۶ پاسخ

وای منم بچم گیر کرده بود.. خودمم جون نداشتم زور خوب بزنم.‌ خداروشکر تموم شد

منو بگو ساعت 12ظهر 4سانت بستری شدم 1رفتم بلوک زایمان 4بچم به دنیا اومد زایمان خییییلی اسونی داشتم ولی با داریم خیلی سخت بود

واقعا چرا سزارين نشدي من دارم ميخونم استرس گرفتم نميدونم چه اسراري اخه به طبيعي به دنيااوردن سزارين فقط موقع بلندشدن ازتخت سخته باچندروز بعدعمل كاررتو انجام بدي واگرن ادم راحت ميره برميگرده

ببخشید گلم قبل زایمان ورزشای مخصوص زایمان رو کرده بودی یا نه؟

چرا این همه خودتو عذاب دادی سز می‌شدی یه ربع بچه تو میذاشتن تو بغلت

وکیوم نشدی؟

سوال های مرتبط

مامان هدیه ی امام رضا مامان هدیه ی امام رضا ۶ ماهگی
تجربه ی زایمان
پارت سوم
دکتر گفت چون زایمان تو طولانی شده ، نمیتونیم برات بی حسی بزنیم ، طولانی تر میشه و خطرناک تر میشه
انگار تمام درای امیدو روم بستن
بدترین لحظه ی زایمانم اونجا بود
ساعت شد ۶ صبح و من ۱۹ ساعت بود که درد میکشیدم
دردایی ک هرلحظه فکر میکردم الانه که بمیرم
دیگه هیچ حونی برام نمونده بود ، هیچ جونی
همه کادر شیفت قیافه هاشون ترسیده بود ، اصلا منو تنها نمیذاشتن ، هرکی بعد از منم بستری شده بود ، زاییده بود و رفته بود
منو دیگه همه میشناختن و دلشون برام میسوخت
التماس میکردم که ببریدم اتاق عمل
میدونی آدم ۲۰ ساعت نخوابه ، دیوونه میشه ، فک کن ۲۰ ساعت درد زایمان بکشی ، چه حالی داری
هی ماماها دلداریم میدادن و امید میخواستن بدن
ولی من امیدم به ته کشیده شده بود
فقط داد میزدم و ناله میکردم که بسمههههه، بخدا بسمهههههه، نمیکشم دیگه ، جونی نمونده برام.....هنوزم یادم میوفته ، دیوانه میشم
ساعت شد ۷ ، دیگه دردا وحشتناک شده بود ، حال منم خیلی بد شده بود دیگه
دکتر و ماماها ریخته بودن تو اتاقم
یهو حس کردم دستم خیس شده ، نگاه کردم دیدم تمام دستم خون شده ، رگم پاره شده بود ولی هیچ دردی از سوزن و اینا نمیفهمیدم
دوتا ماما ی سمتم بودن ، دوتا ماما اون سمتم ، با تمام زورشون شکممو فشار میدادن ، ی ماماهم بالا سرم بود اکسیژنو گذاشته بود رو دهنم
دوتا دکترم پایین پام بودن و کانال زایمان چک میکردن
بچه اومده بود پایین ولی تو کانال زایمان گیر کرده بود
مامان حسنا خانم مامان حسنا خانم ۶ ماهگی
تجربه زایمان #پارت دو
دردام شروع شد و من جیغ و داد هی ماما میگفت زور بزن من جیغ میزدم آخه ی ماه استراحت مطلق بودم و بچه از رحم جدا نمی شد دردام خیلی شدید بود دیگه ی سانت آخر مثل جنازه افتاده بودم رو تخت و توان زور زدن نداشتم سر بچم تو مثانه ام بود میگفتن اگر زور نزنی باید مثانه ات را پاره کنیم من واقعا دیگه نمی تونستم یهو دیدم ی پرستار در ابعاد ی غول اومد پرید سر معدم یهو بچه اومد بیرون و من از حال رفتم
خیلی بخیه خوردم از بس بخیه خوردم ترسیده بودم هم درد داشتم نمی تونستم دستشویی کنم شاش بند شدم و تو بیمارستان راه میرفتم ادرار داشتم زیاد کلیه هام درد داشت و نمی تونستم ادرار کنم هی بهم می گفتن برو آب بگیر ب خودت حتی پرستار اومد آب بهم گرفت از ترس شاش بند شده بودم دیگه اومدن سون بهم وصل کردن خودشون تعجب کرده بودن تو نیم ساعت چهار تا سون خالی شد از بس بهم سرم زده بودن کلیه هام پر بود و مثانه ام خالی نمی شد
بد بختی اونجا بود ک شیر نداشتم 😥تا پنج روز شیر نداشتم روز سوم ک تو بیمارستان بودم دیگه خود پرستارا ترسیدن شیر خشک درست کردن ب دخترم دادن زردی گرفت دخترم از بس شیر نداشتم
دو سه روز هم ب خاطر زردی بالاش بستری شد از روز ب دنیا آمدنش تا خونه رفتنم ی هفته بستری شدیم
اومدیم خونه بعد ی هفته خون ریزی شدید گرفتم بخیه هام باز شده بودم دوباره رفتم بیمارستان برا معاینه میخواستم بستریم کنند با رضایت خودم اومدم خونه
مامان رونیا مامان رونیا ۳ ماهگی
زایمان طبیعی پارت پنجم...
و من بالاخره بعد ۱۲ ساعت درد کشیدن جیگر گوشه امو گرفتم بغلم
۲ نصف شب دردم گرفت و ۲ و نیم ظهر ۳۰ آذرماه زایمان کردم .
بچه رو بردن وزنش کردن ۲ کیلو و ۸۳۰ بود گذاشتنش رو تختش که بالاش بخاری بود
بعد لباساشو خواستن
مادرشوهرم لباساشو داد و پرستارا پوشوندن
(موقع زایمان خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم
همسرم خیلی ترسیده بود
وسط زایمان بهم میگفت میخوای بگم ببرنت سزارین؟
یکم فک میکردم ، میگفتم من درد زایمان طبیعی رو تحمل کردم ، دیگه نمیتونم سزارین رو هم تحمل کنم
وقتی بچه به دنیا اومد من دیگه صدام قطع شده بود چون دردی نداشتم دیگه
راحت شده بودم
مادرشوهرم میگفت ، همسرم گریه میکرد که چرا صداش دیگه نمیاد ولی پرستارا خبر داده بودن که زایمان کردم)
بعد اینکه لباسای بچه رو پوشوندن دکتر شروع کرد به بخیه زدن
یه نیم ساعت چهل دیقه طول کشید
بدون بی حسی شروع کرد به دوختن
درد داشت ولی خب به اندازه ی زایمان نبود
دیگه از اون موقع قوی شدم
دست یکی از ماما ها رو گرفته بودم از درد
میگفت تحمل کن
منم میگفتم دردش هر چقدرم باشه ، قابل تحمله ، چون زایمان خیلی سخت تره
مامان رونیا مامان رونیا ۳ ماهگی
زایمان طبیعی پارت چهارم...
هی میگفتن محکم زور بده
پر قدرت
عمیق
نمیتونستم، دیگه جونی تو تنم نمونده بود
داشتم از درد میمردم
فک میکردم الاناست که کمرم از وسط نصف شه
کمرم خورد شه
یه ساعت و نیم سر بچم مونده بود تو کانال زایمان
دکتر به همسرم گفت بیا سر دخترتو ببین، معلومه
نمیتونستم ، سختم بود
خیلی سخت
زایمان طبیعی رو تا این حد وحشتناک در نظر نگرفته بودم
زور میزدم همش، دوتا از ماما ها شکممو از بالا فشار میدادن،  در واقع بچه رو هُل میدادن بیرون
منم انقد زور زدم انقد زور زدم ، انقد جیغ میزدم که آخر سر بریدن و بچه رو در آوردن.
دیگه تموم شد....
همه ی دردام تموم شد، همه ی دردام با به دنیا اومدن پاره ی تنم ، از تنم خارج شد

شاید باورتون نشه ولی هیچ دردی نداشتم، احساس سبکی میکردم
درد زایمان طبیعی فقط واسه ی باز شدن دهانه ی رحمه
دکتر گفت یه کوچولو هم زور بزن تا جفتت رو در بیارم
یه زور کوچولو زدم و جفت رو در آورد و من پرواز کردم به آسمون خدا از این حس سبکی.
اون لحظه ای که دخترمو از شکمم در آوردن و گذاشتن رو سینه ی چپم ، فراموش شدنی نیس
و من دیدمش، ۹ ماه انتظار تموم شد
سفر ۹ ماهه مون با تموم سختی ها و شیرینی هاش به پایان رسید و آغازی جدید شروع شد

برای بار دوم عاشق شدم
عاشق ثمره ی عشقمون
با اون چشای بزرگش زل زده بود بهم و من افتخار کردم به خودم و دخترم که تونستیم از پسش بربیایم
دنیام زیر و رو شد با دیدنش
خیلی حس خوبی داشت ، خیلی زیاد
انگار رو ابرا بودم
انگار واقعی نبود، انگار وسط خواب شیرین بودم
خدارو شکر کردم که معجزه شو هر چند دیر، هر چند با کلی درد و اشک ، ولی بالاخره فرستاد
مامان امیرعلی👩‍👦 مامان امیرعلی👩‍👦 ۳ ماهگی
مامان سپیدار👼💕 مامان سپیدار👼💕 ۳ ماهگی
خوب ببخشید طول کشید
بریم‌پارت🌸سه🌸
خوب کیسه ابمو که داشت پاره میکرد خیلی درد داشت زمین و زمان و صدا میزدم دیگه واقعا منکه انتخابم طبیعی بود پشیمون شدم انقدر درد داشت توم میپیچید هیچی کیسه آبمو که پاره کرد شوهرم اومد پیشم ديگه زورم داشت میومد گفت قوی باشه دوتا زور محکم بزن با تمام قدرت زور زدم خداروشکر سرش اومد بیرون ولی متاسفانه بند ناف پیچیده بود دور گردن دخترم ولی خوب ماما بهم نگفته بود گفت چندتا زور محکم بزن منم همین کارو میکردم تا زور آخری یهو احساس کردم بدنم آزاد شده اصلا درد نداشتم یهو یچیز داغ رو سینم احساس کردم چشامو که باز کردم دیدم دخمل قشنگم و گذاشتن رو سینم شوهرم که اینقدر حالش بد بود برای من اولین بار بود دیدم داره گریه میکنه سریع رفت بیرون نموند دختر قشنگ من ساعت ۱۱:۳۰ صبح بدنیا اومد این لحظه رو برای همتون آرزو میکنم😍
درسته درد میکشی ولی واقعا ارزششو داره 🌸❤️❤️
البته زایمان من کلا سه ساعت طول کشید خوب اینم از تجربه زایمان طبیعی من امیدوارم خوشتون اومده باشه🥰🥰🥰
مامان ماهلین مامان ماهلین ۴ ماهگی
تجربه زایمان قسمت سوم .
من یکشنبه ۸ صبح با همسرم و مادرم رفتم بیمارستان آرام و نزدیک ساعت ۹ ونیم بستری شدم .صبح ۳ فینگر باز بودم و دردهای داشت منظم‌میشد ولی کماکان خونریزی نداشتم درحد لکه بود .
ساعت حدودا ۱۱ بود که اپیدورال گرفتم و واقعا راضی ام . رسیدگی ماما ها و پزشک و کادر بیمارستان‌عالی بود . همسرم از اول تا بعد زایمان کنارم بود و برای زایمان کمکم می‌کرد. اتاق زایمان من خودم تنها بودم و بیمار دیگه ای نبود از اول که بستری شدم رفتم اتاق زایمان تو بخش پیش بقیه بیمارا و مثل بیمارستان خصوصی پیش بقیه بیمار ها نبودم از اول رفتم اتاق زایمان . اونجا حمام و جکوزی داشت و چون من کات‌اتر بهم وصل بود چون اپیدورال پیوسته میگرفتم نمیتونستم زیر دوش برم یا تو وان بشینم
ولی توپ و پله و صندلی بود که پوزیشن بگیرم .
از ۳ ظهر من دیگه پیشرفت نداشتم بدنم یاری نمی‌کرد دهانه رحم سفتی دارم کیسه آبم رو خودشون پاره کردن .
پزشکم ساعت ۷ اومد بیمارستان و من با وجود اپیدورال فقط انقباضات رو درحد درد پریود حس میکردم و قابل تحمل بود برام . زایمانم یکم طول کشید و چون اضافه وزن داشتم زایمانم یکم سخت بود و همسرم به ۳ تا ماما و دکترم کمک می‌کرد و ۵ نفری به من زور میدادن که زایمان کنم😂😂❤️ در آخر ۷.۸ تا بخیه خوردم و دخترم ساعت 20:50 یکشنبه ۱۱ آذر به دنیا اومد ...ولی خب ۷ روز بستری بود چون دیستوشی بود بخاطر سختی زایمان و تنگی کانال مجبور شدن اینکارو بکنن و .... مسائل مربوط به بستری دخترم تو تاپیک بعدی میگم .
در کل از زایمان تو بیمارستان آرام به شدت راضی بودم با اینکه هزینه ها حتی با بیمه‌تکمیلی اونجا بازم خیلی زیاد شد ولی ارزش داشت و انتخابم بازم بیمارستان آرامِ .🥰🥰❤️
سوالی بود بپرسید عزیزان .
مامان رونیا مامان رونیا ۳ ماهگی
زایمان طبیعی پارت ششم...
همسرمو مادرهمسرمو صدا زدن اومد تو اتاق
چون آخر آخرا موقع زور زدن خیلی جیغ میزدم و گریه میکردم همسرم تحمل دیدنمو تو اون وضع نداشت رفت بیرون

اولش اومد پیش منو بغلم کرد و گریه کرد
گفت من مردم و زنده شدم
ولی بعدش رفت پیش دخترمون
چه حس خوبی بود دیدن عشقت و ثمره ی عشقت کنار هم
یکمی تو زایشگاه موندیم و برادرشوهرم و پدرشوهرم اومدن پیشم
(همون موقع زایمان که رونیا رو گذاشته بودن رو سینه ام ، همونجا سینمو گرفت و شروع کرد به خوردن)
پیش همسرم بهش شیر دادم ، خیلی ناز داشت شیر می‌خورد
همسرم یکم موند پیشم و گفتم تو برو خونه استراحت کن هم زیاد گریه کردی هم چیزی نخوردی هم اینکه خسته و بی خوابی
رفت و مادرشوهرم موند پیشم
مامانم تو راه بود
راه خیلی دور بود
قرار بود شنبه ۱ دی ماه برسه
یه ساعت دیگه بردن بخش منو، لباسامو عوض کرده بودن بعد زایمان
گذاشتن رو ویلچر و بردن بخش، بچه رو هم بردن واسه ازمایش و خونگیری و اینا
سرم دستمو درآوردن تا تو بخش یکی دیکه بزنن
از موقعی که درد داشتم سرم زده بودن بهم که ضعف نکنم
رفتیم بخش غذا آوردن، غذا خوردیم
خیلی گرسنه ام بود
دردم که نداشتم راحت خوردم
دردم فقط تو ناحیه ی مقعدم بود
چون همه ی فشارم رو اون بود، دکتر گفته بود زورتو بده پشتت
مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 مامان 👶🏻ARSALAN👶🏻 ۳ ماهگی
تجربه زایمان
💕پارت ششم💕

واسه من مامان اولی بااون همه استرس و نگرانی که توی این چندروز کشیده بودم خیلی سخت بود بدون پسرم بخوام منتقل بشم بخش زنان و زایمان😓
وقتی همه مادرا با بچه هاشون بودن بغلشون میکردن شیرمیدادن
من فقط باید نگاه میکردم😓😓
خلاصه منو منتقل کردن ماما قراربود بیاد برای باردوم فشار رحمی بده
اخ نگممممممم که چی‌کشیدمممم بااون همه بخیه و درد از اتاق عمل بیای ربع ساعت بعدش بخوان فشار بدن فقط جیغ میزدم شوهرم بیرون بخش صدامو شنیده بود طاقت نیورده بود و خودشو رسوند به در اتاق
بالاخره تموم شد ولی فشارم پایین نمیومد و نوسان داشت بین ۱۴تا۱۶
ازبس جیغ و گریه کرده بودم و بخاطر عمل لب و دهنم خشک خشک شده بود
مامانم با پنبه خیس میکشید به لبم
قراربود تا ۸شب چیزی نخورم و بعدش بلندشم راه برم
به هرزحمتی بود راه رفتم و کلی بهم فشار اومد ولی مجبور بودم بخاطر پسرم سرپاشم...
صبح شد دیدم مامانم خیلی بیحاله گفتم شاید شب تاصبح بیمارستان بوده نخوابیده خستس به هزار زحمت فرستادمش خونه ظهر زنگ زد که اونم بستری شده و کرونا گرفته....حالا من موندم و یه عالمه فکروخیال