم بود واسه شیردهی سریع دخترمو اوردن گذاشتن رو سینم ک شیر بخوره وای هرچی از حس خوبش بگم کم گفتم دیگه یسری اموزشا داد بهمو دخترمم کلا داشت تو تایم ریکاوری شیر میخورد یه یک ساعتی اونجا بودم دیگه زنگ زدن بیان ببرنم تو بخش دیگه داشت کم کم حس پاهام برمیگشت انگار پاهام خواب رفته بود مور مور میشد هرجی سعی میکردم تکون بدم نمیشد دیگه اخرش یکم انگشتامو‌تکون میدادم کم کم داشت دردمم شروع میشد دیگه ساعت پنج و نیم من میخواستن ببرن دخترمم ساعت ۴:۲۰ به دنیا اومد..دیگه اومدن منو از رو تخت اتاق عمل گذاشتن رو یه تخت دیگه که من چون دردم شروع شده بود یه لحظه واقعاا دردم اومد چشام پراز اشک شد
مامان کیانا مامان کیانا ۳ ماهگی
دیگه کم کم دیدم داره حالم بد میشه که دیدم پرستار زود سرم وصل میکنه و میگه فشارش ۵ شده تا گفت خوبی خانوم گفتم نه تپش قلب دارم خیس عرق شدم سرمو به پهلو خوابوند گفت الان خوب میشی ساعت روبه رو می بود دقیقا ساعت ۳ و ۱۳ دقیقه بود که صدای دخترم اومد نه مثل بقیه بچه ها گریه کنه فقط چندتا ناله کرد دیگه پرستار آوردش صورتشو گذاشت روی لپم که بهترین لحظه دنیا بود برام دیگه دکتر خودش خداحافظی کرد و رفت پرستار شروع کرد به بخیه کردن تموم که شد بردنم ریکاوری ساعت ۴ بود خیلی لرز گرفته بودم هرچی میگفتم سردمه میگفتن نه از داروهاس اومدن شکمم و ماساژ دادن شوهرمو صدا زدن منو گذاشتن روی تخت همون لحظه هی شوهرم می‌گفت پتو بندازین روش از داره هی اوناهم میگفتن دخالت نکن آقا منو بردن بخش شوهرم خداحافظی کرد و رفت بعد دو ساعت دخترمو آوردن پرستار گفت خدا به تو و دختر زندگی دوباره داد ولی دخترم تموم ناخن هاش کبود شده بود ساعت ۱۱ شب بود که اومدن سوند رو کشیدن لباسامو عوض کردن با کمک مادرم بلند شدم راه رفتم پمپ درد نداشتم فقط دوتا شیاف گذاشتم خدارو شکر دردی آنچنان نبود که نتونم تحمل کنم همیشه دکتر رمضانی رو دعا میکنم که واقعاً یک فرشته بود برام
مامان فندوق 💙💙🩷 مامان فندوق 💙💙🩷 ۳ ماهگی
پارت سوم
راستی قبل از اینکه استفراق همراه خلط بیاره بالا
شیرش ک می آورد بالا خیلی غلیظ بود ولی اینا که به دکتر میگفتم همشون میگفتن طبیعی تا اینکه افتاد رو دور اسهال با رنگ سبز
منه افسرده با یه بچه بی گناه و بی زبون که نمیدونستم چشه و داعم گریه و بی قراری
دکتر گفت با ماشین برین بیرون تا بخابه
این کارم کردیم ک هم‌چنان بی نتيجه الهی براش بمیرم خیلی اذیت شد😓
یه شب بدتر از همیشه بود بی تابی هاش شیرهم نمی‌خورد به شوهرم گفتم فک کنم گلوش درد میکنه گفت عیب رو بچه نزار اون شب من گریه آوین گریه همینجور بقلش میکردم میگفتم مامان تو چته چرا آروم نمیشی چرا ساکت نمیشی خودمم بی خواب بودم خیلی بیحال بود بدنم  تا دم صبح همین داستان بود ، دم صبح حس کردم بدنش داغه پوشکش باز کردم هر کاری کردم ساکت نشد که نشد چند قطره استامینوفن دادم تا ظهر دیدم بدتر شد
شوهرم بقلش کرد گفت داغه بپوش ببریمش دکتر
رفتیم بیمارستان امام حسین مخصوص کودکان تبش ۳۸ بود بعدم فقط دست گذاشت رو شکمش گفت داغه استامینوفن نوشت گفت همینو ۴ ساعتی بده کافیه این دکتر الاق حتی گلو این بچه چک نکرد
مامان موچی(کیان) مامان موچی(کیان) ۴ ماهگی
پارت سه

خیلی حسود زندگی من بود همش میگفت بپا بهت خیانت نکنه اینجوری کن اونجوری کن حالا شوهر خودش هفت خط روزگاره
بهم میگفت حالا من میتونم خودمو نجات بدم تو با یه بچه میخوای چیکار کنی هی بهم میگفت چاق شدی گنده شدی در صورتی که من روز آخر حاملگیم ۸۳کیلو بودم با ۱۷۰ قد خودش ۱۵۰ سانت و ۹۰ کیلو
گذشت و من زایمان کردم پسرم ۳ روز بستری بود که با شکم پاره بالاسرش بودم چه بدبختی که نکشیدم اومدیم خونه اومدن دیدنش نمیزاشت بچه رو آروم کنم میگفت گریش قشنگه دیگه رفتم شهر خودمون ۴۱ روزگی پسرم برگشتم اهواز که اومد خونمون بچمک بغل کرد گفت تپلم نیستی بهت بگم تپل قنداق فرنگیشو برداشت گف سگ دوستمم از این داره
هی شگ دوستشو با پسر من یکی میکرد
یه شب دیگه گف از فلان روز تا فلان روز بیکارم بچه رد بزار پیشم گفتم مگه خودم مردم؟گفت من خیلی بهتر از تو میتونم مراقبش باشم دیگه خونم به جوش اومد گفتم بهش خفه شو تا ننداختمت بیرون
بچم عادت داشت به پهلو بخوابه آروم باشه اینم نمیزاشت بخوابه میگفتم چته ولش میگفت اینجوری آرومه منم از دستش کشیدم رو به شوهرم‌گفتم این صب اومده داره منو اذیت میکنه اون برام چس کرد رفت یه گوشه

خیلی حسود زندگی من بود همش میگفت بپا بهت خیانت نکنه اینجوری کن اونجوری کن حالا شوهر خودش هفت خط روزگاره
بهم میگفت حالا من میتونم خودمو نجات بدم تو با یه بچه میخوای چیکار کنی هی بهم میگفت چاق شدی گنده شدی در صورتی که من روز آخر حاملگیم ۸۳کیلو بودم با ۱۷۰ قد خودش ۱۵۰ سانت و ۹۰ کیلو
گذشت و من زایمان کردم پسرم ۳ روز بستری بود که با شکم پاره بالاسرش بودم چه بدبختی که نکشیدم اومدیم خونه اومدن دیدنش نمیزاشت بچه رو آروم کنم میگفت گریش قشنگه دیگه رفتم شهر خودمون ۴۱ روزگی پسرمو
مامان فندوق 💙💙🩷 مامان فندوق 💙💙🩷 ۳ ماهگی
پارت پنجم
رفتیم بیمارستانی که گفتن اونجا تا ازمایشو و بی قراری هاش دیدن بستری کردن بچمو
اولین کاری ک کردن بردن از دستش خون گرفتن رگ گرفتن از پاش که برای زره زره اشک هاش من آب شدم آنقدر کوچولو بود ک از،دسش نشد رگ پیدا بشه زدن رو پاش من پیر شدم این مدت
آزمایش خون رو دوباره تکرار کردن
سونوگرافی از شکمش هم انجام دادن
از ریه هاشم عکس گرفتن که الحمدالله مشکلی نداشت و منتظر بودم تا جواب آزمایش کشت خون بیاد
از همه بدتر این بود که پاش تکون میخورد و باعث می‌شد رگش خراب بشه شب و نصف شب می بردن برا رگ گرفتن ب منم اجازه نمیدادن برم داخل هر دفعه هم کلی اذیتش میکردن 😓
شیفت پرستارا ک عوض شد پرستار دختر من داشت شرح حالش برا سر شیفت و اینا میگفت اسم جراح رو من شنیدم از پرستاره پرسیدم جراح چرا گفت باید مشاوره جراح بشه گفتم چرا گفت دکترش گفته دیدین که جواب درستی ام به آدم نمیدن ؟؟
خلاصه همون روز جراح اومد سنش از من پرسید و نگاه کرد ب پرستاره گفت کنسله گفتم چی کنسله خندید گفت هیچی میخاستم بگیرمش برا پسرم اما سنشون ب هم نمیخوره بعد رفت سراغ دخترم دست زد رو شکمش اینا بعدم رفت و من باز سوال برام پیش اومد و نگران سِرُم هم به دست دخترم بود نمیتونستم برم سمت دکتره که دیدم دکتره داشت رد میشد گفتم آقای دکتر تروخدا میشه یه لحظه بیایین اومد گفتم من خیلی نگرانم چیزی شده سونو دخترم ک خوب بود چرا شما معاینش کردین گفت ما حدس زدیم پیچیدگی روده داشته باشه که نه چیزیش نیست نگران نباش
مامان هدیه ی امام رضا مامان هدیه ی امام رضا ۴ ماهگی
تجربه ی زایمان
پارت سوم
دکتر گفت چون زایمان تو طولانی شده ، نمیتونیم برات بی حسی بزنیم ، طولانی تر میشه و خطرناک تر میشه
انگار تمام درای امیدو روم بستن
بدترین لحظه ی زایمانم اونجا بود
ساعت شد ۶ صبح و من ۱۹ ساعت بود که درد میکشیدم
دردایی ک هرلحظه فکر میکردم الانه که بمیرم
دیگه هیچ حونی برام نمونده بود ، هیچ جونی
همه کادر شیفت قیافه هاشون ترسیده بود ، اصلا منو تنها نمیذاشتن ، هرکی بعد از منم بستری شده بود ، زاییده بود و رفته بود
منو دیگه همه میشناختن و دلشون برام میسوخت
التماس میکردم که ببریدم اتاق عمل
میدونی آدم ۲۰ ساعت نخوابه ، دیوونه میشه ، فک کن ۲۰ ساعت درد زایمان بکشی ، چه حالی داری
هی ماماها دلداریم میدادن و امید میخواستن بدن
ولی من امیدم به ته کشیده شده بود
فقط داد میزدم و ناله میکردم که بسمههههه، بخدا بسمهههههه، نمیکشم دیگه ، جونی نمونده برام.....هنوزم یادم میوفته ، دیوانه میشم
ساعت شد ۷ ، دیگه دردا وحشتناک شده بود ، حال منم خیلی بد شده بود دیگه
دکتر و ماماها ریخته بودن تو اتاقم
یهو حس کردم دستم خیس شده ، نگاه کردم دیدم تمام دستم خون شده ، رگم پاره شده بود ولی هیچ دردی از سوزن و اینا نمیفهمیدم
دوتا ماما ی سمتم بودن ، دوتا ماما اون سمتم ، با تمام زورشون شکممو فشار میدادن ، ی ماماهم بالا سرم بود اکسیژنو گذاشته بود رو دهنم
دوتا دکترم پایین پام بودن و کانال زایمان چک میکردن
بچه اومده بود پایین ولی تو کانال زایمان گیر کرده بود