دیروز یه فرو پاشی روانی رو تجربه کردم.
از سرکار برگشتم برای دخترم موز آورم روش پور بادام زدم حتی طرفش نیومد سیب قاشق کردم قاچ کردم دهنش رو باز نکرد
خیار دادم دستش عاشق خیاره لب نزد .
موز و بيسکوئيت قاطی کردم نخورد
اومدم قطره بهش بدم گریه میکرد و دهنش رو باز نمی‌کرد.
خلاصه که حسابی ناراحت و عصبی بودم.
سرش داد زدم بخور دیگه مامان
آنقدر حرصم دادی دیوونم کردی
انگار بچه مقصره
بعد اومدم آب بدم بازم نخورد .
دیگه به نقطه فروپاشی رسیدم. شروع کردم چندبار زدم توسعه خودم که چرا نمیخوری.
بعدهم به مادر بیچارم گیر دادم که تو به بچه نمیرسی بچه کلا از اشتها افتاده.

همه اینا نه تقصیر بچه ام هست نه تقصیر مادرم
همش بخاطر حس گناهی هست که من هر لحظه هر روز با خودم حمل میکنم.
حس گناه و ناکافی بودن
که من سرکار میرم و نمیتونم بهش برسم و برای همین غذا نمیخوره.
فکری که هر ثانیه زندگیش میکنم و زیر بارش میشکنم.
و دیروز واقعا منفجر شدم
بعد اون انفجار هم آروم نشدم. و تا شب با هر بهانه کوچکی گریه کردم.
اصلا قلبم آروم نمیشد
میدانم رفتارم بد و غیر قابل توجیه بود اما من یه مادر گناهکارم که بچه ام رو تنها گذاشته.
خدایا به همه مادرهای شاغل آرامش قلب بده تا مثل من درگیر این فکرهای پوچ نباشن

۹ پاسخ

عزیزم منم مثل شما میخواستم برگردم سرکار، همسرم نزاشت، به خودت حس ناکافی بودن نده چون این حس ربطی به شاغل بودنت نداره! منم که تو خونه ام یه وقتا حس میکنم چه قدر به درد نخورم واسه دخترم! یا فکر میکنم هیچ کاری براش نمیکنم!

غذا نخوردن توی این سن کاملا طبیعیه و همه بچه ها تجربش می کنن و اکثرا بخاطر دندونه

منم شاغلم. اوایل با این حس خیلی کلنجار رفتم ولی فهمیدم یه مادر مستقل یه دختر مستقل تربیت می کنه و من قرار نیست تمام طول عمرش کنارش باشم و اون باید یاد بگیره تو جامعه مرد سالار اگر شغل و پول نداشته باشه توسری خور خواهد شد. الان که دو سال و نیمشه متوجه شده که همه باید برن سر کار حتی خودش در آینده

کاش فکر کنی که بچه تو هیچ وقت یادش نمیاد که تو ۱سالگی غذا نخورده

با تو داد زدی

ولی حس ناکافی بودن و تو به خودت میدی و نمیتونی لذت ببری

یادت باشه درسته تو ی مادری

من خودم بچه بودی درس خوندی تلاش کردی بابت کاری که داری

تو موقعیت شغلی هستی که برا خودت تلاش کنی

این از دید جامعه میاد تمام انسان ها باید کار کنن چ زن چ مرد. و حس زندگی ی چیز کاملا عادیه

تو جامعه ما دقیقا برعکسه فکر میکنن چون مادری باید تو خونه بشینی باید به اسم مادری لذت زندگی رو بگیری


ولی اشتباهه

منم شاغلم پسرمم پیش مادرمه

پسر منم بعضی وقتا غذا نمیخوره

من تنها حرفی که میزنم مامان اشکال نداره هر وقت گشنه شدی بخور

همین و بس

حس عذاب وجدانو همه مادرهای شاغل دارن
اونم بخاطر فرهنگ مسخره جامعمونه
ولی بدون تو مادر قوی هستی نه گناهگار

چقد منی ...چقد اذیت میشم من...کاش یکم وضع بهتر بشه

حتی اگه شاغل نبودی و پیشش باشی گاهی اوقات ممکنه بچها چیزی نخورن و طبیعیه
ولی تو فکر میکنی بخاطر اینه ک تو نیستی پیشش

به خودمون باید افتخار کنیم که داریم هم مادری میکنیم هم همسری هم اینکه سر کار میریم
ما دیگه تایمی برای خودمون نداریم ولی همون تایمم برای بچمون وقت میگذاریم با اینکه خسته ایم
فرزندت تو آینده از اینکه یه مادر مستقل داره خیلی بیشتر افتخار میکنه

عزیزم ناراحت نباش ...عذاب وجدان هم نداشته باش بچه ها بزرگ میشن سعی کن ساعاتی باهاش هستی با کیفیت باشه ..موقعی که میای خونه اول استراحت کن بعد با انرژی براش وقت بگذار. کیفیت مهم تر از کمیت هست..۱۰ سال پیش هم پسر بزرگم به دنیا اومد سرکار میرفتم مثل شما عذاب وجدان داشتم ولی الان دیگه بزرگ شده و مستقل

سوال های مرتبط

مامان هامین مامان هامین ۱۴ ماهگی
سلام مامانای گل خسته نباشید یه درد دل باهاتون داشتم پسر من هامین یکسالشه تو این یک سال به غیر از یکی دو بار که شوهرم تو حمام بردنش به من کمک کرد دیگه همیشه خودم هامین رو حمام کردم و همه ی کاراش از پوشک کردن و نگهداری از هامین رو خودم انجام دادم حتی یه روز یه نفر نه خواهر نه مادرم تو نگهداریش به من کمک نکردن شوهرم از صبح میره سر کار تا ساعت ۲ و ساعت ۲ بر میگرده خونه و دوباره ۳ میره سر کار تا ساعت نه شب در کل اگه دو یا سه ساعت هامین باباش رو ببینه ولی همین که باباش رو میبینه انگار نه انگار که من هستم همش گریه میکنه که بره بغل باباش ااون رو خیلی دوست داره نه اینکه من حسودیم بشه نه ولی برام جای سواله یه بچه که این همه من براش وقت میزارم و واقعا از هر لحاظ بهش میرسم و تو این یک سال حتی یک بار هم بهش نامهربانی نکردم پس چطور اصلا علاقه ای به من نشون نمیده دیشب شوهرم خسته بود از سر کار اومد هامین گریه میکرد که باباش بغلش کنه شوهرم هم خسته بود بر می گرده به من میگه معلوم نیست با این بچه چطور رفتار میکنی که علاقه ای به تو نداره واقعا از حرفش دلم شکست والا تقصیر ش
نیست این بچه هیچ علاق ای به من نداره دیشب خیلی دلم گرفت و گریه کردم به حال خودم که منی که این همه به این بچه می رسم و براش وقت می زارم چطوره که علاقه ای به من نداره😩😩😩😩
مامان نیکان مامان نیکان ۱۴ ماهگی
بیان یکم دردودل کنیم دلمون باز بشه...
نیکان از 3 روزگی رفلاکس داشت و باید به پهلو می‌خوابید و شب همیشه سمت چپ من بود برای همین دیگه کلا عادت کرد به سمت راست خوابیدن و هرکاری میکردم به پهلوی چپ نمی‌خوابید، واقعا خیلی تلاش کردم اما نشد ...
خلاصه صورتش یه وری شد و لپ سمت راست بزرگتر از چپ شد...
چقدر حرص میخوردم سر این قضیه😓
مادربزرگم هرموقع میدیدش بهش میگفت پسر یه وری 😐😒
انقدر گریه میکردم که اگر اینجوری بمونه چیکار کنم
خداروشکر الان لپش درست شده اما هیچوقت حرف ها و آدم هایی که حرصم دادن اونموقع رو نمیبخشم
خدا نبخشه این مادربزرگ منو که انقدر سر این بچه حرصم داد... انگار فقط این زاییده و بچه بزرگ کرده نکبت خانوم
هر دفعه میومد خونه بابام میگفت این بچه رو قنداق نمیکنی ببین کی پرانتزی بشه پاهاش 😐
یا میگفت هر روز با روغن بدنش رو چرب کن که فلان نشه
منم اون موقع افسردگی شدید داشتم و حالم به شدت بد بود اینم همش بهم عذاب وجدان میداد که من کم کاری میکنم برای این بچه.
تهش هم میگفت حالا به ما که ربطی نداره اما ما اینجوری میکردیم 😐😒
البته هنوزم ول نمیکنه، چند مدت پیش خونه‌ی عموم بودیم و زن عمو هام چند بار به نیکان شیرینی دادن، آخرین شیرینی رو من از جلوی نیکان برداشتم و دادم شوهرم خورد، گفتم دیگه بهش شیرینی ندین که شام نمیخوره، همین که شیرینی رو برداشتم از جلوش زرتی برداشت گفت مادر بی انصاف 😐 حالا اصلا برای نیکان مهم نبود حتی گریه هم نکرد!
حالا مطمئنم همه از این خاله خان باجی ها توی فامیل دارین که خوب حرص بدن
*توی این عکس نیکان دو ماهه بود و یه وری بود همچنان 😅
مامان مهراب مامان مهراب ۱۳ ماهگی
امشب یه اتفاقی برام افتاد و البته بگم قبلش شوهر من آدم جوشیه الان خیلی بهتر شده انقدر که باهاش حرف زدم و طاقت جیغ زدن زیاد مهراب رو نداره و مهراب این روزا برای هرچیزی جیغ و گریه های وحشتناک میزنه و یه آدم صبور میخواد فقط که شوهر من یه وقتایی کنترل نمیتونه خودشو بکنه و داد میزنه سر مهراب بارها بهش تذکر دادم و الان بهتر شده ولی بازم یه وقتایی حس میکنه با داد میتونه مهراب رو آروم کنه امشبم ازون شبا بود که من دوباره گیر کردم بین دوتاشون و باید خودم صبور و خونسرد باشم و سریع تصمیم بگیرم بدون اینکه کنترلم رو از دست بدم خیلی سخته.امشب مهراب شام نخورده ساعت ۷.۳۰خوابید دوبار بیدار شد با گریه با شیر خوابوندمش دوباره بیدار شد میدونستم گشنست ولی آروم نمیشد که بهش غذا بدم شوهرمم داد کشید مهراب بدتر کرد جیغاش رو ترسیده بود گشنش هم بود بغلش کردم بردمش تو پارکینگ و سوار سه چرخه کردم و راه بردمش آروم شد آوارمش بهش غذا دادم با آهنگ چون جیغ می‌کشید حالا آروم بود و الانم خوابید ولی فشاری که به من میاد خیلی زیاده چون باید دو نفر رو آروم کتم و کنترل کنم. فقط از خدا میخوام تنهام نزاره چون تو هر مرحله ای زمان میبره تا بتونم شوهرم رو همراه خودم بکنم .میدونم هرچی بزرگتر بشن سخت‌تر میشه. فقط میگم خدا کمکمون کنه