۹ پاسخ

چقدربد

عزیزم چقد سختی کشیدی 🥲

الهی چت شده بوداخه

وای چقا سخت 🥲

همه رو بنویس دیگه ببینم چت شده دختر

بقیش؟؟؟؟

🥺🥺🥺😪😪

آخی عزیزم 😢😢

واای یا خدا 😑😑😑

سوال های مرتبط

مامان سارینا مامان سارینا ۴ ماهگی
تجربه من از افسردگی بعد زایمان
بعد زایمانم یه احساس غمگینی داشتم همش تا که از زایشگاه اومدیم خونه خیلی تحریک پذیر و پرخاشگر شده بودم همش سر مادرم و برادر خواهرام فریاد میزدم همش در خلوت میزدم زیر گریه میرفتم زیر پتو گریه میکردم تا که اومدیم خونه دیدم شوهرم اصلا بهم اهمیت و مهر و محبت نمیده گریه هام بیشتر شد همراه با درد قفسه سینه اشکم اصلا بند نمیومد احساس پوچی و بی همه کسی میکردم شوهر سنگدلم بی تفاوت از همه چی بیخیال رد میشد میدید حالم خوب نیس اما انگار نه انگار این حالمو بدتر کرد همش گریه و درد قفسه سینه و سردرد تا اینکه به خودم اومدم دیدم برای کسی مهم نیستم فقط با این گریه ها دارم خودمو عذاب میدم هیچ دلداری ندارم آخرش من میمونم و کلی مریضی تصمیم گرفتم برای خودم خوش باشم و بر این احساس غمگینی و پوچی گریه ها غلبه کنم تصمیم گرفتم به خاطر خودم و بچه هام خوشحال زندگی و کنم و اطرافیان برام مهم نباشن همجونجوری که من براشون زره ای اهمیت نداشتم
مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۲ ماهگی
مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۲ ماهگی
تجربه زایمان ۶
بلندشدم دیدم لباسم خیسه گفتم این از کجاس آخه رفتم باز دوش گرفتم خودمو خشک کردم دیدم باز دارم خیس خیس میشم دیدم از بخیه هامه ساعت ۴ صبح بود شوهرم گفت بلندشو بریم ببینیم چرا اینجوریه اینبار بریم یه بیمارستان دور تر ولی بهتر رفتم اونجا بلوک زایمان تا دید منو شکمو دست زد گفت این عفونت کرده شدید باید شکمت باز بشه هر چی زود تر من اینو که گفت شروع کردم گریه و تو سر خودم زدن بدنم ضعف رفته بود و اصلا آمادگی بیمارستان و اینکه شکممو باز پاره کنن نداشتم یچم زیر دستگاه بیقرار من اینجا مادرم بالا سرش بود پرستاره گفت کی عملت کرد گفتم یه دکتری به این اسم گفت اتفاقا ساعت ۸!شیفتش هست میات اینجا ولی من فقط گریه میکردم اومدم فرار کنم گفت اگه بری مساوی با مرگ هست از بس زدم تو سر خودم گریه کردم همه دلشون واسم سوخت رفتم بیرون به شوهرم گفتم بیا تروخدا بریم من نمیتونم عمل بشم باز می‌گفت نه عفونت میزنه جاهایی دیگه من از حرص فقط میزدمش و فوشش میدادم ..‌خلاصه موندم تا دکتر احمق اومد بدون بیحسی بخیه هارو کشید و گفت تحمل کن عفونت خارج کنم من از درد نفرین خودم میکردم که فقط بمیرم خلاصه گفت برو بخش بستری... منو بردن بخش همراه کسیو نداشتم شوهرم رفت خواهر شوهرم آورد منتظر بودم قرار بود بیان هی شکممو بشورن یهو گفتن بیا امضا کن اتاق عمل دکتر گفته هی اینجا تمیزش کنیم از درد میمیری....
مامان کیسان مامان کیسان ۱ ماهگی
دیگه دوباره رفتم خونه خالم تا ساعت ۹ پیاده رویی و اینا کردم و رفتم ماما شیفت معاینم‌ کرد گفت فعلا همون‌چهارسانتی برو پیاده رویی دیگه اعصابم خراب شد انقد درد داشتم هی گریه میکردم و اینا مو های خودمو در میاوردم به شوهر فوش میدادم نفرینش میکردم الان میگم زبونم لال اونم‌هیچی نمیگفت به مامانم‌میگفتم تو نزاشتی من سزارین اختیاری کنم اونم میترسید انقد که من درد داشتم و گریه میکردم دوباره رفتم ساعت ۱۱ شب معاینه کرد گفت همون چهارسانتی و دوباره برگشتم و رفتم با ماشین دیگه ایندفعه عقب دراز کشیدم مامانم جلو بود شوهرمم رانندگی میکرد من دیگه دراز کش بودم درد داشتم گفتن دوازده بیا دوباره معاینه شی تا یه ساعت هی دور زدیم دوباره رفتم همون چهارسانت گفتن دیگه رفتیم خونه خالم بعد ساعت یک بود شوهرم هی گریه میکرد میگفتم نه بابا ناراحت نباش خوبم میگفت نه منو ببخش تورو خدا بیا بریم یه شهر دیگه زایمان کنی ۱۰۰ ملیون باشه من میدمش فقط سزارین کن‌گفتم تا فردا ببینم چی میشه دراز کشیدم‌پیش هم مامانم‌میگفت هی صبح نمیشه تا بریم یه شهر دیگه سزارین کنی بعد شد ساعت ۲ شب دیدم یه چیز داغ ریخت روم گفتم باید خون و لخته باشه برای این همه معاینه دیدم نهههه چقد اب ازم ریخت کیسه ابم بود😍خیلی خوشحال شدم به مامانم و شوهرم گفتم خیلی خوشحال شدن
مامان کارن مامان کارن ۴ ماهگی
از وقتی بچم دنیا اومده شوهرم اصلا ذوقی برا من نشون نمیده همش ذوق میکنه میکه مامانم فلانه مامانم بچمو دوس داره دیگه خونه مامانت نمون بریم خونه مامانم دوس داره بچمو ببینه
مادرشوهرمم هروقت میبینتش همش میگه بچمه شبیه ما شده کلا شبیه باباشه شبیه اون یکی بچمه شبیه منه
بچمو هرجور دلش میخاد بغل میکنه میگم ن میگن خیلی حساسی شوهرمم همش طرف مامانشو میگیره همش با من دعوا میکنه میگه خیلی حساسی دیگه امشبم چند ساعت بردم خونشون نذاشتن ب بچم شیر بدم دو ساعت شده بود شیر خورده بود گفت چون خابه نباید بدی بهش بچم چهار ساعت گشنه بود تو خاب دهنشو باز میکرد همش اینور اونور میکرد😭شوهرمم وقتی اومد مامانش بهش گفت زنت اینجوره اونجوره شوهرم گفت ن بابا این زیادی حساسه دکتر گفته هروقت بیدار شد سه ساعتم شد عب نداره بعد شیر بخوره
تو ماشینم ک گله کردم گفت باز اومدی ک شروع کنی دیگه تا خونه هم هرچی گفتم محلم نذاشت و اخم کرد تا رسیدیم بعدم میخاست ول کنه بره خونه مامانش بخابه اخر سر جلو مامانم گفت زشته نرفت
من خیلی احساس بدی دارم 😞😭باعث شدن افسردگی بگیرم خسته شدم از زنده بودن نمیذارن ذوق بچمم بکنم حتی 😭😭😭😭