۱۲ پاسخ

اینایی ک میبینن تایپیکتو همه خودشون بچه دارن

اره واقعا . من ۹ ماه بعده عروسی باردار شدم . کاش یکی بود بهم میگفت این حرفا رو که انقد پیر و داغون نشم با یه بچه

بچه اگه آروم باشه خیلی خوبه ن مثل دختر من مدام دهنش بازه نق میزنه منم کم آوردم خسته شدم اصلا آرامش ندارم از دستش

و منی ک بعد ۱۲سال اوردمش😂همین حسو دارم چون فقط تنهایی دارم بزرگش میکنم

خب من بعد ۱۱ سال آوردم ولی از کجا میدونی ۳ ساله اوله به نظرم دیگه هیچ وقت زندگی عادی نمیشه

دقیقا درست میگی کاش یکی ب منم میگفت🥲پشیمونم ک چراصبرنکردم حداقل تا۲۸سالگی

منم همین طوریم ولی بیشتر از اینا اینکه بچم بدغذاس وزنش نرماله ولی کسی بهم میگه بچت لاغره یا همه چیو میبره دهنش عصابمو به هم میریزه وگرنه به این فکر کنید همه اینا که گفتین بالاخره با وجود بچه هست الان ادم سنش کمتره طاقتش بیشتر.سن بره بالا عصاب ضعیفتره اختلاف سنی با بچه بیشتره نمیتونی درکش کنی

و خاک تو سر منیکه بعد سه ماه باردار شدم

حرفت کاملا درسته . من بعد ۸ سال ازدواج تصمیم گرفتیم بچه دار شیم و کاملا عشق و حالمون کرده بودیم . با این وجود خیلی سختمه

تا س سال زیاد گفتی عزیزم اما تا دوسال بشدت سخته

دقیقااااااااااااا

واقعاهمینطوره.حرفم منم همینه

سوال های مرتبط

مامان 🍼مرسانا جان 🥣 مامان 🍼مرسانا جان 🥣 ۱ سالگی
خانومااااا توراخدا بیاید یه قدلی به خودمون بدیم
قول بدیم وقتی بچه هامون بزرگ شدن تو هر سنی که بودن پناهشون باشیم بیاید قول بدیم کنارشون باشیم
قول بدیم کمکشون کنیم تو همه شرایط زندگی تو تمام مراحل زندگیشون
بخدا مادر و پدر خوب بود اونقدرا هم سخت نیست از بچه هامون دریغ نکنیم
چه عروسمون چه دخترمون بچه دار شدن براشون همه کاری بکنیم کمکشون کنیم این روزای سخت رو یادمون نره یاد سختی ها و تنهایی های خودمون بیفتین و بیشتر تلاش کنیم که اونا راحت باشن
بخدا خیلی سخته خیلیییی سخته
تو را خدا نگید پدر مادرامون در برابر تعهدی ندارن وجودشون برکته و فلان
چرا تعهد ندارن وقتی ادم یه بچه ای میاره تا تو قبر بره هنوزم بچس هنوزم نیاز به کمک داره
بچه اوردتش مهم نیست اهمیت دادن و نگه داشتنش خیلی مهم تره
چرا من باید دست تنها بچه بزرگ کنم وقتی 20 دقیقه خونم با مادرم فاصله داره ؟
چرا اونجا تباید ارامش داشته باشم ؟
چرا نباید خیالم راحت باشه و یک روز استراحت کنم ؟
چرا دلم باید هزار راه بره وقتی تو همون خونم ولی چون بالاسر بچم نیستم اذیتم ؟؟ چون مادرم حواسش نیس ؟؟ چون مادرم دنبال غیبت و خواهر و برادر و مادرشه و پیش منه و فکرش پیش اوناس ؟؟ واقعا چرا ؟؟
من 14 سالم بود مادرم باردار شد و خواهرم به دنیا اومد
شبا میخوابید بچه گریه میکرد من شیشه شیر بهش میدادم من کاراشو میکردم من پوشکشو عوص میکردم من گرمیچر میدادم بهش دور خونه راه میرفتم تا خواهرم بخوابه چرااااا باید مادر من یکبار این کارا رو برای بچه ی من نکنه ؟؟ چرا من با چشم خوابالو بیدار میشدم میرفتم مدرسه ولی مادرم بازم خواب بود بازم بیدار نمیشد ؟؟ اخه چرااا ؟؟ مگه من مادر بودم و اون بچه ی من ؟؟ مگه مادر من چند سالشه ؟؟
مامان امیر حسین مامان امیر حسین ۱ سالگی
یه سوال چرا بعضی ها به خودشون اجازه میدن هر جور دلشون میخواد با بچه ات رفتار کنن 😐
رفتیم مهمونی چند تا بچه قد و نیم قد نوه های جاریم و با ما خونه ابجیم دعوت بودیم یه جوری قربون صدقه بچه هاشون میرن که انگار ناف آسمون باز شده فقط بچه اینا اومده پایین خدایی بچه هاشون مهربون و تو دل برو هستن دوست شون دارم ولی نه اینکه بخوام قربون صدقه بچه هاشون برم نیازی به محبت اونا برای بچه خودم ندارم ولی از عمد دختر جاریم جلو همه میگه به پسرش که ببین عمو مصطفی چقدر دوستت داره ( منظورش شوهر من که عموی خودش میشه ) ببین میگه چه پسر خوبی هستی ، با ادبی موهاش چقدر خوشگله قشنگ دو تا هندونه میزاره زیر بغل شوهرم که یعنی قربون صدقه اش بره بعد همیشه خدا ادعای عقل کلی و با سوادش میشه با پسرش سر گوشی من که دست پسرش بود بحث داشتن بعد یکی دو بار به پسرش گفت مامان گوشی مامانش هست بهش بده پسر منم دو سال کوچک تره نمیتونه حرف بزنه جیغ میکشید یدفعه برگشته به پسرش گفت بهش بده صدا شو در نیار منظورش بچه من بود اصلا من هیچی نگفتم اگر من این حرف و میزدم خدا شاهده جاریم و دخترش می پریدن به من چرا کسی به خودش اجازه این حرفا میده به بچه هاش بزنه یا اینکه خواهر خودم و دامادمون جلو اونا و بچه هاشون بچه من و دعوا میکردن که جیغ نزن یا فلان چیز و بهشون بده برای اینکه نخوان به اونا چیزی بگن اونا هم دو تا پسر داشتن یکیش سه سالش هست اصلا بچه من متوجه نیست به یه بهونه پسرمو صدا میزدم کسی به خودش اجازه نده چیزی به بچه ام بگه
مامان ❤️‍🔥 مامان ❤️‍🔥 ۱ سالگی
مامان علی و اسما مامان علی و اسما روزهای ابتدایی تولد
۲۰ مهرماه فهمیدم ک باردارم
بدون هیچ برنامه ریزیی.گریه کردم و مثه بید میلرزیدم
تک فرزندی و دوست نداشتم ولی دلمم نمیخواست انقدر زود بچه دار شیم
پسرم ۱۵ ماهش بود و داشتم کم کم ب استقلال میرسیدم واسه خودم
گفتم حالا ک از شیر گرفتمش و شیر خشک میخوره بزارمش خونه مادرشوهرم
برم برای خودم وقت بزارم یکم.
خیلی سخت بود ک دوباره ی بچه ی دیگ تو دلم و دوباره همه چیز و باید از اول طی میکردم
راستش هفته های اول هیچ حسی بهش نداشتم و بود و نبودش برام مهم نبود
تاااا سونوی ۱۲ هفتگی.اونجا ک دیدمش رفت تو دلم
ولی بازم میگفتم مگه میشه ی بچه ای رو مثه علی دوست داشته باشم🥲
خلاصه با تمام سختی ها و همه چیزش گذشت تا الان ک ۸ ماهمه و یکماه دیگ انشاءالله ب دنیا میاد
عاشقشم .دوس دارم زودتر ببینمش.مثه داداشش برام عزیزه با اینکه هنوز ندیدمش
ببینمش ک دیگ یچیز دیگس برام
خلاصه اینکه ازتون خواهش میکنم اگر بدون برنامه باردار شدین از همون اول دوسش داشته باشین .این بچه ها خیلی عزیزن و هدیه ی خدان و هیچوقت ب سقط و اینا فکر نکنید
درسته سخته و کسی نمیتونه پنهان کنه سختیشو ولی بقول معروف باهم بزرگ میشن😅😍😘