از اونطرف بچه خیلی زیاد گریه میکرد اصلا هم بهم نشونش ندادن گفتم سردشه بزار گرم شه بعد بیاریمش بعد کلی اصرار پرستار آورد از دور که تو تخت نوزاد بود نشون داد گف ببینش زود ببرنش انقد گریه میکنه اکسیژنش داره میاد پایین خدا به دادت برسه از اون بچه های بلاس
ولی فکر کنم انقد بچمو محکم کشیده بودن بیرون کلی ترسیده بود و دردش اومده بود چون بیش از اندازه گریه میکرد کلا شب اول تو بیمارستان خیلی زیاد گریه کرد هیچ بچه ای اینجوری نبود
بعد ازاینکه بچه رو بردن من عملم ۴۵ دیقه طول کشید در صورتی ک سر زایمان اول کلا ده دیقه یه ربع طول کشید فک کنم بخاطر همین قضیه چسبندگی بود وسطاش حس بالا آوردن شدید داشتم به پرستار گفتم یه پارچه کذاشت زیر گلوم و گفت بالا بیار رو این الان بهت دارو میزنم که من با خوندن آیت الكرسي سعی کردم بالا نیارم دیگه داشتم انکار از هوش میرفتم حتی جون نداشتم جواب سوال های پرستار و دکتر وبدم که یه دارو بهم زد دوباره یکم جون اومد تو بدنم و سرحال تر شدم
کار عملم که تموم شد پرده رو برداشتن و من و گذاشتن رو یه تخت دیگه و بردن سمت ریکاوری من از همون وسطای عمل لرزشم شروع شد و لرز شدید گرفتم تو ریکاوری بدتر شدم که دکتر ریکاوری اومد یچیز مثل بخاری برقی گذاشت بالا سرم که اون خیلی خوبم کرد و واقعا کیف کردم با اون لرزشم افتاد بعد نیم ساعت اومدن از ریکاوری من و بردن پشت در بخش یه پرستار اومد تحویلم گرفت یه دست گذاشتم رو رحمم که چک کنه ببینه فشار نیاز دارم یا نه جیغم رفت هوا ولی خداروشکر دیگ فشار نداد و گفت نیاز نداری یعنی انکار دنیارو بهم دادن از در ک رفتم بیرون شوهرم و مامانم و دیدم ولی حال نداشتم باهاشون حرف بزنم بردنم تو بخش و خدمه اومد تختمو جا به جا کرد

۱ پاسخ

واااای چقد مث منی دقیقا حالتای اتاق عملت مثل من یه لحظه فک کردم خودم نوشتم

سوال های مرتبط

مامان هامین🧿🩵 مامان هامین🧿🩵 ۶ ماهگی
#پارت_چهار_تجربه_زایمان_سزارین
وقتی بخیه زدن پرده رو برداشتن و دوتا سه تا پرستار مرد و زن اومدن و بلندم کردن و گذاشتنم رو تخت و بردن بخش ریکاوری
همین که بردن من من اینقدر سردم بود که کل بدنم می‌لرزید و دندونام میخورد به هم
به پرستار گفتم و روم پتو کشید 🥶
بازم سردم بود
یه پرستار دیک اومد یکم شکمم رو ماساژ داد هیچی نفهمیدم گفتم تا میتونی ماساژ بده که تو بخش نمی‌ذارم دست بهم بزنید 🤣
گفت زیاد هم لازم نیست
رفت بچمو آورد سینمو ماساژ داد یکم شیر اومد گذاشت دهن پسرم
وایییییییی نگم از اولین باری که سینمو گرفت
چقدر حس خوبی بود 😭
اینقدر گشنش بود که سینمو ول نمی‌کرد ولی پرستار گفت کافیه
بازم لرز تو بدنم بود که این بار گفتم برام دستگاه آورد گذاشت بالا سرم ولی واقعا اینقدر سردم بود که هیچ جوره گرم نمیشدم 😩گفتم بخاطر اثر داروهاس
پسرمو بردن گفتن بعدا میایم دنبال توام
ولی دلم میخواست بگم نبرینش 😅
بعد بیست دقیقه نیم ساعت هم اومدن دنبال خودم
وقتی بردنم بخش یهو شوهرم اومد بالا سرم باخنده گفت پسرمونو دیدی😍پرستار ترسید بیچاره 🤣
گفتم آره شبیه خودت بود 😐🤣
خلاصه بردنم تو اتاق خودمم همه دورم بودن همش میگفتم پس چرا هامین رو نمیارن نکنه چیزی شده
که یهو پرستار اومد تو گفت بفرمایید اینم گل پسرت 😍
واییییی من همش در تلاش بودم ببینمش
نوبت به شیر دادن رسید
خیلی مرحله سختی بود چون اطرافیانت بلد نیستن خوب بگیرنش که سینتو بخوره توام دراز کش افتادی رو تخت
پرستار گفت یکم بدوش بریز تو قاشق بده بهش
خلاصه اونقدر شیر نداشتم مجبور شدم بعد چند ساعت بهش شیر خشک بدم 😢
مامان فینگیل 🌼 مامان فینگیل 🌼 ۴ ماهگی
تحربه زایمان پارت ۶ :


تیغ زدن هاش و حس میکردم ولی دردی نداشت تا اینکه انگار یه چیزی تو شکمم تزریق کرد که دردم گرفت و گفتم من درد دارم ، من دارم حس میکنم
متخصص بیهوشی اومد و یه آرام بخش تو رگم تزریق کرد و اینجا بود که من بعد دوروز بی خوابی خوابم برد و دیگه هیچی نفهمیدم
وقتی از خواب بیدار شدم تو سالن قبل از اتاق ریکاوری بودم و گیج و منگ بودم و خیلی لرز داشتم و برام پتو آوردن
اونجا از دور دخترم و بهم نشون دادن و من شروع کردم به گریه کردن ازشون خواستم بچه رو بیارن تا از نزدیک ببینمش
آوردنش کنار صورتم و من بوسش کردم و قربون صدقش رفتم
بعدش رفتم تو سالن ریکاوری که حدود ۱۵ تا تخت اونجا بود ، بهم سرم وصل کردن و چون لرز شدید داشتم برام وارمر گذاشتن که حسابی گرم شدم و لرزم از بین رفت
حدود ۲ ساعت تو سالن ریکاوری بودم و همونجا آوردن بچه رو شیر هم دادم و بعدش اومدن من و ببرن بخش ، قبل از بردن به بخش پرستار اومد ماساژ رحمی بده و دردی نداشت چون هنوز اثرات بی حسی بود
من و بردن بخش و تو راهرو مامان و شوهرم اومدن بالاسرم و هی حالم و میپرسیدن و از بچه خبر میگرفتن چون هنوز ندیده بودنش
من و بردن تو اتاق و دو تا بهیار اومدن لباس هام و عوض کنن و هی من و ازین پهلو به اون پهلو میکردن و اینجاش یکم برام دردناک بود و ازم خواستن خودم و بکشم رو تخت اتاق و تا ۱۲ ساعت ناشتایی کامل داشتم تا ۲ ساعت نباید بالشت زیر سرم میذاشتم و در کل خیلی حرف نزدم و سرم و تکون ندادم همینکار ها باعث شد سردرد نشم
مامان امیرعباس مامان امیرعباس ۲ ماهگی
ادامه تحربه سزارین:

دوتا خانم اومدن و یه تخت آوردن کنارم و با یه چیزی که مث تخت بود منو روش گذاشتن و سُر خوردم رو تخت کناری برام پوشک گذاشتن و.. بعد منو بردن ریکاوری
خیلی سردم بود و دندونام از شدت سرما بهم میخورد از پرستار خواستم یه دارویی بهم بزنه یا بهم پتو بده ولی نداد و گفت تو اتاق عمل مخدر زیادی بهت زدن و الان نمیتونیم بازم بهت دارو بدیم
تا روشن شدنه هوا میلرزیدم ساعت 7شیفت پرستارا عوض شد پرستار جدیده اومد چکم کنه دوباره گفتم بنده خدا دوتا پتو آورد و دارو تو سرمم زد و آروم شدم
(از همون موقع دندونام فاصله گرفتن ، لق شدن و درد میکنن منی که کل عمرم یکبار دندون درد نشدم الان دائم فک و دندونام درد دارن اینقد که به هم خوردن و لرزیدم)
از 5ربع تا 8 تو ریکاوری بودم و پرستار بچمو آورد که شیر بدم نمیدونم شیر داشتم یا نه تو حاملگیم که چیزی نبود احتمالا یکم آغوز بوده
تماس گرفتن که ببرنم بخش
پسرمم چسبیده بود به سینه م و ول نمیکرد آخر به زور جداش کردن و بردن
منم بردن تو بخش و به کمک همسرم و پرستار رو تخت بخش گذاشتنم و پوشک و.. عوض کردن و روم ملافه تمیز کشیدن و گفتن هروقت احساس درد کردی این دکمه (پمپ درد)فشار بده
مامان نيلای 🩷 مامان نيلای 🩷 ۱ ماهگی
پارت پنجم زایمان اول سزارین اختیاری🩵

بعد اینکه من اسم نینیمو‌ گفتم دیدم دستیار دکتره میگفت عه اسم دختر منم نیلای و مدرسه میره و خودشون درمورد مدرسه دخترش با دکتره حرف میزدن اما من درد داشتم و تازه یادم رفته بود دردم که بازم سراغم اومد و شروع کردم بازم به گریه کردن که معدم درد میکنه و کمرم که دکترم گفت دیگه تموم میشه و میری پیش بچت
اما نمیدونم چرا بخیه زدن طولانی تر از برش و برداشتن بچه بود
دیگه اخرای عملم بود که شکمم فشار دادن و یکم بعد دیدم دستیارا میگن دکتر خسته نباشی چسب زدن و تموم شد
بعدش پرده رو از جلوم برداشتن منو از تخت عمل گذاشتن یه تخت دیگه و بردن ریکاوری اونجا نینیمو نشون دادن بهم و پرستار اونجا نینیو گذاشت رو سینم و گفت دارم تماس پوست با پوست انجام میدم منم هی میگفتم چرا اینقدر کوچولوعه این چند کیلوعه اونم بچه رو یکم گذاشت رو سینم بعد برداشت و گذاشت اونور تو تخت نینی که بالاشم بخاری داشت و سینه هامم فشار میداد با زور
میگفت میخام شیر بیاد منم دستش هی میکشیدم‌ میگفتم نکن درد میکنه خلاصه زنگ زدن بخش که بیایید مریضو از اتاق عمل ببرید که اوناهم یکمی دیر اومدن و منو بردن بیرون دیدم مامانم و مادرشوهرم و شوهرم دم در اتاق عملن شوهرم اومد منو همراه خدمه های اونجا تختو بردن بخش
مامان آرن👶 مامان آرن👶 ۳ ماهگی
ادامه
کم کم رفتیم تو اتاق عمل و دکتر بی هوشی اومد و به کمرم امپول بی حسی زد گفت شل کن وگرنه خیلی دردت میاد و من واقعا شل کردم و درد زیادی نداشت این بی حسی ،یواش یولش پاهام گرم شد و بی حس و بعدش کلا کمر به پایین بی حس شد پرده رو زدن و ماسک اکسیژن گذاشتن برام و عملم شروع شد هیچ حسی نکردم فقط موقعی که پسرم از شکمم کشیدن بیرون یه حس خالی شدن شکم و برداشتن چیزی از داخل شکمم متوجه شدم همون حین صداپسرم اومد ک خیلی خوشحال شدم😍 پسرم تمیز بود و یکم بعدش اورن بغل صورتم خیلی حس خوبی بود😍عالی ترین قسمت مادر شدن
تو همون لحظه اکسژن بدنم کم شد به پرستار بالا سرم گفتم نفس کم دارم و نمیدونم چیکار کرد و بهتر شد اکسیژنم ،بخیه هامو زدن و دکتر شکمم فشار دادن و میخواستنم بیارن بخش ریکاوری دوباره یه پرستار اومد شکمم و فشار داد تختمو جا به جا کردن تو ریکاوری و منتظر موندم به بچه لباس پوشوندن و اوردن گذاشتن رو سینم و تماس پوستی قشگنگی گرفت و خیلی اروم شد نفهمیدم چقد زمان برد که اتاق اماده بشه و از ریگاوری بیام بیرون ،اما برا من حتی اگه۱۰دقیقه ام بود از نظرم ساعت ها بود انگار😥😥
بی حسی تو پاهام بود انگار به هر کف پام چندین تن وصله انقد که بد بود ،در این حد که پتو روی پام رو خیلی سنگین سر حسش میکردم
درد بی حسی زده بود به کتف راستم و خیلی درد بدی داشت به پرستار گفتم و گفت چیزی نیست بری تو بخش بعد سرم بهتر میشی،من تو پذیرش درخواست اتاق خصوصی دادم و گفتن نمیشه همون حین بعد عمل همسرم باید رخواست بده اگه بود بهم میدن که اونم نبود و اتاق من دو تخته شد (قسمت بد ماجرا کوچولو بودن اتاق بیمارستان بود چون به من حس خفگی میداد)
مامان علی و ابوالفضل مامان علی و ابوالفضل ۳ ماهگی
به دکترم زنگ زدن گفت اماده سزارین کنین دارم میام‌ تا پرستار ها منو اماده کنن دکتر اومد سوند گذاشتن من هیچی نفهمیدم یکم فقط احساس میکردم اونجام چیزی هست منو زود بردن اتاق عمل خوابندن رو تخت بعد گفت بلند شو تا امپول بزنم بلند شدم نشستم اصلان نعمیدم بازم امپول فقط یه لحظه احساس کردم پاهام داغ شد دکتر شروع کرد به برش زدن خودم که برش میزد درد نمیفهمیدم ولی احساس میکردم برش میزنه‌ بعد برش هاش تموم شد دکتر پسرم اورد بیرون دکتر فقط‌میگفت وای خدارو شکر گفت سه دور بند ناف دور گردنش بوده بعد پسرم گریه کرد داد به پرستار گفت ببر تمیزش کن من دیدم داره تمیزش میکنه یهو پسرم سیاه کبود شد خفه شد دکتر انقد بهش نفس داد از پشتش زد تا گریه کرد بچم وای انقد الان گریه کردم حالم خراب میشه بعد من انقد تو اتاق عمل گریه کردم دیدن حالم خرابه نمیدونم چیکار کردن من خوابیدم بیدار شدم دیدم پسرم اونجا نیس از پرستار پرسیدم‌ گفت برد اتاق ریکاوری منم بردن اونجا سینمو انداختن دهنش انقد مک میزد اخرش پرستار کشید از زیر سینم برد همنوجور گریه میکرد برد انور اونجا گفتن بستری نفسش کمه بعد گذاشتن تو دستگاه‌ و من بردن بخش شب ساعت ۱۰ بود منو دادن بخش صبح ساعت ۸ اومد گفت میتونی چیزی بخوری و بلند شی راه بری و اونجا پرستار اومد یوند برداشت انقد راحت شدم صبحونه خوردم بلند شدم راه رفتم کم کم همین تمام و من نظرم فقط روی طبیعی هست
مامان پسرک🩵 مامان پسرک🩵 ۷ ماهگی
پارت پنج
زایمان سزارین
اوردش این ور پرده نشونم داد 🥺 خیلیییی حس خوبییی بود ایشالله ک همتون این لحظه رو تجربه کنید ❤️❤️بعد بردتش اون ور ک تمیزش کنن . همون لحظه که داشتن بخیه میزدن یه خانوم پرستاره اومد بهم گفت میخایم بالای لباستو پاره کنیم بچه رو لخت یه ساعت بزاریم رو بدنت (تماس پوست با پوست )
بچه رو اوردن گذاشتن رو سینم . خیلیییی حس خوبی بود خیلی باهاش حرف میزدم ولی این حس خوبه زود تموم شد چون حالت تهوعم برگشته بود . گفتم برش دارید دارم بالا میارم . بچه رو برداشتن یه ظرف گرفتن اگ بالا بیارم .
دکتر بیهوشی اومد باز امپول زد و یکم بعد خوب شدم . بخیه ها تموم شد و همه تبریک گفتن و بردنم ریکاوری . پتو انداختن رومو یکم بعد بچه رو گذاشتن رو سینم برای تماس پوست . و متاسفانه نتونستم اونجا شیر بدم چون سر سینم نوک نداشت . بعد ریکاوری بچه رو جدا منم جدا بردن تو بخش .
دم ریکاوری همسرم و خواهر شوهرام و مادرشوهرم و مامانم وایساده بودن که مارو دیدن🥹
مامان معجزه💙🧿 مامان معجزه💙🧿 ۶ ماهگی
پارت دوم:: اقا اومد باهام حرف زد گفت که کمرمو خم کنم تا پشتمو ضدعفونی کنه میگفت که اصلا نترسم و تکون نخورم منم هرکاری میگفت انجام دادم امپول رو زد اصلا هیییییچ دردی نداشت ولی تا زد عصب پای راستم پرید و یهو ترسیدم ولی بعد از یه دیقه بدنم گرم شد و از شکم به پایین شدم صد کیلو که واقعا حس خوبی بود آرامش داشتم بعد از یه ربع صدای گریه بچمو شنیدم و بهترین حس دنیا رو داشتم اون لحظه کلی بغض و دعا کردم برا همه پسرمو اماده کردن لباس پوشوندن اوردن کنار صورتم و بردن بعد دکترم گفت میخوام شکمتو بخیه بزنم که ده دیقه ایی تموم شد ولی حس کردم داره شکممو فشار میده چون قفسه سینم حس سنگینی یه چیزی که افتاده روم داشتم حس میکردم.. خلاصه تموم که شد منو بردن ریکاوری تا دوساعت اونجا بودم تو بی حسی اونجا هم یبار شکممو فشار دادن که نفهمیدم اونحا همش بهم امپول و سرم تزریق میکردن چون بشدت از بالا تنه داشتم میلرزیدم بعد دوساعت بی حسی داشت میرفت و من دردام داشت شروع میشد که منو بردن تو بخش اونجا هم یبار برای بار اخر شکممو فشار دادن که این یکی یه درد بد سی ثانیه ایی داشت پرستار اومد
مامان نیلا مامان نیلا ۵ ماهگی
ساعت شیش سرممو باز کرد و نیم ساعت بعد دردام شروع شد و رفتم برا ان اس تی بعد گفتم معاینم کنین که ماما خیلی مهربون بود گفت باشه معاینه کرد گفت سه سانتی دیگ شدید شد دردام و صدام در اومد ان اس تی ک تموم شد رفتم رو تختم ماما اومد گفت دردات چطورن گفتم شدید میشه معاینم کنی گفت نیم ساعت پیش معاینت کردم ک ولی باشه معاینه کرد گفت هفت سانتی تعجب کرد گفتم خانم ماما من زود زایمانم کیسه آبمو بترکونین زایمان میکنم گفت هنوز زوده و فلان زیاد زور نزن که رحمت ورم میکنه و خدایی نکرده بچه خفه میشه نمیتونی زایمان کنی ده دیقه بعدش شیفت عوض شد و یه ماما دیگه اومد ساعت دقیقا هفت و ربع بود اومد کیسه آبمو پاره کرد دیگه داشتم زایمان میکردم که همشون رفتن فقط یه خدمه بود و مامانم که دستامو گرفته بود فشار میداد بعد خدمه داد زد گفت بیاین بچه سرش داره میاد گفتن از تخت بیا پایین ببریمت اتاق زایمان اومدم پایین گفتم بخدا بیام تو سالن نرسیده به اتاق بچم بدنیا میاد دوباره برگشتم رو تخت همونجا تو اتاق پیش مریضای دیگه زایمان کردم همه ماماها ریختن سرم و بچه که بدنیا اومد بند نافشو بریدن و شکممو یکم فشار دادن ک جفت بیاد بیرون و تخلیه بشه بعد نگا کردن گفتن نیاز به بخیه هم کلا نداری ینی اون لحظه ای که بچه بدنیا اومد انقد ترسیده بودم بچم بیوفته زمین ناقص بشه که اول با همون دردم نگاش کردم بعد از ته دلم از خدا خواستم تموم مامانا بچه هاشونو صحیح و بغل بگیرن و وضعیت مملکتمون بشه مث قبل بعد که بردن بچه رو تمیز کردن آوردن و همونجور لخت گذاشتنش رو سینم گفتن یه ساعت باید تماس پوستی داشته باشه بچه با مادر که دمای بدنش نرمال بشه دقیق هفت و 35بچم بدنیا اومد ینی کل دردای شدید و وحشتناکم یه ساعت کمتر بود
مامان جان کوچولو🩵 مامان جان کوچولو🩵 ۷ ماهگی
#تجربه_زایمان3
بعد یه پسره اومد داخل و منو از این تخت به اون تخت گذاشتن
بردن منو ریکاوری…بغل تخت یه پسره گذاشتن که اونم بینیشو عمل کرده بود
اونم از درد به خودش ناله میکرد که تو اون حین واقعا من سردرد گرفتم از نالش🥴
فقط میگفتم کی میان منو ببرن…بعد پرستار اومد اونجا هم منم ماساژ رحمی داد
نگم از این ماساژ رحمیه که چقددددر بهم حال دادم حس سبک بودن داد بخدا روحم ارضا شد اونلحظه…بعد منو بردن دم در اتاق عمل و شوهرم اومد داخل و از این تخت منو گذاشتن رو اون تخت و بردن منو بیرون فقط چشمام داشت دنبال بابام میگشت که ببینم گذاشتن بیاد داخل یا نه🥺اولش ندیدمش بعد داشتن میبردنم تو اسانسور ک یهو بابام اومد انقدری خوشحال شدم🥲تو اون حالت بی هوشیمم بازم چشمم دنبالش بود…خلاصه منو بردن بخش…پسرمو اوردن گذاشتن رو سینم شیر بخوره🥹یه حسی داشت که نگم🥲این حسه اصلا قابل گفتن نیست اینقدددد که خوبه😍
بعدش اومدن بازم منو ماساژ رحم دادن که اینجا واقعا دردم گرفت🫠خیلی درد کرد
گذشت دو ساعت که بازم اومدن ماساژ رحمی دادن که اینجا دیگه جونم درومد انقد داد زدم…دیدن خون ریزیم زیاده با فاصله دو دقیقه یه پرستار دیگه اومد بازم ماساژ رحمی داد که دیگه من میخواستم از درد بمیرم فقط😑خلاصه گذشت و تایم راه رفتنم رسید
مامان دونه انار مامان دونه انار هفته پنجم بارداری
تجربه من از زایمان (قسمت ششم)
عمل تموم شد و من هم بالاخره زایمان کردم ولی نه اونجوری که انتظارش رو داشتم، نه اونجوری که برای آماده شده بودم. اینم خواست خدا بود همونجور که این بچه خواست خدا بود🌱 اصلا این بچه اومده بود تا همه‌ی حساب کتاب های ما رو به هم بریزه😅
من رو جا به جا کردن روی یه تخت دیگه. خداوکیلی خیلی کارشون حرفه‌ای بود و واقعا خوشم اومد. سری قبلی سر عمل آپاندیس پرستار های اون یکی بیمارستان اصلا نمیدونستن چجوری باید من رو از یه تخت به تخت دیگه انتقال بدن، میگفتن خودت میتونی بلند شی؟😐😐😐
خلاصه من رو انتقال دادن به ریکاوری و بعد از اون هم به بخش
توی ریکاوری یه پرستار بالاسرم بود کلی قربون صدقه بچه‌م رفت😂 خودش بچه رو گذاشت روی سینه‌م تا شیر بخوره چون من توان هیچ کاری رو نداشتم و با زحمت میتونستم دو کلمه حرف بزنم.
موقعی که داشتن به بخش انتقالم میدادن یه سری حرفای نامربوط هم میزدن😝 میگفتن الان اینو ببریم توی اتاق شوهرش هم اونجا باشه دوباره حامله میشه😝 (بچه هام پشت سر هم هستن)
بعد یکی دیگه از پرستار ها گفت نه دیگه از این غلطا نمیکنه😐
دلم میخواست پاشم بگم آقا من بی‌حسی گرفتم، بی هوش نیستم که هر چی دلتون میخواد دارید میگید🥴😂 به شما چه مربوط اصن
خلاصه رفتیم توی بخش و خانواده‌ام اومدن چند دقیقه پیشم موندن و بعد به جز همراه، بقیه شون رفتن
کم کم اثر بی‌حسی از بین می‌رفت و من اول از همه تست کردم ببینم فلج شدم یا نه😅 وقتی دیدم پام تکون میخوره خیالم راحت شد.
ولی دردم خیلی خیلی زیاد بود و مدام ناله میکردم. اومدن برام شیاف گذاشتن ولی یک ساعت و نیم طول کشید تا شیاف اثر گذاشت و تونستم بخوابم. مدام کابوس زایمانم رو می‌دیدم و از جا میپریدم😞
ادامه دارد...
مامان پاشا🩵 مامان پاشا🩵 ۱ ماهگی
پارت دوم#
زایمان سزارین

من نشستم رو تخت یه دکتر بیهوشی اومد که آمپول بی حسی بزنه گفت اصلا تکون نخور کل کمرمو بتادین و ضد عفونی کرد بعدش دوتا آمپول زد به کمرم که یکم درد و سوزش داشت
بعد دختره بالا سرم بود با دستش هولم داد گفت زود دراز بکش خلاصه دراز کشیدم آوردن پرده زدن جلو صورتم و دستگاه فشار و اکسیژن وصل کردن بهم من کم کم حس میکردم پاهام داره داغ میشه و بی حس بعد یه چیز مهم دیگه که من که گفتم بعد از بی حسی سوند بزنن اونا هم تو اتاق عمل یادشون رفته کلا نزدن😂😂😂😂😂
دیدم دکترم اومد شروع کنه ولی حس میکردم یه کار داره
می‌کنه واااای که من تو همه ی این لحظه ها کلا استرس و
ترس و دلهره داشتم
هیچ دردی نمی‌فهمیدم ولی می‌فهمیدم دارن هی تکونم میدن شکممو
بعد یه فشاری میدن بالای شکممو که بچه در بیاد که دو بار فشار دادن نی نی دراومد😜😍🧿
بعدش تو حین عمل من دو بار نفس تنگی گرفتم که اکسیژن زدن واسم بعدش دیدم هیچ دوستم انگار داره کش میاد داشتن میدوختن تو شکمم حس خالی و سبکی بود دو بار هم فشار دادن شکممو دوختن تموم شد دکترم اومد تبریک گفت خسته نباشید گفت به همکاراش و رفت بعدش پرده رو برداشتن منو بردن ریکاوری یه ساعتی موندم اونجا که بازم نفس تنگی داشتم بعدش نی نی رو گذاشتم رو سینم بردن بخش که بدترین چیز ممکنی که من تجربه کردم فقط لرزش بعد از عمل بود یعنی داشتم اینقدررررررررر می‌لرزیدم و دندونامو بهم میکوبیدم دندون درد گرفته بودم یعنی تا یکی دو ساعت بعد از عمل من فقط می‌لرزیدم که گفتن اثر آمپول بی حسیه خلاصه بعد از ریکاوری منو بردن بخش که من خیلی بی حال بودم همچنان می‌لرزیدم بعد همسرمو مامانمو دیدم منو رو تخت بخش خوابوندن
پارت سوم
تاپیک بعدی#
مامان آقا پسری مامان آقا پسری ۸ ماهگی
تجربه زایمان #۳
دیگه بچه مو بردن nicuنذاشتن تماس پوستی برقرار کنیم😔
کلی حالم بد بود و شروع کردم به گریه کردن،همه اونایی که توی اتاق عمل بودن میخواستن ارومم کنن ولی نمیشد بچه مو برده بودن بدون اینکه بهم بگن چرا ،
منو بردن ریکاوری ،که خدا لعنتشون کنه اونجا من و گذاشتن و رفتن ،دیگه کاری به کارم نداشتن ،باید زود می اومدن من و میبردن توی بخش که شیکمم و ماساژ بدن ،بعد ۴۰دقه اومدن من و بردن توی بخش ،
توی بخش پرستار اومد شروع کرد به فشار دادن شیکمم که کلی لخته خون به گفته مامانم اندازه یه جیگر بزرگ ازم خارج شد که پرستارم ترسید ،رفتن دکترمو اوردن بالا سرم ،که کلی امپول و قرص زیر زبونی بهم دادن ،توی همون چند دقه کلی شیکمم و فشار دادن که خون ازم خارج بشه ،خیلی دردش وحشتناک بود یعنی مرگ و به چشم دیدم ،
دکتر میگفت اگه دیرتر متوجه میشدن رحمم نرم شده بود و مجبور میشدن از خون ریزی زیاد رحمم و دربیارن،با این فشارا رحمم سفت شد،ولی همچنان درد داشتم و از ساعت ۲تا ۷همینجوری فشار میدادن درد خودم به کنار نبودن بچه ام یه درد بود واسم ،
میگفتن بردنش توی بخش که ببینن به خاطر مریضی من عفونت توی خون بچه نباشه ،که خداروشکر ازش خون گرفتن و جوابش منفی بود،بعدش دیگه بچه مو اوردن پیشم و لحظات سختی و تجربه کردم ولی تهش شیرین بود.
تجربه خواهرانه بهتون اگه عفونت دارید درمان کنید
کلی مراقب باشید سرما نخورید،