دیروز یه فرو پاشی روانی رو تجربه کردم.
از سرکار برگشتم برای دخترم موز آورم روش پور بادام زدم حتی طرفش نیومد سیب قاشق کردم قاچ کردم دهنش رو باز نکرد
خیار دادم دستش عاشق خیاره لب نزد .
موز و بيسکوئيت قاطی کردم نخورد
اومدم قطره بهش بدم گریه میکرد و دهنش رو باز نمی‌کرد.
خلاصه که حسابی ناراحت و عصبی بودم.
سرش داد زدم بخور دیگه مامان
آنقدر حرصم دادی دیوونم کردی
انگار بچه مقصره
بعد اومدم آب بدم بازم نخورد .
دیگه به نقطه فروپاشی رسیدم. شروع کردم چندبار زدم توسعه خودم که چرا نمیخوری.
بعدهم به مادر بیچارم گیر دادم که تو به بچه نمیرسی بچه کلا از اشتها افتاده.

همه اینا نه تقصیر بچه ام هست نه تقصیر مادرم
همش بخاطر حس گناهی هست که من هر لحظه هر روز با خودم حمل میکنم.
حس گناه و ناکافی بودن
که من سرکار میرم و نمیتونم بهش برسم و برای همین غذا نمیخوره.
فکری که هر ثانیه زندگیش میکنم و زیر بارش میشکنم.
و دیروز واقعا منفجر شدم
بعد اون انفجار هم آروم نشدم. و تا شب با هر بهانه کوچکی گریه کردم.
اصلا قلبم آروم نمیشد
میدانم رفتارم بد و غیر قابل توجیه بود اما من یه مادر گناهکارم که بچه ام رو تنها گذاشته.
خدایا به همه مادرهای شاغل آرامش قلب بده تا مثل من درگیر این فکرهای پوچ نباشن

۸ پاسخ

عزیزم منم مثل شما میخواستم برگردم سرکار، همسرم نزاشت، به خودت حس ناکافی بودن نده چون این حس ربطی به شاغل بودنت نداره! منم که تو خونه ام یه وقتا حس میکنم چه قدر به درد نخورم واسه دخترم! یا فکر میکنم هیچ کاری براش نمیکنم!

غذا نخوردن توی این سن کاملا طبیعیه و همه بچه ها تجربش می کنن و اکثرا بخاطر دندونه

منم شاغلم. اوایل با این حس خیلی کلنجار رفتم ولی فهمیدم یه مادر مستقل یه دختر مستقل تربیت می کنه و من قرار نیست تمام طول عمرش کنارش باشم و اون باید یاد بگیره تو جامعه مرد سالار اگر شغل و پول نداشته باشه توسری خور خواهد شد. الان که دو سال و نیمشه متوجه شده که همه باید برن سر کار حتی خودش در آینده

حس عذاب وجدانو همه مادرهای شاغل دارن
اونم بخاطر فرهنگ مسخره جامعمونه
ولی بدون تو مادر قوی هستی نه گناهگار

چقد منی ...چقد اذیت میشم من...کاش یکم وضع بهتر بشه

حتی اگه شاغل نبودی و پیشش باشی گاهی اوقات ممکنه بچها چیزی نخورن و طبیعیه
ولی تو فکر میکنی بخاطر اینه ک تو نیستی پیشش

به خودمون باید افتخار کنیم که داریم هم مادری میکنیم هم همسری هم اینکه سر کار میریم
ما دیگه تایمی برای خودمون نداریم ولی همون تایمم برای بچمون وقت میگذاریم با اینکه خسته ایم
فرزندت تو آینده از اینکه یه مادر مستقل داره خیلی بیشتر افتخار میکنه

عزیزم ناراحت نباش ...عذاب وجدان هم نداشته باش بچه ها بزرگ میشن سعی کن ساعاتی باهاش هستی با کیفیت باشه ..موقعی که میای خونه اول استراحت کن بعد با انرژی براش وقت بگذار. کیفیت مهم تر از کمیت هست..۱۰ سال پیش هم پسر بزرگم به دنیا اومد سرکار میرفتم مثل شما عذاب وجدان داشتم ولی الان دیگه بزرگ شده و مستقل

سوال های مرتبط

مامان هاکان مامان هاکان ۱۳ ماهگی
این متن و تقدیم میکنم به همه مامانای گهواره 🩵

که از لحظه‌ای که مادر شدم، دیگه آدمِ قبل نیستم…
هیکلم تغییر کرده، خط‌ و چروک‌هام زیاد شده، موهام کم شده…
اما هر تار مو و هر خط روی پوستم، مهرِ یک روز مادریه.

منی که گاهی عصبی می‌شم، بی‌حوصله‌ام، خسته‌ام…
نه چون کم‌طاقتم،
نه چون عشق ندارم،
چون همه‌چیزم رو دادم تا یه دل کوچولو خوشحال باشه.

منی که حتی دستشویی و حموم هم نمی‌تونم برم بدون اینکه گوشم دنبال صدای گریه‌اش باشه…
منی که لبخندای خودم رو گذاشتم کنار،
که لبخند اون بمونه.

منی که رابطم با شوهرم کم شده…
نه از بی‌عشقی،
از زیادی عشق.
از اینکه همه‌ی انرژی‌م رو گذاشتم پای بزرگ کردن یه آدم کوچیک.

منی که مدام عذاب وجدان دارم…
نکنه کم بازی کردم؟
نکنه غذا کم بود؟
نکنه یادم رفت قطره‌اش رو بدم؟
وای نکنه امروز یه کم تند حرف زدم…
این دردها نشونه‌ی ضعف من نیست، نشونه‌ی مادری منه.

منی که هر شب با چشم‌های خسته و قلب خالی از انرژی،
بازم می‌رم بالا سرش و پتو رو می‌کشم روش…
چون حتی وقتی نابودم،
بازم عاشقم.

منی که تمام این سختی‌ها رو نمی‌ذارم کسی بفهمه،
چون یه مادر بودن یعنی قوی‌ترین شکلِ عاشق بودن.

همه اینا آسیبه…
همه‌اش خستگیه…
همه‌اش فرسودگیه…
اما لابه‌لای همین دردها،
یه عشق عمیق جریان داره…
عشقی که فقط یه مادر می‌فهمه.

من…
با همین تنِ خسته، با همین موهای ریخته، با همین حالِ پریشون،
عاشق‌ترین نسخه‌ی خودمم.
چون مادر شدم.
و این،
زیباترین تبدیلِ زندگی منه. 🕊️❤️
مامان فاطمه مامان فاطمه ۱ سالگی
سلام مامانا من این روزا خیلی تو فشارم بچم از اول بد غذاس کلا غذا نمیخوره بعد از یکسالگیش شیرمم کم شده که میگن طبیعیه شیر خشک هم بعضی وقتا بزور میخوره بعضی وقتا نه تازگیا دهنش برفک زده که شیرم نمیخوره همه میگن لاغر شده هی مادر شوهرم میگه بچه فلانی میخوره بچه های من می‌خوردن و کلی از این حرفا میام برنامه میبینم ماشاالله همه بچه ها غذاخور شدن بجز بچه من امروزم کل تبریز رو گشتم که پدیاشوز پیدا کنم شنیدم وانیلیه و خوشمزس که شاید بخوره پلی پیدا نکردم هی غذا بپز بنداز بره خیلی وقته برای غذا دهنش رو باز نکرده منم فقط میریزم جلوش رو صندلی غذاش که اونم فقط له می‌کنه شاید اندازه مورچه هم بزارع دهنش امروز خیلی عصبی شدم غذای آبکی درست کردم آوردم با قاشق بدم کلی سرگرمش کردم کی وسیله ریختم جلوش بازم نخورد یه دفعه قاطی کردم داد زدم سرش و رفتم آشپزخونه کلی گریه کرد با اینکه عذاب میکشیدم ولی از ناراحتی و حرص توجه نکردم بهش از اول بچه بدقلفی بوده سر شیر خوردنش پیر شدم تازگیا شیرخوذدش خوب شده بود که اونم شده مثل قبل غذا نخردنش و خوابیدنش هم دمار از روزگارم در آورده حالا چون گریه کرده و توجه نکردم کلی قربون صدقش رفتم و پاهاش رو بوسیدم و نوازشش کردم ولی بازم ناراحتم 😭😭😭
خدایا خودت کاری کن این بچه کمتر اذیت کنه غذا بخورع منم بدون دغدغه و نگرانی زندگی بکنم از زندگی افتادم
مامان نیکان مامان نیکان ۱ سالگی
بیان یکم دردودل کنیم دلمون باز بشه...
نیکان از 3 روزگی رفلاکس داشت و باید به پهلو می‌خوابید و شب همیشه سمت چپ من بود برای همین دیگه کلا عادت کرد به سمت راست خوابیدن و هرکاری میکردم به پهلوی چپ نمی‌خوابید، واقعا خیلی تلاش کردم اما نشد ...
خلاصه صورتش یه وری شد و لپ سمت راست بزرگتر از چپ شد...
چقدر حرص میخوردم سر این قضیه😓
مادربزرگم هرموقع میدیدش بهش میگفت پسر یه وری 😐😒
انقدر گریه میکردم که اگر اینجوری بمونه چیکار کنم
خداروشکر الان لپش درست شده اما هیچوقت حرف ها و آدم هایی که حرصم دادن اونموقع رو نمیبخشم
خدا نبخشه این مادربزرگ منو که انقدر سر این بچه حرصم داد... انگار فقط این زاییده و بچه بزرگ کرده نکبت خانوم
هر دفعه میومد خونه بابام میگفت این بچه رو قنداق نمیکنی ببین کی پرانتزی بشه پاهاش 😐
یا میگفت هر روز با روغن بدنش رو چرب کن که فلان نشه
منم اون موقع افسردگی شدید داشتم و حالم به شدت بد بود اینم همش بهم عذاب وجدان میداد که من کم کاری میکنم برای این بچه.
تهش هم میگفت حالا به ما که ربطی نداره اما ما اینجوری میکردیم 😐😒
البته هنوزم ول نمیکنه، چند مدت پیش خونه‌ی عموم بودیم و زن عمو هام چند بار به نیکان شیرینی دادن، آخرین شیرینی رو من از جلوی نیکان برداشتم و دادم شوهرم خورد، گفتم دیگه بهش شیرینی ندین که شام نمیخوره، همین که شیرینی رو برداشتم از جلوش زرتی برداشت گفت مادر بی انصاف 😐 حالا اصلا برای نیکان مهم نبود حتی گریه هم نکرد!
حالا مطمئنم همه از این خاله خان باجی ها توی فامیل دارین که خوب حرص بدن
*توی این عکس نیکان دو ماهه بود و یه وری بود همچنان 😅