پارت ۳
بعد از خون‌ریزی، سوپروایزر بخش به ماما گفت: «من این بیمار رو قبول نمی‌کنم، برش گردونید؛ هنوز کاراش کامل انجام نشده.» منو دوباره برگردوندن به بخش زایمان. همه‌شون ریختن سرم، چون رحم جمع نشده بود. چرا؟ چون جفت داخل رحم باقی مونده بود و دکتر متوجه این موضوع نشده بود.
خون‌ریزی خیلی شدیدی داشتم؛ طوری که پلاکت‌هام از دوازده اومد روی پنج، و حتی زیر پنج، یعنی نزدیک به کما. بعدش همه‌شون ریختن توی اتاق؛ دانشجو، ماما، دکتر، همه.
اول چند نفر اومدن که حتی دکتر هم نبودن، ماما بودن. اومدن بالا سرم و بدون هیچ بی‌حسی یا مراقبتی که من درد نکشم، دست‌هاشونو تا آرنج فرو کردن داخل رحمم و شروع کردن به حرکت دادن، فشار دادن، ماساژ دادن، تا خون‌ها رو بکشن بیرون.
درد خیلی شدیدی داشتم... بعد یه دکتر دیگه اومد، اونم با لحن خیلی تند و بی‌احساس، و همین کارو تکرار کرد. من جیغ می‌کشیدم، ولی کارشونو ادامه می‌دادن.
چند نفر دستشونو داخل رحمم کردن، فشار می‌دادن، تکون می‌دادن، خون بیرون می‌کشیدن، و فقط می‌گفتن:
«خانم، اگه این کار رو نکنیم، اگه خونت رو تخلیه نکنیم، باید رحمت و تخمدانات رو دربیاریم.»
من فقط از ترس و استرس، سعی می‌کردم تحمل کنم، اما درد غیرقابل‌تحمل شده بود. کم‌کم جونم داشت در می‌رفت، حال جسمی‌ و روحیم بد شده بود. با وجود اینکه جیغ می‌کشیدم، کسی توجهی نمی‌کرد و فقط یکی بعد از دیگری می‌اومدن و معاینه‌های دردناک روی من انجام میدادن

۱۵ پاسخ

خدا لعنتشون کنه الهی برای همین متنفرم از زایمان طبیعی😤😤😤😤

اخ مثل تجربه ی من رودخترمه که جفت راتیکه تیکه کردن الان اینقد استرس دارم

منم بعد زایمان همش لخته دفع میکردم با اینکه جفت سالم درومده بود نمیدونستن دلیلش چیه همین کارو باهام‌کردن😑 از درد دیگ بی حس شده بودم

الهی🥲 منم مامانم بعد از زایمان خواهرم جفتش رو کامل خارج نکرده بودن در اثر خونریزی شدید ۷ ساعت رفت کما😔 خیلی روزای بدی بود...

الهی بگردم
خدا لعنتشون کنه چی کشیدی

وایییی عزیزم چه خاطره بدی از زایمان برات مونده، خدا ازشون نگذره🥺🥺🥺

یا خدا تو فکرشو بکن تازه بخیه بخوری بعد باز دوباره دستشون بکنن داخل اصلا نمیتونم تصورش کنم الهی دورت بگردم خواهر

وای حتی با خوندنش درد رو حس میکنم🤕😢

فقط میتونم بگم خدالعنتشون کنه..امیدوارم تاوان این بی رحمیشونو بدن!!!

خدا لعنتشون کنه فقط همین اصلا حق بی اخلاقی ندارن کارشون بماند
ممنون که تجربه اتو گفتی خیر ببینی

قلبم درد گرفت🥲

خدا لعنتشون کنه خدا سر دشمن آدمم نیاره همچین بلایی

باورم نمیشه...🥺💔

وای چقد درد کشیدی🥲💔

چقد ترسناک 😢

سوال های مرتبط

مامان فسقلی🐰 مامان فسقلی🐰 ۵ ماهگی
پارت ۳ از تجربه زایمان طبیعی بیمارستان تخت جمشید
به واژنم آمپول زدن و بعدش بین واژن تا مقعد منو برش زدن من اصلا این برش رو احساس نکردم وقتی دکتر و پرستار ها شگم‌منو فشار میدادن خیلی درد زیادی بود وقتی دیدن من همکاری نمیکنم و زور نمیزنم ۲ نفر با دست هاشون خیلی محکم شکم منو فشار میدادن دیگه زورشون نرسید و دکتر بی هوشی که مرد بود اومد و با همکاری یکی از ماماها چند بار خیلی خیلی محکم شکم منو فشار دادن و نی نی کوچولو به دنیا اومد وقتی بچم به دنیا اومد و ساعت ۲۳:۱۵ دقیقه یود که زایمان کردم دیگه هیچ دردی نداشتم کلا درد هام رفته بود حتی وقتی دکترم داشت بخیه میزد نگاه میکردم اما بی حس بودم و اصلا احساس نمیکردم بعد از اینکه بخیه زدن تموم شد نی نی کوچولومو دادن بغلم تا بهش شیر بدم و بعدش بهم شام دادن آبمیوه دادن که بخورم خوردم بعد که منو بلند کردن لباسمو عوض کنم یه سرگیجه خیلی بدی داشتم که اصلا رو پاهام‌نمیتونستم وایسم دوباره بهم آبمیوه دادن و منو با ویلچر بردن بخش
مامان ..... مامان ..... ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی با اپیدورال
پارت هفتم

ماما با اینکه من هزار بار گفتم من خون بند ناف باید بگیرم و اون خانم هم اونجا بود وسایل رو آماده کرده بود باز حواسش نبود میخواست بند ناف رو ببره که خانمه بهم داد زد که دست نزن از اینجا به بعد من انجام میدم باید خون رو بگیرم بعد ببری کلی پول دادن هزینه کردن ‌.همون لحظه دکتر رسید و لباس پوشید اومد بالا سرم گفت رحم خونریزی کرده و شروع کرد به تمیز کردن با گاز استریل ،یهو همه ریختن داخل اتاق هرمی ی کاری انجام میداد
یک دارو زد تو سرم ،یکی شکم رو با یخ ماساژ میداد ،یکی یک سرم جدید همون لحظه وصل کرد،خانمه خون بند ناف می‌گرفت باز اومد گفت تکون نخور از خودت خون بگیرم ،یکی دیگه دستگاه فشار سنج و اکسیژن خون وصل میکرد بهم ،یکی هم دارو از آنژیوکت میزد داخل رگ که دهم مزه آهن زنگ زده می‌گرفت دوبار این کار رو کرد ،همه هم میگفتن تکون نخور ولی و از همه طرف داشت ی نفر ی کاری میکرد ،دکتر که با گاز تمیز میکرد چون ذبر بود خیلی اذیت میکرد حس سوزش داشت
مامان آقا پسری مامان آقا پسری ۸ ماهگی
تجربه زایمان #۳
دیگه بچه مو بردن nicuنذاشتن تماس پوستی برقرار کنیم😔
کلی حالم بد بود و شروع کردم به گریه کردن،همه اونایی که توی اتاق عمل بودن میخواستن ارومم کنن ولی نمیشد بچه مو برده بودن بدون اینکه بهم بگن چرا ،
منو بردن ریکاوری ،که خدا لعنتشون کنه اونجا من و گذاشتن و رفتن ،دیگه کاری به کارم نداشتن ،باید زود می اومدن من و میبردن توی بخش که شیکمم و ماساژ بدن ،بعد ۴۰دقه اومدن من و بردن توی بخش ،
توی بخش پرستار اومد شروع کرد به فشار دادن شیکمم که کلی لخته خون به گفته مامانم اندازه یه جیگر بزرگ ازم خارج شد که پرستارم ترسید ،رفتن دکترمو اوردن بالا سرم ،که کلی امپول و قرص زیر زبونی بهم دادن ،توی همون چند دقه کلی شیکمم و فشار دادن که خون ازم خارج بشه ،خیلی دردش وحشتناک بود یعنی مرگ و به چشم دیدم ،
دکتر میگفت اگه دیرتر متوجه میشدن رحمم نرم شده بود و مجبور میشدن از خون ریزی زیاد رحمم و دربیارن،با این فشارا رحمم سفت شد،ولی همچنان درد داشتم و از ساعت ۲تا ۷همینجوری فشار میدادن درد خودم به کنار نبودن بچه ام یه درد بود واسم ،
میگفتن بردنش توی بخش که ببینن به خاطر مریضی من عفونت توی خون بچه نباشه ،که خداروشکر ازش خون گرفتن و جوابش منفی بود،بعدش دیگه بچه مو اوردن پیشم و لحظات سختی و تجربه کردم ولی تهش شیرین بود.
تجربه خواهرانه بهتون اگه عفونت دارید درمان کنید
کلی مراقب باشید سرما نخورید،
مامان ❤رز❤راحیل😍 مامان ❤رز❤راحیل😍 ۳ ماهگی
پارت چهارم ❤
خلاصه صبح شده من هنو درد نداشتم دوروز تو بیمارستان برام خیلی سخت بود ولی چاره نداشتم نزدیکا ظهرکه شد من دیدم خانمی اومد بهم گفت من هواتو دارم میام بهت سرمیزنم دوسه تا دانش جو آورد گذاشت بالا سرم با یه ماما بعد شروع کردن امپول فشار زدن اول دردام کم بودن تا دوساعتی بعد اومدن امپول فشار قوی زدن اونطوری کم کم دردام زیاد زیاد قابل تحمل نبودن بلندمیشدم ورزش میکردم
ولی نمیذاشتن همش. رو تخت دراز کشیدمو درد کشیدم
البته من چون کیست بارتولن داشتم موقع زور زدن برا زایمان سر بچه گیر میکرد تو دهانه رحمم یا واژنم هرچی سعی میکردم نمیومد... اخرش دکتر همون بیمارستان اومد بالا سرم گقت رو تخت دارید میکوشیدش ببریتش اتاق زایمان بردنم اونجا دوسه نفر افتادن رو شکمم که بچه سرش درومد و اومد دنیا این کیست لعنتی خیلی عذاب آور بود جلویی که من زایمان کنم شوهرم پول داده بود دکتر که بعد زایمان کیستمم تخلیه کنه حدود یه ساعت تو اتاق زایمان بودم رو دستگاه تا کیستمم تخلیه کردن و بخیه کردن خیلی بخیه نخوردم چون بچم ریز بود ولی تخلیه این کیست خیلی اذیتم کرد... به یاری خداوند دختر نازمو دیدم بردنم بخش و دراز کشیدنم رو تخت ولی مثل بقیه نمیتونستم تکون بخورم چون من هم کیست بود هم زایمان اینم داستان زایمان من
❤❤😘
مامان آیهان مامان آیهان روزهای ابتدایی تولد
پارت سوم
من از هفته 35دهانه رحمن دوسانت باز بود ورزش و پیاده روی هم که از 36شروع کردم خیلی کمکم کرد این هفته اخرهم شیاف گل مغربی گذاشتم باعث شده بود که دهانه رحم نرم نرم بشه
خلاصه هروقت معاینه میکردن من پیشرفت میکردم و این خیلی عالی بود تا ساعت پنج که ماما گفت به حالت سجده بشین وپاهات باز کن و زور بزن منم هرچی میگفتن فقط به خاطر این که دردم کمتر بشه همه انجام میدادم تا اینکه ماماگفت عالیه سرش دارم میبینم و به ماما بیمارستان گفت دکتر خبرکنن که بیاد منم فقط به خاطر این که از درد راحت بشم تا دکتر بیاد فقط زور میزدم که بچه بیاد و راحت شم ساعت پنج و چهل دقیقه دکتر اومد وقتی منو دید گفت عالیه دیگه زور نزن ،
منم نفس عمیق می‌کشیدم تند تند تا دکتر یکم برش داد از پرینه و سربچه اومد بیرون و منو انگار از آسمون انداختن زمین راحت راحت راحت شدم انگار نه انگار که من بودم درد می‌کشیدم
خدا بعد اون همه درد یه منبع از آرامشش گذاشت داخل بغلم کن به تحمل کردن همه اون دردا ارزش داشت حتی بیشتر 😍
ان شاالله که همه مامانا راحت زایمان کنن و بچه هامون بغل بگیرن
مامان نیلا🐥 مامان نیلا🐥 روزهای ابتدایی تولد
خب پارت دو داستان سزارین
وارد اتاق عمل شدم نگم که چه استرسی داشتم و مثل بید میلرزیدم منو تحویل اتاق عمل دادن مستقیم رفتم رو تخت اتاق عمل نشستم آمپول بی حسی به کمرم زدن و اصلااااا هیچی حس نکردم واقعا خیلی خوب بود و اصلا درد نداره نگران نباشید
آروم کمکم کردن خوابیدم دستامو بستن پرده رو کشیدن و دکترم کارو شروع کرد همش حس میکردم دکترم داره با شکمم کشتی میگیره 😅 یعنی فشار رو حس میکنید ولی به هیچ وجه متوجه درد نمیشید
دخترم به دنیا اومد آوردن نشونم دادن و بردنش کاراشو انجام بدن
دکتر منم داشت بخیه میزد و من همینجوری داشتم میلرزیدم بهم آمپول زدن لرزشام رفت و عملم تموم شد بردنم ریکاوری تو ریکاوری یه بار ماما شکممو فشار داد یه بار دکتر که بی‌حس بودم متوجه نشدم بعد که حسم رفت ماما اومد گف باید ماساژ بدم منم سفت‌ دستشو گرفتم و نمیذاشتم چون خیلی ترسیده بودم اما آروم فشار داد و خیلی درد نداشت
موقع تحویل به بخش هم دوباره پرستاری که اومده بود منو تحویل بگیره فشار داد که اونم درد نداشت البته درد داشتااا ولی قابل تحمل بود
پارت بعدی رو هم سعی میکنم زود بذارم از لحظه ای که وارد بخش شدم
مامان مهدی و ماهد✨ مامان مهدی و ماهد✨ ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی من پارت ۴
حدود ساعت ۱۱ وارد وان اب گرم شدم و ماما گفت موقع دردا کف لگن رو روی اب شناور کن ، چون باعث میشه جنین راحت تر بیاد پایین...بعد از گذاشت ۲۰ دقیقه حس زور زدن شروع شد ، و دردا خیلی خیلی شدید شده بود...که مامای همراهم ، ماما رو خبر کرد و با کمک همسدم من و از وان به تخت زایمان منتقل کردن ، ماما معاینه کرد و گفت که ۹ سانتم و حدود ده دقیقه تا ی ریع دیگه زایمان میکنم...ولی پنج دقیقه بعد عوامل اتاق زایمان رو صدا کرد که نی نی داره میاد😅منم دیگ از شدت درد همه ی اهل بیت رو صدا میزدم🥲بعد از گذشت حدودا ۳ دقیقه با تکنیک های زور زدنی که ماما میگفت ، نی نی به دنیا اومد و الحمدلله برش و بخیه نخوردم...
و بعد از ۲ دقیقه با چند تا سرفه جفت هم بیرون اومد...
و این بود زایمان حدودا ۲ ساعته ی من😅
و اما بعد از بیرون اومدن جفت😑
ماما گفت که جفت شروع کرده بوده به پیر شدن و احتمال داد که پرده های جفت داخل رحم مونده باشه😑 و شروع کرد با دست رحم رو خالی کردن و چک کردن اینکه بقایای جفت نمونده باشه داخل...و چه ضجه هایی که من از درد اینکار میزدم😑بعد از ۳ بار که اینکار رو کرد...متخصص زنان انکال رو صدا زد تا اون هم چک کنه🙄اکن هم سه باز اینکار رو انجام داد و مطمئن شدن وضعیت رحم نرماله و من رو ول کردن🥲
البته که اگر اینکار رو نمیکردن باید اتاق عمل میرفتم و کو تاژ میشدم😑
ولی خب خیلی وحشتناک بود🥲
ان‌شاالله کسی تجربه نکنه واقعا🌷
مامان فراز 🫰🏻✨ مامان فراز 🫰🏻✨ ۶ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی من پارت ششم
، میگفتم تورو خدا کمکم کنید من همچنان فقط تند تند تند نفس عمیق میکشیدم و اصلا جیغ و داد نمیکردم گفتن کاپ رو بده ، دستگاه رو گذاشتن که سر بچه رو با دستگاه بکشن و یه نفر هم اومد بالا شکم منو فشار میداد که بچه رو هدایت کنه سمت پایین (بماند که بین زور زدنام همش میگفتن عالیه سر بچه رو داریم میبینیم ولی خودشون نمیتونستن بکشن بیرون ) از درد فشاری که به شکمم میاورد دیگه نتونستم تحمل کنم و با همه ی وجودم جیغ میزدم و دستاشو هل میدادم میگفت نکن اینجوری بیرون نمیاد میگفتم میمیرم به خدا میمیرم ماما همراهم میگفت عزیز دلم خدا نکنه یکم تحمل کن یهو یادشون اومد که با این روشی که دارن پیش میرن باید نوار قلب بچه رو چک کنن که اونم البته ماما همراهم بهشون گفت نوار قلب بچه رو گرفتن دیدن اصلا خوب نیست و سریع بهم اکسیژن دادن و هی چک کردن دیدن خداروشکر نوار قلب خوب شد و دوباره شکممو فشار دادن و دستگاه گذاشتن ک بچه رو بکشن بیرون و دیدن نمیتونن به ماما همراهم گفتن این کار خودته گفت من اصلا همچین کاری نمیکنم گفتم تورو خدا کمکم کن اومد شکممو فشار داد و بهم گفت عزیزم تحمل کن تموم میشه الان (اینو تو پرانتز بگم که ماما همراهم واقعا بینظیر بود هرچی دکتر بود رو جمع کرده بود بالا سرم از هراتاق صدا میزدن فلان دکتر میگفتن نمیتونه بیاد نمیذاشت هیچکدومشون برن اگه نبود واقعا میمردم ) خلاصه از مچ تا ارنجشو گذاشت رو شکممو با دستش سعی کرد بچه رو بفرسته پایین ، قبلیاشون همه دو دستی و با کف دست سعی میکردن بچه رو بفرستن پایین ولی این روشش کامل فرق میکرد ، ساعت هفت ربع کم بود که ماما همراهم بچه رو فرستاد پایین و یهو بچه رو کشیدن بیرون گذاشتن رو شکمم که بچم یه ناله ی کوچیک کرد و دیگه هیچی نگفت
مامان یسنا و یزدان مامان یسنا و یزدان ۳ ماهگی
پارت پنج
بعد از اینکه منو بردن اتاق عمل، پرسنل اونجا کمی با هم صحبت کردن و سعی می‌کردن بهم دلداری بدن، ولی خودشون هم یه‌جورایی می‌ترسیدن. من فقط بهشون می‌گفتم:
«خواهش می‌کنم بیهوشم کنید، من دیگه نمی‌خوام درد بکشم… اصلاً هیچ دردی نمی‌خوام.»
چند بار ازشون پرسیدم:
«بی‌حسم می‌کنید؟ بیهوشم می‌کنید؟»
اون‌قدر ترسیده بودم که با وجود جواب‌هایی که می‌دادن، باز هم باورم نمی‌شد… هی تکرار می‌کردم، التماس می‌کردم.
تا اینکه یکی‌شون با کمی عصبانیت گفت:
«خانم، بیهوشت می‌کنیم، نگران نباش.»
بعد بی حس کردن و یه دارویی زدن که کم‌کم رفتم توی حالت خواب. کورتاژ انجام شد، رحمم رو تخلیه کردن. وقتی به‌هوش اومدم، منو بردن بخش آی‌سی‌یو.
پلاکت‌های خونم خیلی پایین اومده بود، یه واحد خون برام تزریق کردن. همون شب تا صبح توی آی‌سی‌یو بودم…
تا فردا عصر، حدود ساعت هفت یا هشت، همچنان تحت مراقبت بودم.
و بماند که توی این مدت، همسرم، دختر کوچولوم، خانواده‌م، پدر و مادرم، خواهر و برادرم… همه‌شون چقدر عذاب کشیدن.
پدر و مادرم مریضن، فشار خون دارن، حالشون بد شده بود…
همه‌شون استرس داشتن، همه‌شون گریه می‌کردن؛ از بزرگ گرفته تا کوچیک…
و با این وضعیت من، واقعاً همشون شوکه و وحشت‌زده شده بودن.
مامان ویهان🧿 مامان ویهان🧿 ۴ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان.
دیگه رفتیم طبقه دوم بخش زایمان بعد رفتم داخل مامانم همرام بود بعد یه خانم گفت بیا دراز بکش دراز کشیدم معاینه کرد گفت فول شدی دهانه رحمم کامل باز شده بود ولی درد داشتم همچنان دیگه اون خانمه برام انژیوکت به دستم وصل کرد و گفت پاشو برو تو اون اتاق هنوز کیسه ابم پاره نشده بود دیگه بلند شدم از تخت اومدم پایین دردم زیاد شده بود ولی قابل تحمل بود از تخت اومدم پایین کیسه آبم پاره شد دیگه دردام تموم شد اصلا درد نداشتم دیگه مامانم سریع منو برد اون اتاق رفتم دراز کشیدم ماما اومد سرم رو برام وصل کردو چند تا زور زدم که ماما گفت بسه دیگه زور نزن سرش اومده دیگه اونجا رو برام سر کرد برش داد و بچه به نیا اومد ساعت ۵:۳۵ دقیقه ظهر بود که بچه بدنیا اومد یعنی تا شوهرم کارای بستری شدنم رو انجام داد من بچه رو اورده بودم دیگه سریع پاکش کردن و بردن به مامانم و شوهرم نشونش دادن و بردن بخش نوزاد داخل دستگاه اکسیژن وصل کرده بودن بعد اومدن سراغ من برام بخیه زدن و دکتر اومد بالا سرم و ماساژ شکمی داد و رفتم بخش بعد یه شب بخش خوابیدم و فرداش مرخصم کردن ولی بچم هنوز بستریه اصلا نمیزارن بری بچه رو ببینم فقط میزارن مادر بچه بره داخل و بچه رو ببینه دیروز رفتم دیدمش خواب بود بچم قربونش برم اکسیژن و این چیزا بهش وصل نبود نمیدونم چرا نگهش داشتن انشاالله که دکترش بگه خوبه مرخصش کنن دلم براش یه ذره شده
مامان لیانا خانم 😍 مامان لیانا خانم 😍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت دوم
اصلا تو درداتون داد نزنید بدتر میشه فقط نفس بکشید تند تند دم و بازدم ، ساعت ۱۱:۳۰ ماما اومد و رفتیم اتاق خصوصی خیلی عالی بود خانم رحیم دل بلافاصله دکتر اومد معاینه کرد گفت اینکه ۸ سانت شده 😂 تعجب کرده بود گفت خیلی خوب پیشرفت داشتی ، بعدم حس فشار داشتم خیلی درد تو کمرم بود ، هر لحظه حس میکردم الان بچه میاد بیرون خیلی حس فشار داشتم ،ساعت ۱۲:۳۰ من فول شده بودم و بعد از اون ماما گفت فقط زور بزن جوری که انگار میخوای مدفوع کنی ،زورت هم باید حساب شده باشه الکی فشار نیار به خودت ، من فقط نفس عمیق میکشیدم و زور میزدم ، توصیه من به شما اصلا جیغ نزنید تو این لحظه و فقط سینتون رو بچسبونین و نفس عمیق بکشید و زور بزنین ، فقط هم موقع درد زور بزنید ، خلاصه زور میزدم کله بچه میومد بیرون دوباره می‌رفت تو 😂😂 دیگه ساعت ۲ رفتم اتاق زایمان ، شکممو فشار دادن بچه اومد بیرون ، بهترین حس دنیا بود یعنی
من خودم به شخصه مثل چی از زایمان طبیعی میترسیدم ولی بستگی به بدنتون و آمادگی شما برای زایمان داره اونقدرا هم که برا خودم بزرگش کرده بودم سخت نبود ، تونستم کنترل کنم دردامو خداروشکر زایمانم خوب بود بیمارستان هم از لحاظ رسیدگی عالی بود ، حتما حتما مامای همراه بگیرین واقعا خیلی تاثیر داره ، دکترمم خانم سجاد نیا بودن ولی روز زایمان خانم دکتر میروکیلی اومدن بالا سرم ، و تمام 😁
مامان ✿ 𝒩𝒾𝓁𝓂𝒶𝒽 ❀ مامان ✿ 𝒩𝒾𝓁𝓂𝒶𝒽 ❀ روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان پارت چهارم
خلاصه امپول بیحسی برام زدن که درد نداشت پاهام گرم شد دراز کشیدم دکتر شروع کرد حس میکردم اما درد نداشتم ولی یهوووو دردم گرفت گفتم من دارم میفهمم سریع یه چیزی زدن تو سرم و بیهوش شدم. راستی سوند هم تو زایشگاه برام گذاشتن و هیچ دردی نداشت فقط حس بدی داشت. چشمامو باز کردم یک ساعت گذشته بود گفتم بچم کو آوردنش دوبار اومدن رحم رو ماساژ دادن که البته خودم پیله کردم زنگ بزنین بیان تا بی حسیم نرفته دفعه سوم هم خودم باز گفتم بیان که وقتی فشار داد دیدم نصف بی حسی رفته. یهو یکی دید ادرارم خونیه با کلمات پزشکی باهم حرف میزدن کللللی باهم دعوا کردن و گردن هم مینداختن و یکی میکفت به دکتر بگیم یکی میکفت نگیم دعوامون میکنه که دو ساعته اینجاس و ما نفهمیدم منم گفتم چیشده دارم میمیرم؟ که دلداری دادن بخش اومد گفت ادرار خونیه تحویل نمیگیرم دیگه به دکتر گفتن اونم گفت فلان چیز بزنید تو سرم و مسئول بخش گفت باید ماساژ بدم گفتم به خدا دفعه قبل گفت رحم جمع شده گفت من وظیفمه ماساژ بدم. درد داشت یه جیغ کوتاه کشیدم بردنم بخش خییییلی بد بود سرعتشون بالا بود با کمترین دست انداز دردم شدید میشد پمپ درد هم داشتم بردنم تو اتاق خیلی بد آدمو میندازن رو تخت من گفتم آخ یکیشون گفت چتتتتته تو چرا اینجوری هستی چرا همش آخ آخ میکنی؟😐 باز یکی اومد گفت باید ماساژ بدم هرچی اصرار کردم گفت باید بکنم وگرنه رحمت جمع نمیشه و فلان و بیسار خلاصه کارشو انجام داد و دردش خیلی بود. بعد اون سه بار دیگه هم اومدن یعنی در مجموع ۳ تا ماساژ تو بیحسی و ۵ بار بدون بیحسی هربار انجام میدادن تا نیم ساعت دردش بود البته پرستارا اکثریت مهربون بودن و میگفتن خونریزیت زیاده مجبوریم و اینا.