۹ پاسخ

بخاطر هورمون ها بارداریه عزیزم نگران نباش درست میشه

طبیعیه ولی باهاش حرف بزن بگو یکم درکم کن هورمونام بهم ریخته اگه درکت کنه واقعا خیلی چیزا عوض میشه

من بعد زایمان اینجوری شده بودم

منم این چند وقت بارداریم همش دنبال دعوا کردن با شوهرمم، همه کاراش به چشمم منظور دار میاد😑ولی بنده خدا خیلی حواسش بهم هست و مراقبمه ها، به خاطر هورمونهاست،

من اصلا بدون بغل شوهرم خوابم نمیبرد شده بود تا صب منتظرش میموندم بیاد باهم بخوابیم.ولی من توی بارداری خیلی خروپف میکنم و اون واقعا اذیت میشه خودم بهش گفتم تو برو تو اتاق بخواب بد خواب نشی اونم رفت و من تاصب راحت خوابیدم و اصلا فکرشم نمیکردم این من باشم که راحت بخوابم .میخوام بگم خیلی خسته و سنگین و فکرمون مشغوله توراهیامونه و این باعث مقداری سردی و بیحوصلگی نسبت به بقیه میشه. طبیعیه ولی نزار زیاد بشه

عزیزم به قبل و بعد بچه زیاد ربطی نداره / ادم‌تو بارداری حساستره همونطور که یه نفر مریض میشه ناخوداگاه از بقیه توقع توجه و رسیدگی داره بارداری هم عین همینه ادم زودرنجه توقع داره از همسر که رسیدگی کنه بهش محبت بیشتری کنه چون به هرحال یه جون دیگه رو درون خودت پرورش میدی که بچه اون اقا هم هست و باید مسئولیت پذیر رفتار کنه / وقتی تو این دوره دعوا میکنین ایشون باید یکم کوتا بیان که بعضا نمیان الان اینکه زن باردار رو ول کنی جدا بخابی ناراحت کننده س شما هم حق داشتی ناراحت بشی به جای اینکه سکوت کنی و ازش کینه به دل بگیری کافیه بهش بگی تو این وضع توقع نداشتم جدا بخابی و … بعضا مشکلات حل نمیشن چون کلا به زبون‌نمیاریم / بهشون‌بگید ‌وقتیم باهم اشتی بودین بگین که دیگه حق نداری این رفتارتو تکرارکنی من از لحاظ روحی بهم میریزم

من قبل بارداری تحت هر شرایطی حتی تو دعوا هم باهم میخوابیدیم شبا بعد بارداری مخصوصا بعد ماه چهار من خرو پف میکردم اون اذیت میشد و اینکه از یه جایی به بعد چون سنگین شدم و من کمردرد های شدید دارم اگه کسی کنارم خوابیده باشه نمیتونم از جام پاشم باید اطرافم خالی باشه الان خیلی وقته شبا باهم نمیخوابیم

پس چرا من مثه شماها نیستم من ایقدر خونسرد اروم شدم

منم جدیدن واقعا خیلی رو مخ شوهرم میرم انقدم شکاک شدم همشم زرت و زرت ناراحتم ازش بدبخت مونده چیکار کنه یا چی بگه

سوال های مرتبط

مامان تودلی🩵🐣 مامان تودلی🩵🐣 ۲ ماهگی
خیلی دلم گرفته🥲خوبه اینجا هست باهاتون درددل کنم🥲
چند روزه خیلی غمگینم،این بغض لعنتی همش راه گلومو گرفته نمیزاره نفس بکشم،دلم از همهههه گرفته از همهههه
از طرفی خوشحالم که پسرم بعد ۲۰ روز میاد بغلم،از طرفی انگار قراره قلبمو از تو سینم بکشن بیرون،خیلی به لگداش به سکسکه هاش عادت کردم🫠
حالا این وسطا مادرشوهرم هی میره رو مغزم،با اینکه نوه ی اوله هیچ کاری قرار نیس براش بکنن،نه قربونی نه هدیه ای.هی هم تکرار میکنه که پول نداریم و اینا ولی برای همه چی پول دارن الا بچه ی من چرا چون پسره
همش سر این بحث داریم با شوهرم خیلی سرد شدیم🥲من چیکار کنم همش دوس دارم گریه کنم
این وسطم خواهرشوهرمو دارن شوهر میدن اونم درست چند روز مونده به زایمانم یعنی یه ذره منو شرایطمو در نظر نگرفتن یه ۲۰ روز بندازن اونور
خیلییی دلم پره از همه خیلییی
شوهرم حتی یه بارم سشوارو از دستم نگرفته موهامو خشک کنه این ۹ ماه تا بحث میشه میره پذیرایی میگیره میخوابه خدایا من چقد بدبختم بعضی وقتا میگم کاش سر سزارین برای همیشه برم🥲واقعا دیگه نمسدونم چیکار کنم
ان تی،انومالی،سزارین