تجربه زایمان #۳
دیگه بچه مو بردن nicuنذاشتن تماس پوستی برقرار کنیم😔
کلی حالم بد بود و شروع کردم به گریه کردن،همه اونایی که توی اتاق عمل بودن میخواستن ارومم کنن ولی نمیشد بچه مو برده بودن بدون اینکه بهم بگن چرا ،
منو بردن ریکاوری ،که خدا لعنتشون کنه اونجا من و گذاشتن و رفتن ،دیگه کاری به کارم نداشتن ،باید زود می اومدن من و میبردن توی بخش که شیکمم و ماساژ بدن ،بعد ۴۰دقه اومدن من و بردن توی بخش ،
توی بخش پرستار اومد شروع کرد به فشار دادن شیکمم که کلی لخته خون به گفته مامانم اندازه یه جیگر بزرگ ازم خارج شد که پرستارم ترسید ،رفتن دکترمو اوردن بالا سرم ،که کلی امپول و قرص زیر زبونی بهم دادن ،توی همون چند دقه کلی شیکمم و فشار دادن که خون ازم خارج بشه ،خیلی دردش وحشتناک بود یعنی مرگ و به چشم دیدم ،
دکتر میگفت اگه دیرتر متوجه میشدن رحمم نرم شده بود و مجبور میشدن از خون ریزی زیاد رحمم و دربیارن،با این فشارا رحمم سفت شد،ولی همچنان درد داشتم و از ساعت ۲تا ۷همینجوری فشار میدادن درد خودم به کنار نبودن بچه ام یه درد بود واسم ،
میگفتن بردنش توی بخش که ببینن به خاطر مریضی من عفونت توی خون بچه نباشه ،که خداروشکر ازش خون گرفتن و جوابش منفی بود،بعدش دیگه بچه مو اوردن پیشم و لحظات سختی و تجربه کردم ولی تهش شیرین بود.
تجربه خواهرانه بهتون اگه عفونت دارید درمان کنید
کلی مراقب باشید سرما نخورید،

۷ پاسخ

کدوم بیمارستان زایمان کردی؟

وای بدترینش همین فشار شکم بود من س بار بعد بی حسی فشار دادن مردم و زنده شدم شما دیگ واقعا چی کشیدییی🥲🥲

من ترشحاتم سبزه ولی ازمایش دادم عفونت نبود
الان که گفتی ترسیدم

من گلودرد دارم😔گلوم میسوزه
عفونت واژنو میگی؟

خوبه فقط ۴۰ دقیقه من از ساعت ۹ صبح تا ۳ موندم تو یه سالن که مثلا ریکاوی بهش میگن پر زن و مرد که تازه از اتاق عمل اورده بودنشون🥲بچمم دستگاه بود

مگه تو اتاق عمل شکم رو فشار نمیدن؟
چه دکتر بی‌خیالی داشتی

خدا رو شکر ک به خیر گذشت
قدم نو رسیده هم مبارک🌹🫀

سوال های مرتبط

مامان آقاعلی مامان آقاعلی ۴ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی 5
صدای گریه بچم رو که شنیدم خیالم از بابتش راحت شد انقدر ماما و پرستار دور تختش جمع شده بودن من اصن نشد ببینمش ، اون روز من تنها کسی بودم که داشتم طبیعی زایمان میکردم همه لحظه به دنیا اومدن بچه توی اتاقم بودن 😂 ساعت 4عصر بود که پسر نازم به دنیا اومد دیگه زودی بعدش بیهوش شدمو تا یک ساعت و نیم بعدش به هوش اومدم به شوهر و مادرم که دم در بودن گفته بودن بیان پیشم
مامای شیفت هم دوبار اومد شکمم رو فشار دادن درد خیلی زیادی داشت یعنی من دیگه ذره ای جان و تحمل درد کشیدن رو نداشتم
ولی الحمدلله به خیر گذشت با اینکه سختی داره ولی وقتی به چشمای پسرم نگاه میکنم بغلش میگیرم تمام اون سختی ها برام شیرین میشه
دیگه یکم که گذشت و ی یک ساعتی هم خوابیدم ، درواقع خمار بودم فکر کنم از عوارض داروها بود 😴 پاشدم مامانم یکم غذا بهم داد و پرستار اومد کمکم کرد بلند بشم که هم راه برم هم خون و لخته ای اگه هست به واسطه ایستادن خارج بشه کمکم کردن برم سرویس تا بدنمو بشورم و لباس بخش رو بپوشم با درد بخیه حرکت برام خیلی سخت بود اینکه جابه جا بشم و یا بشینم دیگه کم کم آماده شدم ساعت 8 شب بود با ویلچر بچمو گذاشتن بغلمو بردنمون به سمت بخش
مامان یسنا و یزدان مامان یسنا و یزدان روزهای ابتدایی تولد
پارت ۳
بعد از خون‌ریزی، سوپروایزر بخش به ماما گفت: «من این بیمار رو قبول نمی‌کنم، برش گردونید؛ هنوز کاراش کامل انجام نشده.» منو دوباره برگردوندن به بخش زایمان. همه‌شون ریختن سرم، چون رحم جمع نشده بود. چرا؟ چون جفت داخل رحم باقی مونده بود و دکتر متوجه این موضوع نشده بود.
خون‌ریزی خیلی شدیدی داشتم؛ طوری که پلاکت‌هام از دوازده اومد روی پنج، و حتی زیر پنج، یعنی نزدیک به کما. بعدش همه‌شون ریختن توی اتاق؛ دانشجو، ماما، دکتر، همه.
اول چند نفر اومدن که حتی دکتر هم نبودن، ماما بودن. اومدن بالا سرم و بدون هیچ بی‌حسی یا مراقبتی که من درد نکشم، دست‌هاشونو تا آرنج فرو کردن داخل رحمم و شروع کردن به حرکت دادن، فشار دادن، ماساژ دادن، تا خون‌ها رو بکشن بیرون.
درد خیلی شدیدی داشتم... بعد یه دکتر دیگه اومد، اونم با لحن خیلی تند و بی‌احساس، و همین کارو تکرار کرد. من جیغ می‌کشیدم، ولی کارشونو ادامه می‌دادن.
چند نفر دستشونو داخل رحمم کردن، فشار می‌دادن، تکون می‌دادن، خون بیرون می‌کشیدن، و فقط می‌گفتن:
«خانم، اگه این کار رو نکنیم، اگه خونت رو تخلیه نکنیم، باید رحمت و تخمدانات رو دربیاریم.»
من فقط از ترس و استرس، سعی می‌کردم تحمل کنم، اما درد غیرقابل‌تحمل شده بود. کم‌کم جونم داشت در می‌رفت، حال جسمی‌ و روحیم بد شده بود. با وجود اینکه جیغ می‌کشیدم، کسی توجهی نمی‌کرد و فقط یکی بعد از دیگری می‌اومدن و معاینه‌های دردناک روی من انجام میدادن
مامان محمدعلی مامان محمدعلی روزهای ابتدایی تولد
تجربه من از زایمان (قسمت هفتم)
وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم خونریزیم بیش از حد زیاده. شنیده بودم کلا سزارین خون‌ریزی‌ش بیشتره ولی این حدش به نظرم غیر عادی بود. تصور کنید آدم موقعی که میخواد بره دستشویی کنترل ادرارش رو از دست بده، میزان ادراری که میاد چقدره؟ من دقیقا با همون سرعت و میزان، خونریزی داشتم😢😢😢
پرستار رو صدا زدم اومد پارچه‌ای که زیرم پهن بود رو نگاه کرد و از قیافه‌اش فهمیدم حدسم درست بوده...
خون توی رحمم لخته شده بود و ادامه این شرایط میتونست منجر به مرگ من بشه!!!
پاهام رو با باند مخصوص از زانو تا پاشنه بستن که خون توی پاهام لخته نشه. و شکمم رو فشار میدادن تا لخته ها دفع بشه😫 نمیتونم دردش رو براتون توصیف کنم که چقدررررر سخت بود، با هر فشاری یه عالمه خون ازم می‌رفت و من داد می‌کشیدم از درد... اونم منی که به گفته دکترم تحمل درد خیلی بالایی داشتم!
پرستار که رفت، هر کسی از جلوی در رد میشد من بدون اغراق تنم می‌لرزید که نکنه دوباره می‌خوان بیان فشار بدن... پرستار دومی که اومد شکمم رو فشار بده ناخودآگاه دستش رو محکم گرفتم و نمیذاشتم درست فشار بده... بنده خدا با اون وضعیت هم سر هر فشار دادنی ازم معذرت خواهی می‌کرد🫠
بعدش دیگه دستش رو برداشت گفت ببین این خون ها باید خارج بشه، اگه نمی‌ذاری من رحم‌ت رو ماساژ بدم خودت باید این کار رو انجام بدی
منم قبول کردم. یه نیم ساعتی آروم آروم شکمم رو فشار دادم تا تموم شد...
غول مرحله بعدی بلند شدن و دستشویی رفتن بود... سخت ترین کار ممکن😢 من هر تکونی که می‌خوردم درد توی تنم میپیچید چه برسه به سرویس رفتن، اونم با سوزش جای سوند و...😫 واقعا وحشتناک بود و هست
ادامه دارد...
مامان هامین🥺😍 مامان هامین🥺😍 ۴ ماهگی
تجربه زایمان سزارین
پارت۳

تقریبا یک ربع بعد صدای بچم اومد لباس پوشوندن و
اوردن چسبوندنش به صورتم ب همین ک بردن منو خاب گرفت و هیچی نفهمیدم تقریبا ۴۵ دیقه بعد بازم حالت تهوع اومد سراغم سه بار اول و وسط و اخرای عمل شدید شد ...
بعدشم بردنم اتاق ریکاوری کنار بچم
یساعتی اتاق ریکاوری بودم
بعدش بردنم بخش
روی شکمم شن گذاشتن ، مخدر تزریق کردن و سرم وصل کردن، شیاف گذاشتن گفتن ۸ ساعت نباید چیزی بخورم و تقریبا ۶ ساعت بعد بیحسی رفت
تو اتاق عمل شکمم فشار دادن تو ریکاوری فشار دادن و چندبار تو بخش فشار دادن چون‌بیحس بودم هیچی نفهمیدم فقط بار اخر که تو بخش فشار داد با مشت فشار داد و بیحسیم‌رفته بود خیلییی شکمم درد کرد

بعدش مایعات شروع کردم و سوند دراوردن و راه رفتم
اولین راه رفتن خیلیی سخته خیلییی همراه نداشته باشین نمیتونین اگه تونستین بگین همسرتون یا پدرتون کمک کنه یه اقا کمک کنه راحت تره چون بعد بیحسی من ورم داشتم و خیلی سنگین شده بودم
من به توصیه یکی از مامانا به همسرم‌گفتم اومد کمکم کرد
مامان فینگیل 🌼 مامان فینگیل 🌼 ۱ ماهگی
تحربه زایمان پارت ۶ :


تیغ زدن هاش و حس میکردم ولی دردی نداشت تا اینکه انگار یه چیزی تو شکمم تزریق کرد که دردم گرفت و گفتم من درد دارم ، من دارم حس میکنم
متخصص بیهوشی اومد و یه آرام بخش تو رگم تزریق کرد و اینجا بود که من بعد دوروز بی خوابی خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم
وقتی از خواب بیدار شدم تو سالن قبل از اتاق ریکاوری بودم و گیج و منگ بودم و خیلی لرز داشتم و برام پتو آوردن
اونجا از دور دخترم و بهم نشون دادن و من شروع کردم به گریه کردن ازشون خواستم بچه رو بیارن تا از نزدیک ببینمش
آوردنش کنار صورتم و من بوسش کردم و قربون صدقش رفتم
بعدش رفتم تو سالن ریکاوری که حدود ۱۵ تا تخت اونجا بود ، بهم سرم وصل کردن و چون لرز شدید داشتم برام وارمر گذاشتن که حسابی گرم شدم و لرزم از بین رفت
حدود ۲ ساعت تو سالن ریکاوری بودم و همونجا آوردن بچه رو شیر هم دادم و بعدش اومدن من و ببرن بخش ، قبل از بردن به بخش پرستار اومد ماساژ رحمی بده و دردی نداشت چون هنوز اثرات بی حسی بود
من و بردن بخش و تو راهرو مامان و شوهرم اومدن بالاسرم و هی حالم و میپرسیدن و از بچه خبر میگرفتن چون هنوز ندیده بودنش
من و بردن تو اتاق و دو تا بهیار اومدن لباس هام و عوض کنن و هی من و ازین پهلو به اون پهلو میکردن و اینجاش یکم برام دردناک بود و ازم خواستن خودم و بکشم رو تخت اتاق و تا ۱۲ ساعت ناشتایی کامل داشتم تا ۲ ساعت نباید بالشت زیر سرم میذاشتم و در کل خیلی حرف نزدم و سرم و تکون ندادم همینکار ها باعث شد سردرد نشم