۳ پاسخ

الان داغون ترینم

خداشاهده از دیروز ساعت ۴پسرم یهویی تب شدید کرده یکسره بغلمه و تاصبح نخوابیدم همش پاشویه میکردم

شوهرت کجاست حداقل ی کمکی بده سوپ برسونه بهتون از نزدیکات کسی نیست غذا بیارد براتون

سوال های مرتبط

مامان باران و کیان مامان باران و کیان ۲ سالگی
مامان امید من مامان امید من ۲ سالگی
پسرم رو بردم گفتار درمان. ینی. تجویز پزشک نبود خودم بردم ارزیابی بشه مثلا .
خدا ازشون نگذره ک از بدو ورود. استرس و حس تاکافی بودن بهم پمپاژ کردن. ۵۰۰تومنم ازم بردن. و. ده دقیقه زرت و مرت. حرف زد و کلی انگ چسبوند و. اوندم
پسرم. درک مفاهیم بالایی داره. خیلی باهوشه
تمام وسایل خونه رو میشناسه میدونه هر کدوم چیه
کلمه هم زیاد میگه. هرچند با زبون بچگی خودش
خیلی باهوشه. میدونه ک ما. راجب چی حرف میزنیم اونم. مثلا با زبون خودش. یه چیزی مرتبط با بحث ما میگه. که میدونم راجب چی حرف میرنید
مثلا. میگه. اُتا آب. ینی افتاب توی آب
بابا کاره
مثلا این مدلی. چند جمله کوتاه میگه
کلمه هم زیاد. میگه. اما دستو پا شکسته
بردمش برا ارزیابی
اول. هی بمن مادر میگفت. بچت تاخیر شدید. گفتاری داره. ممکنه تا ۴سالگی هم کسی بش نفهمه. چی میگهبعد تیر اخر رو زمانی بهم زد که.
بچم. داشت با ماشینا اونجا بازی میکرد. دراز کشید ه بود. روی. فرش با ماشین بازی میکرد بازی مورد علاقشه
بعد گفت این حرکتو همیشه انجام میده؟؟
تا تهش رفتم. منظورش اتیسم بود
گفتم. خانم من خودم ته همه ی این داستانام. من. استرسی ترین مادر روی زمینم. اگه من. میدونشتم بچم. کوچکترین حرکت مشکوک داره. پیگیرش میشدم انقد راجب اتیسم از قبل از بارداری میدونستم و. مطالعه کرده بووم. .. نیومدم ک توی زیغی. بشینی جلوم برام فلسفه. ببافی
اومدم بگم عضلات. هنجره بچم. ضعیفه برای گفتار نیومدم بهم بگی که. بچت. مشکل دیگه داره
بعد جالبه بچم کامل. به سوالاتش پاسخ میداد. کارتارو نشون میداد. پسرم همه رو درست جواب میداد
مامان مرد کوچکم👩‍👦 مامان مرد کوچکم👩‍👦 ۲ سالگی
سلام مامانا ، امشب خدا بهم رحم کرد.
امشب میشد ۶ شب که با پسرم و جاریم رفتم هیأت ،همیشه برای مهیار کارتون میزاشتم که جایی نره بشینه کنارم، اما امشب دیدم دوست داره با بچه ها بازی و بدو بدو کنه، نشسته بودم اما یه لحظه چشم ازش برنمیداشتم ، گاهی هم که دور میشد بلند میشدم از دور مراقبش بودم ، بعد منو که می‌دید دوباره میومد سمتم. مراسم که تمام شد، هنوز همه چراغا رو روشن نکرده بودن ، ازدحام خیلی زیادی بود، یه لحظه اومدم که برم پسرم بردارم تو ازدحام گمش کردم، هرچی دور و برم می‌دیدم پیداش نمی‌کردم ، به جاریم گفتم ،مهیار گم شده اونم بیچاره ترسید و میگشت، من با این وضع بچه توی شکمم بدو بدو بگرد، رفتم بیرون هیأت و توی دسته عزاداری و اون صف شلوغ نذری و تاریکی گشتم، مرده بودم ، مثل دیوونه ها شده بودم، داد میزدم پسرم گم شده تو رو خدا چراغارو روشن کنید.
بعد یهو جاریم اومد سمتم پسرم و آورد، بغلش کردم، مهیار گریه من گربه ‌...
گفت رفته بود مهد کودک هیأت ، پسرم ترسیده بود اصن تا ۲۰ دقیقه از بغلم تکون نمی‌خورد و از ترسی که خورده بود فقط گریه میکرد، نمیتونم بگم توی اون چند دقیقه چی به سرم اومد، فقط میتونم بگم قربون امام حسین برم به حرمت این شباش بچم و بهم برگردوند...
من بمیرم برای مادری که یه خار روی پای طفل معصومش میره، وای چقدر سخته اون لحظه من مرده بودم پسرم و فقط برای چند دقیقه نداشتم...
همین الآنم که می‌نویسم گریم میگیره و می‌دونم تا مدت ها این ترس باهام