۱۴ پاسخ

بله باید ناراحت بشید
ی نگاه ب خودتون بندازید؟کار بیرون کار خونه بچه داری،شوهر داری به خودتون برسید،فک نمیکنید زیادی دارید خودتون رو قوی نشون‌میدید؟
من گاهی وقتا ک با شوهرم میرم بیرون میلینم مردا نشستن جلو در مغازه هاشون شطرنج بازی میکنن باهم یا سرشون تو گوشی،ی بار ب شوهرم‌گفتم نگاشون کن همینا میرن خونه دست ب هیجی نمیزنن میگن جونمون درومده از صبح تا شب کار میکنیم.خونه هم باید ساکت باشه ک ی وقت اذیت نشن.
خندید و گفت من ک کارم اینحور نیس تیکه ننداز😂

بله همیشه دکتر خودم با هم میرفتیم بعد از بچه هم هرکار بچه ها رو با هم‌میریم
دوتا از واکسنای بچه ها رو هم که خودش تنهایی برد

ببین هم به خودت بستگی داره هم طرف مقابل. مثلا من یه جاری دارم هیچ کاری رو تنهایی انجام نمی ده شوهرشم از این بی عرضگیش بدش میاد کمکش نمی کنه در نتیجه هیچ کاری انجام نمی دن همه کارا می مونه😐
به نظرم باید ترکیبی باشه یه چیزایی رو تنهایی بتونی یه چیزایی رو بسپری به همسر
البته در مورد واکسن باید صبر می کردی روزی که بتونه با هم برید پدرت وظیفه نداره بچه تو رو ببره که

من اصلا زوم نمیشم رو این موضوع،شاید چون یه بچه دارم شما دوتا سختتره کارت ولی خوب همسرم کارش دست خودش نیست واقعا هرموقع خودم تونستم و نیاز ندیدم نذاشتم از کارش بمونه چون هرموقع ک شرایط بوده اومده باهامون،الان اکثر اوقات خودم ایلینو دکتر میبرم چون میدونم بتونه میاد حتی تو بارداریم نود درصد ویزیتای دکترمو خودم میرفتم من حتی ب خواهرامم میگفتم نیان خیای وقتا مریضم اصرارم میکنه ک بیام میگم ن تو ایلینو نگه دار خودم تو اوج حال بدی تنها رفتم سرم زدم برگشتم واقعا اگ کاری و خودم از پسش بربیام ب کسی نمیگم نتونمم میگم،تو خونه ام همینم مثلا لوله های ظرفشویی یا تعمیر وسیله ای و اگ بتونم واینمیسم شب بیاد خودم درستش میکنم تا حالام بهش فک نکرده بودم ک باااااید باشه،البته شاید من شرایط کاریه همسرم و اینک یه دونه بچس باعث شده ک اگ ی ماهم تنها زندگی کنم از پس کارا بتونم بربیام

من انقدر استرس میگیرم تا حالا خودم نبردم☺️

شوهر منم اینجور نمیاد عزیزم بخدا شنبه رفتم ام ار ای نیومد باهام حتی ستیاهم نگرفت بردم گذاشتم خونه خالم

واکسن هارو با همسرم میرم من

همیشه با شوهرم رفتم اگرم نیاد مثل سگ پاچش و میگیرم

شده گاهی اوقات کارداشته تنهارفتم بالاخره کاره دیگه

منم همینم حتی خرید خونه و بچه ها و خودشم با منه دو تا بچه دارم شغلش هم پیمانکار همیشه زود می‌ره دیر میاد

منم خودم بردم تنها

من یادم نمیاد شوهرم اومده باشه اصلا
فک کنم یک ماه بیمارستان تهران برای قلب دخترم بستری بود اونجا بودم کلا
شوهرم کلا سه بار اومد
گفت اینجا باشم حالم بد میشه

تقصیر خودمونه منم بچه اولم همین بودم
نمیگفتم که برا چی مرخصی بگیره
بعد دیدم عه پدر مادرش مریض میشن با لینکه سه تا برادرن شوهرم من مرخصی میگیره میبره .گفتم سواری بسه کم کم کشوندم به راه .الان برا بچه ها هم نتونه بیاد برا خودم بگمم نیا خودم میرم .میگه نه حتما میاد چون از جنگ بعدش میترسه😂😂

همیشه تنها میرم دکتر
تو بارداری فوق فوقش فقط منو میرسوند
ولی تو مطب همه با همسراشون بودن

سوال های مرتبط

مامان دلوین وماهلین مامان دلوین وماهلین ۴ سالگی
سلام مامانا من امروز پیش مشاور بچه ها تو مهدشون بودم می گفت فقط به آپوزش اینجا اکتفا نکن خودتم تو خونه با بچه ها کار کن گفت به خصوص کتاب های حواستو جمع کن از همش بهتره باهاشون کار کن گفت باید از الان به فکر سنجش به ورود به مدرسشون باشی گفت من شاگردی داشتم که رد شده تو سنجش هیچی بلد نبوده خواستم اینا به بعضی از مامانای اینجا بگم که بچه هاشون نه مهد میرن نه پیش ۱ و نه حتی کلاسی یا تو خونه هم اصلا باهاشون کار نمی کنند اینا خیلی خیلی مهمه می گفت یکی از تستهاشون نسبت های فامیلیه مثلا خواهر بابات کی تو میشه ؟؟اعداد رو بتونه از ۱ تا ۱۰ هم بنویسه هم بگه هم برعکس هم بتونه بگه حیوونارو اهلی و وحشی و غذاشون و پرنده ها هپه رو کامل باید بلد باشن اشکال هندسی و خیلی چیزای دیگه البته من که خیلی راضی ام نوشتم پیش ۱ الان بچه هام رنگارو کامل بلدن البته بیشترشو خودم یادشون دادم از ۱ تا ۵ می تونند بشمارنو حیوونا و غذاهاشون رو هم کامل بلدن اشکال هندسی و دوسه تا شعر فقط نسبت ها باهاشون کار نکردم که باید یادشون بدم مفهوم های سنگین و سبک و لاغر و چاق و دست چپ و راست اینا رو هم باید بلد باشن بچه های منم کامل بلدن ببین مشاورشون به من گفت فقط به آموزش اینجا اکتفا نکن با اینکه من تو خونه هم روزی یکی دوساعت باهاشون کار می کنم ولی خواستم به شماها هم بگم از الان با بچه هاتون کار کنید تو سنجش دچار مشکل نشید
مامان دخترام♥️🧡 مامان دخترام♥️🧡 ۴ سالگی
بچه ها شده تا حالا احساسات متناقض با مادریتون داشته باشین
در حدی که روتون نشه به هیچ کس بگید
امروز من واقعا از دختر ۴ سالم بدم اومد
واقعا احساس کردم حیف این همه انرژی، وقت، هزینه ای که براش کردم
اگه من ده روز هم نبینه ککش نمیگزه
ولی واااای که اگه یه ساعت مادرم رو نبینه
همش ناله میکنع، بغض می‌کنه که دل تنگ مامانی ام
فک کنبن اون روز به من میگه تو کی میری سرکار؟ دوست دارم با مامانی تنها باشم🥺
آنقدر از استراحت خودم برای شاد بودن این بچه زدم، اینقدر با تمام خستگی بردمش اینور اونور
ولی اصلا پیش چشمش رو نمیگیره انگار
من اولویت اخرشم
دیگه تصمیم گرفتم هیچ کاری براش نکنم
اون باشه و مامانم
دختر منم رهاس
حیف این همه زمانی که من از با رها بودنم زدم برای اون
چقدر احساس نالایق بودن و ناکافی بودن میکنم
دقیقا یکیه مثل باباش، گااااااو
همینطور که چند وقته به این نتیجه رسیدم که حیف انرژی ای که برای همسرم حروم میکنم
بعضی از آدم ها لیاقت انرژی دادن ندارن
مامان آیلین مامان آیلین ۴ سالگی
مادرای عزیز من هر وقت سوال میپرسم خیلی کم پاسخ میدین ولی اگه امکانش هست به این سوالم(اگه تجربه ای دارین)جواب بدین، دخترم جدیدا خیلی به من وابسته شده در حدی که اصلا ازم جدا نمیشه اوایل خیلی بهتر بود با باباش میرفت خونه مادر شوهرم و چند ساعتی میموند یا اینکه خیلی وابسته مادرم بود خونه اونا تنهایی میموند و من و مادرم و خواهرم تو یه ساختمونیم صب که از خواب بیدار میشد میرفت خونه خواهرم و با بچه هاش بازی می‌کرد حتی برا شام و ناهار هم صداش میکردیم دوست نداشت بیاد بعضی وقتا شبا با گریه می‌آوردمش خونه الان اصلا بدون من بالا نمیره خونشون نمیمونه حتی دیروز با همسرم بیرون برا خرید میوه هم نرفت گفت اگه مامان بیاد منم میام،یه هفته بردمش مهد ولی اصلا ازم جدا نشد با اینکه خیلی دوست داشت با بچه بازی کنه ولی از کنار من جم نمی‌خورد فقط با حسرت بچه هارد نگا میکرد خیلی خجالتی و اعتماد به نفسش پایینه اگه کسی کنارش با صدای بلند حرف بزنه اگه با اینم نباشه زود گریه میکنه البته این اخلاقا رو از اول داشت ولی وابسته به من نبود الان خیلی وابسته شده نمیدونم چیکار کنم
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ ۱۲
دیگه اکثر بچه‌های دانشگاه عاشق این آقا شده بودن.....
ولی به هیچ کدومشون پا نمی‌داد حتی نگاهم نمی‌کرد.....
کلاً آدم سرسنگینی بود....
با بچه‌ها قرار گذاشتیم دوباره بریم بیرون.....
بازم بهنام باهامون اومد.....
از رفتارش مشخص بود که یکم حساسه نسبت به پوشش.....
یا مثلاً با پسرا که گرم می‌گرفتم و صحبت می‌کردیم یه جوری نگاه می‌کرد......
اون روز بیشتر از هفت هشت ساعت با هم بودیم.....
هرکس در مورد زندگی صحبت می‌کرد.....
بچه‌ها گفتن که سحر خیلی شانس داره و خیلی خواستگار داره....
اما اصلاً قصد ازدواج نداره و به هیچ پسری وقت نمی‌ذاره.....
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت ولی خدایی سحر رفتار و اخلاقش خیلی شبیه بهنامه....
تا اینو گفت هم من هم بهنام به همدیگه نگاه کردیم......
بهنام گفت من دست خودم نیست زیاد اهل دختر بازی نیستم.....
یعنی دروغ بگم که کلاً کسی تو زندگیم نبوده یا نیستا.....
اما رابطه‌هام کلاً کوتاه مدته....
نمی‌تونم زمان طولانی با یه دختر باشم......
یکی از بچه‌ها از اون طرف گفت پس تو چه جوری می‌خوای زن بگیری