پارت پنج
بعد از اینکه منو بردن اتاق عمل، پرسنل اونجا کمی با هم صحبت کردن و سعی می‌کردن بهم دلداری بدن، ولی خودشون هم یه‌جورایی می‌ترسیدن. من فقط بهشون می‌گفتم:
«خواهش می‌کنم بیهوشم کنید، من دیگه نمی‌خوام درد بکشم… اصلاً هیچ دردی نمی‌خوام.»
چند بار ازشون پرسیدم:
«بی‌حسم می‌کنید؟ بیهوشم می‌کنید؟»
اون‌قدر ترسیده بودم که با وجود جواب‌هایی که می‌دادن، باز هم باورم نمی‌شد… هی تکرار می‌کردم، التماس می‌کردم.
تا اینکه یکی‌شون با کمی عصبانیت گفت:
«خانم، بیهوشت می‌کنیم، نگران نباش.»
بعد بی حس کردن و یه دارویی زدن که کم‌کم رفتم توی حالت خواب. کورتاژ انجام شد، رحمم رو تخلیه کردن. وقتی به‌هوش اومدم، منو بردن بخش آی‌سی‌یو.
پلاکت‌های خونم خیلی پایین اومده بود، یه واحد خون برام تزریق کردن. همون شب تا صبح توی آی‌سی‌یو بودم…
تا فردا عصر، حدود ساعت هفت یا هشت، همچنان تحت مراقبت بودم.
و بماند که توی این مدت، همسرم، دختر کوچولوم، خانواده‌م، پدر و مادرم، خواهر و برادرم… همه‌شون چقدر عذاب کشیدن.
پدر و مادرم مریضن، فشار خون دارن، حالشون بد شده بود…
همه‌شون استرس داشتن، همه‌شون گریه می‌کردن؛ از بزرگ گرفته تا کوچیک…
و با این وضعیت من، واقعاً همشون شوکه و وحشت‌زده شده بودن.

۵ پاسخ

عزیزم من الان خوندم خیلی ناراحت شدم واقعا ازتجرلت
ای کاش ازشون شکایت میکردی بخاطرقصور پزشکی

عزیزم خیلی ناراحت شدم برا تجربه بدی ک داشتی چرا ماما خصوصی نگرفتی طبیعی بدون ماما همراه با تجربه تو بیمارستان دولتی خودش ی قتلگاه حساب میشه ... بازم خداروشکر بخیرتون گذشته

رحمتو کلا در اوردن؟؟

خدا لعنتشون کنه باید از همون اول میبردنت اتاق عمل نه اینکه اینقدر گذاشتن سختی بکشی درد بکشی بعلاوه اینها چقدر تو روحیت تاثیر داره

خدای من🫢

سوال های مرتبط

مامان یسنا و یزدان مامان یسنا و یزدان روزهای ابتدایی تولد
پارت شیش
بعد از اینکه منو بردن آی‌سی‌یو، وقتی به خودم اومدم ، فقط به یه چیز فکر می‌کردم: چهره‌های گریون خانواده‌م. فقط خدا رو شکر می‌کردم که هنوز زنده‌م و خانواده‌م پشت در، منتظر منن...
توی آی‌سی‌یو که چشم باز کردم، دیدم چهار تا سوند به بدنم وصله؛ یک سوند ادرار و سه تا سوند به رحمم. واقعاً برام سخت بود، همش گریه می‌کردم، نمی‌تونستم باور کنم این بدن، دیگه همون بدن قبلی نیست...
شب، وقتی خوابیدم، کابوس اون کارهایی که باهام کرده بودن رو می‌دیدم. از ترس نمی‌تونستم درست بخوابم، هی از خواب می‌پریدم، با گریه و ترس.
تا فردا ظهر توی آی‌سی‌یو بودم. همون ظهر اومدن و سوندها رو از بدنم درآوردن.۷تا گاز استریلی هم که توی رحمم گذاشته بودن، کشیدن بیرون.
تا حدود ساعت هشت یا هشت‌ونیم شب، منو منتقل کردن به بخش عادی.
حالم کمی بهتر شده بود. تب نداشتم، ولی خون زیادی از دست داده بودم. همه ی بدنم سفید بودن، لب‌هام بی‌رنگ بودن… از بس خون رفته بود.
اما اون بخش عادی…
پرسنل خیلی بد اخلاق بودن. با بی‌احترامی صحبت می‌کردن، محیط خیلی کثیف و بی‌نظم بود. تخت‌ها خراب و ملافه‌ها قدیمی و پاره بودن.
یه شب اونجا موندم. از گرما پختم. آب سرد اصلاً نداشتن؛ از شیر فقط آب جوش می‌اومد.
دستشویی هم بسیار کثیف و غیرقابل استفاده بود. همه‌چی خراب بود…باورتون نمیشه حتی اب جوش برای چایی میوردن زورشون میومد پر کنن نصفه و نیمه خدمه ها مث کسی ک ارث پدرشونو خورده با مریض ها رفتار میکردن یه لباس مضخرف همراه ۳۰۰ هزار تومن با من حساب شد
فردای صبح که رفتم دستشویی، متوجه شدم دیگه کنترل ادرارم رو ندارم…
و تازه اون‌جا بود که فهمیدم، ماجرای اصلی هنوز تموم نشده…
مامان یسنا و یزدان مامان یسنا و یزدان روزهای ابتدایی تولد
پارت ۳
بعد از خون‌ریزی، سوپروایزر بخش به ماما گفت: «من این بیمار رو قبول نمی‌کنم، برش گردونید؛ هنوز کاراش کامل انجام نشده.» منو دوباره برگردوندن به بخش زایمان. همه‌شون ریختن سرم، چون رحم جمع نشده بود. چرا؟ چون جفت داخل رحم باقی مونده بود و دکتر متوجه این موضوع نشده بود.
خون‌ریزی خیلی شدیدی داشتم؛ طوری که پلاکت‌هام از دوازده اومد روی پنج، و حتی زیر پنج، یعنی نزدیک به کما. بعدش همه‌شون ریختن توی اتاق؛ دانشجو، ماما، دکتر، همه.
اول چند نفر اومدن که حتی دکتر هم نبودن، ماما بودن. اومدن بالا سرم و بدون هیچ بی‌حسی یا مراقبتی که من درد نکشم، دست‌هاشونو تا آرنج فرو کردن داخل رحمم و شروع کردن به حرکت دادن، فشار دادن، ماساژ دادن، تا خون‌ها رو بکشن بیرون.
درد خیلی شدیدی داشتم... بعد یه دکتر دیگه اومد، اونم با لحن خیلی تند و بی‌احساس، و همین کارو تکرار کرد. من جیغ می‌کشیدم، ولی کارشونو ادامه می‌دادن.
چند نفر دستشونو داخل رحمم کردن، فشار می‌دادن، تکون می‌دادن، خون بیرون می‌کشیدن، و فقط می‌گفتن:
«خانم، اگه این کار رو نکنیم، اگه خونت رو تخلیه نکنیم، باید رحمت و تخمدانات رو دربیاریم.»
من فقط از ترس و استرس، سعی می‌کردم تحمل کنم، اما درد غیرقابل‌تحمل شده بود. کم‌کم جونم داشت در می‌رفت، حال جسمی‌ و روحیم بد شده بود. با وجود اینکه جیغ می‌کشیدم، کسی توجهی نمی‌کرد و فقط یکی بعد از دیگری می‌اومدن و معاینه‌های دردناک روی من انجام میدادن
مامان آقا دایار🤰🏻 مامان آقا دایار🤰🏻 ۴ ماهگی
تجربه زایمان #۳
دیگه بچه مو بردن nicuنذاشتن تماس پوستی برقرار کنیم😔
کلی حالم بد بود و شروع کردم به گریه کردن،همه اونایی که توی اتاق عمل بودن میخواستن ارومم کنن ولی نمیشد بچه مو برده بودن بدون اینکه بهم بگن چرا ،
منو بردن ریکاوری ،که خدا لعنتشون کنه اونجا من و گذاشتن و رفتن ،دیگه کاری به کارم نداشتن ،باید زود می اومدن من و میبردن توی بخش که شیکمم و ماساژ بدن ،بعد ۴۰دقه اومدن من و بردن توی بخش ،
توی بخش پرستار اومد شروع کرد به فشار دادن شیکمم که کلی لخته خون به گفته مامانم اندازه یه جیگر بزرگ ازم خارج شد که پرستارم ترسید ،رفتن دکترمو اوردن بالا سرم ،که کلی امپول و قرص زیر زبونی بهم دادن ،توی همون چند دقه کلی شیکمم و فشار دادن که خون ازم خارج بشه ،خیلی دردش وحشتناک بود یعنی مرگ و به چشم دیدم ،
دکتر میگفت اگه دیرتر متوجه میشدن رحمم نرم شده بود و مجبور میشدن از خون ریزی زیاد رحمم و دربیارن،با این فشارا رحمم سفت شد،ولی همچنان درد داشتم و از ساعت ۲تا ۷همینجوری فشار میدادن درد خودم به کنار نبودن بچه ام یه درد بود واسم ،
میگفتن بردنش توی بخش که ببینن به خاطر مریضی من عفونت توی خون بچه نباشه ،که خداروشکر ازش خون گرفتن و جوابش منفی بود،بعدش دیگه بچه مو اوردن پیشم و لحظات سختی و تجربه کردم ولی تهش شیرین بود.
تجربه خواهرانه بهتون اگه عفونت دارید درمان کنید
کلی مراقب باشید سرما نخورید،
مامان نورِ زندگی🤍 مامان نورِ زندگی🤍 ۱ ماهگی
مامان گل پسر🥹 مامان گل پسر🥹 روزهای ابتدایی تولد
پارت ۵
گفتن نه زوده تو فقط زور بزن
با آخرین توانی که برام مونده بود گفتم من دیگه انرژی ندارم
واقعا دیگه توانشو ندارم
منو بردن اتاق زایمان
ولی هرچی من زور بزن اونا تلاش کنن نشد که نشد قشنگ ۲۰دقیقه درگیری آخرشم نشد باز منو آوردن اتاقم باز معاینه و باز چکاپ قلب جنین باز بلندم کردن بردن اتاق زایمان
نرسیده به تخت از بس که حس فشار و درد داشتم ایستاده یهو چنان فشاری بهم وارد شد که از هوش رفتم آنقدر با دست زدن تو صورتم و آب زدن به صورتم
خلاصه بعد چند دقیقه بورسه زایمانم شروع شد و باز از من تلاش و آخرش این شد که دیدن من نمیتونم آمپول بی حسی و برش و با یه فشار از من و فشار آرنج دکتر روی شکمم پسرم به دنیا آمد
وقتی گذاشتنش روی شکمم انگار دنیا رو بهم داده باشن یه موجود کوچولوی داغ
وقتی داشتن شکمم و تمیز میکردن و فشار میدادن نگام فقط به پسرم بود بااینکه از درد زیاد روبه موت بودم ولی با نگاه کردن بهش انگار تمام دردا گم شدن
خلاصه که کلی بخیه خوردم
پسرم ساعت ۸شب به دنیا آمد
و تا فردا ساعت ۸شب هم مرخصم کردن با پسرم

البته شب که بستری بودم از ضعف زیاد دو دفعه بیهوش شدم
خلاصه که زایمان خیلی سختی داشتم چون لگنم کوچیک بود هم جسه ریزی دارم اصلا بهم نمیخوره که ۲۳سال سن داشته باشم انگار یه دختر ۱۵سالم🫤😂😂اینم تجربه من
مامان آرتمیس🩷 مامان آرتمیس🩷 ۲ ماهگی
مامان هامین 👶💙 مامان هامین 👶💙 ۲ ماهگی
*پارت ششم*


منو بردن ریکاوری و به شدت اونجا چون سرد بود با اینکه پتو هم داشتم لرز کرده بودم...
بعد یه خانم اومد حالمو پرسید و یکم شروع کرد شکممو تا اونجا که میتونست چلوند و ماساژ داد در حد چند ثانیه.. چون هنوز بی حس بودم چیزی زیاد درد حس نکردم..

بعد دوتا نوزاد انگار تو ریکاوری بودن صدای یکی آرومتر بود صدای یکی جیغ وحشتناک که فهمیدم اون جیغ جیغو بچه منه🤣🤣

آوردن گذاشتنش رو سینم و سینمو یکم مک زد و یکم آروم شد بعد دوباره بردش...

حدود ۱ ساعت تو بخش ریکاوری بودیم که بعد اومدن و منو دیگه ببرن بخش..
همون قسمت خروجی دوباره یه خانم دیگه اومد منو ماساژ رحمی داد که دروغ نگم اون وحشتناک درد داشت چون بی حسی رفته بود
البته از اتاق عمل پمپ درد هم داشتم دردی حس نمیکردم تا اینکه شکممو ماساژ دادن..

بعد بچه رو روی سینم گذاشتن و من اونجا تازه اشک شوق ریختم که واقعا این بچه و زحمات ۹ ماهه ی منه روی سینمه🥹🥹🥹

همینطور که منو میبردن یهو همسرم و مامانمو و بابامو بالا سرم دیدن و کلی مبارک باشه و قربون صدقه منو بچه رفتن منم هم میخندیدم هم اشک میریختم😅

دیگه منو بردن تو اتاقم و بچه رو هم گذاشتن توی تخت شیشه ای کنارم که هر از گاهی بهش شیر بدم..

منم هی نگاهش میکردم باورم نمیشد این فسقلی از شکم من درومده🥹🥹

خلاصه هی پرستارا میومدن بهم سر میزدن، یکی برام غذا میاورد، یکی سرم میزدم، یکی کارهای لازم بعد عمل اومد بهم گفت، یکی کمکم می‌کرد راه برم...
از برخورد پرسنل واقعا راضی بودم و رسیدگیشون خیلی خوب بود🌸🌸
مامان فسقلی🐰 مامان فسقلی🐰 ۲ ماهگی
پارت ۳ از تجربه زایمان طبیعی بیمارستان تخت جمشید
به واژنم آمپول زدن و بعدش بین واژن تا مقعد منو برش زدن من اصلا این برش رو احساس نکردم وقتی دکتر و پرستار ها شگم‌منو فشار میدادن خیلی درد زیادی بود وقتی دیدن من همکاری نمیکنم و زور نمیزنم ۲ نفر با دست هاشون خیلی محکم شکم منو فشار میدادن دیگه زورشون نرسید و دکتر بی هوشی که مرد بود اومد و با همکاری یکی از ماماها چند بار خیلی خیلی محکم شکم منو فشار دادن و نی نی کوچولو به دنیا اومد وقتی بچم به دنیا اومد و ساعت ۲۳:۱۵ دقیقه یود که زایمان کردم دیگه هیچ دردی نداشتم کلا درد هام رفته بود حتی وقتی دکترم داشت بخیه میزد نگاه میکردم اما بی حس بودم و اصلا احساس نمیکردم بعد از اینکه بخیه زدن تموم شد نی نی کوچولومو دادن بغلم تا بهش شیر بدم و بعدش بهم شام دادن آبمیوه دادن که بخورم خوردم بعد که منو بلند کردن لباسمو عوض کنم یه سرگیجه خیلی بدی داشتم که اصلا رو پاهام‌نمیتونستم وایسم دوباره بهم آبمیوه دادن و منو با ویلچر بردن بخش
مامان ܭوܢܚ݅وܠو🪽🤍 مامان ܭوܢܚ݅وܠو🪽🤍 ۳ ماهگی
تجربه زایمان من🌸🤍
#پارت سوم
بعد از حدود دو ساعت فشار زیاد و زور زیاد و شکنجه ماما و دکتر ها دیدن اصلا من پیشروی نمیکنم و دکتر قبول کرد اشتباه میکرده ولی بازم بهم میگفت زور بزن حالت سجده و حالت دستشویی ایرانی (اینو باور کنید دکتر گفت)ولی بازم بی نتیجه بود
از اون ور هم شوهرم واقعا نگران من بود چون ۱۹ساعت خیلی زیاده و رفته بود با منشی دعوا کرده بود که دارین چیکار میکنید شکنجه میکنید حتی زنگ زده بود به دکتر خودم دکترم هم گفته بود باید طبیعی بیاره دیگه شوهرم دعوا کرده بود و بهشون گفته بود هرچقدر پول بخواید میدم فقط ببرید سزارین اونا ام گفته بودن که دارن مدارک رو تکمیل میکنن و بفرستند
دکتر دوباره اومد معاینه کرد و دید بله من اصلا پیشرفت ندارم و با اون زور های شدید که دست خودم نبود منو سوار ویلچر کردن و بردن اتاق عمل
واقعا دکتر جراح خوبی بود خیلی ارومم کردن و با اپیدورال منو سزارین کردن
یکم حس میکردم که دارن چیکار میکنن ولی درد نمی‌فهمیدم حتی بهشون گفتم برای اینکه نترسم بهم گفتن که هنوز شروع نکرد کمتر از ده دقیقه طول کشید صدای پسرم اومد انگار دنیارو دادن بهم و کل اون عذاب رو فراموش کردم بعد بخیه منو نیستم ساعت بردن ریکاوری تا بی حسی از بین بره
سه بار هم شکمم رو فشار دادن یکبار تو اتاق عمل یکبار تو ریکاوری با بی حسی یکبار هم بی حسی تقریباً از بین رفته بود(این سومی یکم شدتش بیشتر از قبلیا بود)ولی درد آنچنانی نداشت و خیلی خیلی قابل تحمل بود
یکبارم دیشب پرستا اومد یکم ماساژ رحمی داد و واقعا چیز وحشتناکی نبود