۷ پاسخ

تــوجه ❗تــوجه ❗
سلام مامانای عزیز( گــروه )زدیم تو ایتــا و تمام مامان های گهــواره اونجا چت میکنن تمام سوالات شما رو مامان های باتجـربه جواب میدن بصورت علمی و منطقی و کنار هم خیلی چیزها برای رشد کودک یاد خواهیم گرفت و همچنین در مواقع سخت کنار شما خواهیم بود که به راحتی از این چالش ها عبور کنید منتظر شما هستیم کنار هم مشکلات کودک خودتون با یه مشاوره درست که حاصل تجـربه های صحیح که در زندگی مامان های باتجربه کسب شـده بسادگی حـل میشـه کافیـه خودت بخوای که کمکت کنیم
😍 مطالب آموزنده هم میزاریم 😍
آیــدی ایتـا😍👇

@ninigap

وقتی سرچ کردید بعد روی قسمت عناوین بزنید تا اسم ایدی براتون مشخص بشــه خوش اومدین اومدین😘

مثل همیشه عالی بود

منمچبازو های مامانم اینقدر مث خمیر چنگ چنگ میزدم تا خوابم ببره یهو یادم افتاد با خوندن متنت

خیلی زیباااا نوشتیییی منم خیلی دوست دارم حس پسرمو بدونم

وای عجب متنی
منو برد به کودکی خودم 😍😍

چقد قشنگ و دلنشین نوشتی عزیزم

آخ...

سوال های مرتبط

مامان لیام جان مامان لیام جان ۱۳ ماهگی
صدای آهنگی که میخونه«وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد»کل اتاق عمل رو پر کرده
ضربان قلبم به بالاترین حد ممکنش رسیده
و دو تا پرستار از دو طرف دستامو گرفتن که از شدت هیجان اون پرده ی سبزی رو که کشیدن تا من نتونم ببینم اون طرف چه میگذره رو کنار نکشم
من به پهنای صورت اشک میریزم
اشک شوق
من به شوق دیدار تو اشک می‌ریزم
و پرسنل اتاق عمل تحت تاثیر این همه اشتیاق با اشک هاشون همراهیم میکنن
بهشون میگم که تحت هیچ شرایطی بیهوشم نکنید
میخام لحظه تولدش رو ببینم
میخام بشنوم صدای نازشو
از پشت پرده به دکتر میگم زودتر دیگه
پس پسر من چی شد
بهم میخنده
میگه صبر کن دیگه دختر
حالا شروع نکردم
اما شوخی میکنه
به ثانیه نمیکشه که صدای نازت میپیچه تو اتاق عمل 
تو گریه هام میپرسم خانم دکتر مو داره بچم؟
می‌خنده ومیگه آره یه چیزایی داره
نفسی از سرآسودگی میکشم
آخه من هزار بار تو این نه ماه انتظار تو رویاهام دست کشیدم تو موهات و غرق لذت شدم
میگم بزارید ببینمش
میگن چشممممم بزار نافشو بزنیم
این چند ثانیه قد تموم عمرم طولانی میگذره
تو رو که میذارن رو صورتم همه ی وجودم گرم میشه
از عشق
از لذت
از همه حس های خوبی که تا امروز تجربه نکردم
میبوسمت
و میگم خوش اومدی مامان
آدم خوبی برای این دنیا باش پسرم
تو به دنیا اومدی مامان
و حالا یک سال از اون روز گذشته
یک سال از مادرانگی هام برای تو
یک سال پر از عشق وخستگی
چقدر خوبه که دارمت لیامِ من
مرسی که مال من شدی مامان
تو تولد دوباره ی روحِ منی
میلادت مبارک
مامان هامین مامان هامین ۱۴ ماهگی
سلام مامانای گل خسته نباشید یه درد دل باهاتون داشتم پسر من هامین یکسالشه تو این یک سال به غیر از یکی دو بار که شوهرم تو حمام بردنش به من کمک کرد دیگه همیشه خودم هامین رو حمام کردم و همه ی کاراش از پوشک کردن و نگهداری از هامین رو خودم انجام دادم حتی یه روز یه نفر نه خواهر نه مادرم تو نگهداریش به من کمک نکردن شوهرم از صبح میره سر کار تا ساعت ۲ و ساعت ۲ بر میگرده خونه و دوباره ۳ میره سر کار تا ساعت نه شب در کل اگه دو یا سه ساعت هامین باباش رو ببینه ولی همین که باباش رو میبینه انگار نه انگار که من هستم همش گریه میکنه که بره بغل باباش ااون رو خیلی دوست داره نه اینکه من حسودیم بشه نه ولی برام جای سواله یه بچه که این همه من براش وقت میزارم و واقعا از هر لحاظ بهش میرسم و تو این یک سال حتی یک بار هم بهش نامهربانی نکردم پس چطور اصلا علاقه ای به من نشون نمیده دیشب شوهرم خسته بود از سر کار اومد هامین گریه میکرد که باباش بغلش کنه شوهرم هم خسته بود بر می گرده به من میگه معلوم نیست با این بچه چطور رفتار میکنی که علاقه ای به تو نداره واقعا از حرفش دلم شکست والا تقصیر ش
نیست این بچه هیچ علاق ای به من نداره دیشب خیلی دلم گرفت و گریه کردم به حال خودم که منی که این همه به این بچه می رسم و براش وقت می زارم چطوره که علاقه ای به من نداره😩😩😩😩
مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟