۶ پاسخ

آمین..وخدا کنه همیشهدهمه مردم دررفاه واسایش حداقل نسبی باشن نه حالا مرفع

آره مهم ترین و باارزش ترین نعمتی که بهمون داده شده سلامتیه خداروشکر بابت داشتنش

اگه واقعا میشناسیش شماره حسابی ازش بگیر کمک‌کنیم

خدا پناهگاه و پول زیاد نصیبش کنه

آمین چه دعای قشنگی کردی

چی گفتن مگه بهتون

سوال های مرتبط

مامان آرین مامان آرین ۱۴ ماهگی
سلام مادرای عزیز شب همتون بخیر
یه چن روزه واقعا حوصله درست حسابی ندارم از بس پسرم شلوغ می‌کنه
حتی نمیتونم پنج دقیقه استراحت کنم چون مدام نق میزنع و مثل غلتک از روم. رد میشه دیگه پشیمون میشم پا میشم
نه میتونم ی صفحه درس بخونم نه حتی پاشم خونمو تمیز کنم
اصن هیچی ب هیچی ، حس گیر افتادن تو یه حصاری که نمیشه ازش درومد
مثل هر مادر دیگه ای عاشق بچمم همیشه حتی تو بدترین اوقاتم حواسم بهش هست و با کل دنیا عوضش نمیکنم ناشکریم نمیکنم قشنگ ترین نعمت زندگیمه ولی یوقتایی کم میارم واقعا
دلم میخواد سرمو بکوبم دیوار
ورووجک امروز انقد بلا سرم آوورد عصبی شدم و یه لحظه سرش داد زدم
بعد دیدم که اشک تو چشماش حلقه زد و اشکای کوچولوش دونه دونه ریخت
قلبم هزار تیکه شد
قطعا همه این معضلات برا همه مادرا پیش اومده و پیش میاد و هممون یه جاهایی کم میاریم ، از خستگی بی خوابی ، نبودن آرامش سابق و رسیدن ب کارایی ک دوست داریم
و لی اون لحظه ک از عصبانیت سره پسرم داد زدم اشک تو چشاش حلقه زد
یه چیزی تو دلم گفت که تو تنها پناه این بچه ای !
تنها پناه بودن بنظرم یه جمله ای که میشه باهاش حتی ی کتاب نوشت.
ینی تو بدترین شرایطم نباید خودمونو ببازیم چون کوچولوهامون نه به خواست خودشون ک به خواسته ما پا تو این دنیا گذاشتن و
ما تنها پناه امن اوناییم
انشالله همیشه همیشه کنار کوچولوهاتون خوش و سلامت باشید ❤️
مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟