سوال های مرتبط

مامان سپیدار👼💕 مامان سپیدار👼💕 ۳ ماهگی
خوب ببخشید طول کشید
بریم‌پارت🌸سه🌸
خوب کیسه ابمو که داشت پاره میکرد خیلی درد داشت زمین و زمان و صدا میزدم دیگه واقعا منکه انتخابم طبیعی بود پشیمون شدم انقدر درد داشت توم میپیچید هیچی کیسه آبمو که پاره کرد شوهرم اومد پیشم ديگه زورم داشت میومد گفت قوی باشه دوتا زور محکم بزن با تمام قدرت زور زدم خداروشکر سرش اومد بیرون ولی متاسفانه بند ناف پیچیده بود دور گردن دخترم ولی خوب ماما بهم نگفته بود گفت چندتا زور محکم بزن منم همین کارو میکردم تا زور آخری یهو احساس کردم بدنم آزاد شده اصلا درد نداشتم یهو یچیز داغ رو سینم احساس کردم چشامو که باز کردم دیدم دخمل قشنگم و گذاشتن رو سینم شوهرم که اینقدر حالش بد بود برای من اولین بار بود دیدم داره گریه میکنه سریع رفت بیرون نموند دختر قشنگ من ساعت ۱۱:۳۰ صبح بدنیا اومد این لحظه رو برای همتون آرزو میکنم😍
درسته درد میکشی ولی واقعا ارزششو داره 🌸❤️❤️
البته زایمان من کلا سه ساعت طول کشید خوب اینم از تجربه زایمان طبیعی من امیدوارم خوشتون اومده باشه🥰🥰🥰
مامان تو دلی💓 مامان تو دلی💓 ۴ ماهگی
تجربه زایمان ۳
دو نفر رو قفسه سینم بودن، چهار نفرم اون پایین، خیر سرم ماما همراه گرفته بودم ثه اذیت نشم، ولی نفهمیدم چرا همه بالا سر من جمع شدن، هیشکی بهم نگفت بچه بخاطر درشت بودن گیر کرده و اینا از ترس بالا سرم جمع شدن، هرچی زور میزدم تکون نمیخورد، دیگه فقط ناله میزذم منو ببرین سزارین، دکتر میگفت سرش اومده بیرون، کجا ببریم الان؟ زور بزن بچه داره خفه میشه، دیگه هرچی توانی تو بدنم بود جمع کردم اینقد زور زدم تا بچه اومد بیرون، و منی که بیحال منتظر بودم بچه رو بذارن رو سینه م، ولی یهو دیدم بچه رو گرفتن همه دوییدن سمت یه دستگاه، بچه رو بردن زیر اکسیژن، دیدم صورت دخترم سیاه و کبوده، هرچی گفتم چی شده هیشکی به من نگاه نمیکرد، یه لحظه دیدم دست دخترمو بلند میکنن ول میکنن دستش بی جون میفته پایین😔 الانم که دارم مینویسم اشکام میره، حدود یک ربع گذشت همه دور بچه بودن، حتی یادشون رفته بود جفت منو دربیارن، صورت ماما همراهم مثل گچ بود، یه پرستاره بهش میگفت اینجوری نکن شک میکنه، داره نگات میکنه، و من که هرچی التماسشون میکردم چی شده هیچی نمیگفتن، خلاصه اومد بالا سرم گفت چیزی نیست عزیزم، بچه یکم تو کانال زایمان زیاد موند، گذاشتیم نفس بگیره، شروع کرد جفتمو درآورد و بخیه هامو زد، من گریه افتادم گفتم اگه چیزی نیست چرا نمیارین ببینمش؟ چرا نذاشتین رو سینم؟ دیدن خیلی بیتابی میکنم کفتن بچه رو بیارین ببینه، یه لحظه نشونم دادن و بردنش، ماما پرسید وزنش چقدره، دکتر گذاشتش رو ترازو گفت ۳ و ۲٠٠😳، من با تعجب به مامام نگا کردم گفتم مگه نگفتین درشته؟ دکتر گفت همین بود نمیتونستی بزائی؟ یه چیزی انگار بهم میگفت این وسط یه خبرایی هست، از پچ پچاشون، نگاهاشون...
مامان هدیه ی امام رضا مامان هدیه ی امام رضا ۶ ماهگی
تجربه ی زایمان
پارت سوم
دکتر گفت چون زایمان تو طولانی شده ، نمیتونیم برات بی حسی بزنیم ، طولانی تر میشه و خطرناک تر میشه
انگار تمام درای امیدو روم بستن
بدترین لحظه ی زایمانم اونجا بود
ساعت شد ۶ صبح و من ۱۹ ساعت بود که درد میکشیدم
دردایی ک هرلحظه فکر میکردم الانه که بمیرم
دیگه هیچ حونی برام نمونده بود ، هیچ جونی
همه کادر شیفت قیافه هاشون ترسیده بود ، اصلا منو تنها نمیذاشتن ، هرکی بعد از منم بستری شده بود ، زاییده بود و رفته بود
منو دیگه همه میشناختن و دلشون برام میسوخت
التماس میکردم که ببریدم اتاق عمل
میدونی آدم ۲۰ ساعت نخوابه ، دیوونه میشه ، فک کن ۲۰ ساعت درد زایمان بکشی ، چه حالی داری
هی ماماها دلداریم میدادن و امید میخواستن بدن
ولی من امیدم به ته کشیده شده بود
فقط داد میزدم و ناله میکردم که بسمههههه، بخدا بسمهههههه، نمیکشم دیگه ، جونی نمونده برام.....هنوزم یادم میوفته ، دیوانه میشم
ساعت شد ۷ ، دیگه دردا وحشتناک شده بود ، حال منم خیلی بد شده بود دیگه
دکتر و ماماها ریخته بودن تو اتاقم
یهو حس کردم دستم خیس شده ، نگاه کردم دیدم تمام دستم خون شده ، رگم پاره شده بود ولی هیچ دردی از سوزن و اینا نمیفهمیدم
دوتا ماما ی سمتم بودن ، دوتا ماما اون سمتم ، با تمام زورشون شکممو فشار میدادن ، ی ماماهم بالا سرم بود اکسیژنو گذاشته بود رو دهنم
دوتا دکترم پایین پام بودن و کانال زایمان چک میکردن
بچه اومده بود پایین ولی تو کانال زایمان گیر کرده بود
مامان رونیا مامان رونیا ۳ ماهگی
زایمان طبیعی پارت چهارم...
هی میگفتن محکم زور بده
پر قدرت
عمیق
نمیتونستم، دیگه جونی تو تنم نمونده بود
داشتم از درد میمردم
فک میکردم الاناست که کمرم از وسط نصف شه
کمرم خورد شه
یه ساعت و نیم سر بچم مونده بود تو کانال زایمان
دکتر به همسرم گفت بیا سر دخترتو ببین، معلومه
نمیتونستم ، سختم بود
خیلی سخت
زایمان طبیعی رو تا این حد وحشتناک در نظر نگرفته بودم
زور میزدم همش، دوتا از ماما ها شکممو از بالا فشار میدادن،  در واقع بچه رو هُل میدادن بیرون
منم انقد زور زدم انقد زور زدم ، انقد جیغ میزدم که آخر سر بریدن و بچه رو در آوردن.
دیگه تموم شد....
همه ی دردام تموم شد، همه ی دردام با به دنیا اومدن پاره ی تنم ، از تنم خارج شد

شاید باورتون نشه ولی هیچ دردی نداشتم، احساس سبکی میکردم
درد زایمان طبیعی فقط واسه ی باز شدن دهانه ی رحمه
دکتر گفت یه کوچولو هم زور بزن تا جفتت رو در بیارم
یه زور کوچولو زدم و جفت رو در آورد و من پرواز کردم به آسمون خدا از این حس سبکی.
اون لحظه ای که دخترمو از شکمم در آوردن و گذاشتن رو سینه ی چپم ، فراموش شدنی نیس
و من دیدمش، ۹ ماه انتظار تموم شد
سفر ۹ ماهه مون با تموم سختی ها و شیرینی هاش به پایان رسید و آغازی جدید شروع شد

برای بار دوم عاشق شدم
عاشق ثمره ی عشقمون
با اون چشای بزرگش زل زده بود بهم و من افتخار کردم به خودم و دخترم که تونستیم از پسش بربیایم
دنیام زیر و رو شد با دیدنش
خیلی حس خوبی داشت ، خیلی زیاد
انگار رو ابرا بودم
انگار واقعی نبود، انگار وسط خواب شیرین بودم
خدارو شکر کردم که معجزه شو هر چند دیر، هر چند با کلی درد و اشک ، ولی بالاخره فرستاد
مامان حسنا خانم مامان حسنا خانم ۶ ماهگی
تجربه زایمان #پارت دو
دردام شروع شد و من جیغ و داد هی ماما میگفت زور بزن من جیغ میزدم آخه ی ماه استراحت مطلق بودم و بچه از رحم جدا نمی شد دردام خیلی شدید بود دیگه ی سانت آخر مثل جنازه افتاده بودم رو تخت و توان زور زدن نداشتم سر بچم تو مثانه ام بود میگفتن اگر زور نزنی باید مثانه ات را پاره کنیم من واقعا دیگه نمی تونستم یهو دیدم ی پرستار در ابعاد ی غول اومد پرید سر معدم یهو بچه اومد بیرون و من از حال رفتم
خیلی بخیه خوردم از بس بخیه خوردم ترسیده بودم هم درد داشتم نمی تونستم دستشویی کنم شاش بند شدم و تو بیمارستان راه میرفتم ادرار داشتم زیاد کلیه هام درد داشت و نمی تونستم ادرار کنم هی بهم می گفتن برو آب بگیر ب خودت حتی پرستار اومد آب بهم گرفت از ترس شاش بند شده بودم دیگه اومدن سون بهم وصل کردن خودشون تعجب کرده بودن تو نیم ساعت چهار تا سون خالی شد از بس بهم سرم زده بودن کلیه هام پر بود و مثانه ام خالی نمی شد
بد بختی اونجا بود ک شیر نداشتم 😥تا پنج روز شیر نداشتم روز سوم ک تو بیمارستان بودم دیگه خود پرستارا ترسیدن شیر خشک درست کردن ب دخترم دادن زردی گرفت دخترم از بس شیر نداشتم
دو سه روز هم ب خاطر زردی بالاش بستری شد از روز ب دنیا آمدنش تا خونه رفتنم ی هفته بستری شدیم
اومدیم خونه بعد ی هفته خون ریزی شدید گرفتم بخیه هام باز شده بودم دوباره رفتم بیمارستان برا معاینه میخواستم بستریم کنند با رضایت خودم اومدم خونه
مامان نیک مامان نیک ۴ ماهگی
زایمان پارت 1
۳۸هفته و ۵ روزم بود که ساعت ۱:۳۰شب یهو کیسه ابم پاره شده رفتم بیمارستان دهانه رحمم بسته بود با دکترم هماهنگ کردن ک اگ تا صبح دردم شروع نشه صبح زود امپول فشار میزنن خلاصه منم انقد میترسیدم مدام گریه میکردم خلاصه دردم شروع نشد بهم امپول زدن اولش دردم کم بود ساعت ۹صبح شدید شد دیگ ۱۰به بعد هر یه دیقه شده بود دردم معاینه میکردن کند پیش میرفتم با درد شدید ۲سانت بودم دیگ ساعت ۱۱ دردم یکسره بود مثلا اول میگرفت ول میکرد این دیک کلا درد داشتم جیغ میزدم دوست داشتم بمیرم خیلی خیلی درد داشتم ک دکترم اومد معاینه کرد ساعت ۱ بعداظهر بود ک همون ۲ سانت بود پیشرفتی نداشتم اورژانسی بردنم سزارین انقد درد داشتم گریه میکردم سریع بچه رو در بیارین من دارم میمیرم از درد زیاد فقط میلرزیدم خلاصه سزارین شدم ساعت ۲:۰۵ بعداظهر پسرم به دنیا اومد تو ریکاوری بودم بهم گفتن پمپ درد نمیخوای گفتم ن خداروشکر درد نداشتم فقط دوبار شکممو فشار دادن درد داشتم