امروز خونه مادربزرگ همسرم دعوت بودیم ناهار
بعده ناهار خانوما نشسته بودیم داشتیم چایی میخوردیمو صحبت میکردیم
هانا گشنش شد بلند شدم براش شیر درست کنم گریش گرف منم بچه رو دادم مادرشوهرم
یهو مادربزرگ همسرم تو جمع گفت سینه به این بزرگی داری اونوقت شیرخشک میدی به بچت اگه شیر خودت میدادی نیاز نبود انقدر دردسر بیوفتی .
من اصلا به حرفش توجه نکردم جوابشم ندادم
زنداییای شوهرمو و بقیه ام سکوت کردن از حرفش

چقدر واقعا بی فرهنگ
من احترام موی سفیدشو نگه داشتم ولی واقعا بهم برخورد

وای چقدر زشت ‌ . به پیر بودن نیست که باید ادم باشعور باشه

عزیزم اهمیت نده هرکس صلاح خودشو بهتر میدونه من به دخترم شیر خودمو میدم ولی بازم حرف میزنن اصلا دهن مردم و قوم شوهر رو نمیشه بست همیشه باید حرف بزنن

وای انقد بدم میاد
فکر میکنن چون بزرگ ترن میتونن تو همه چی دخالت کنن و نظر بیخودی بدن
منو خیلی اذیت کرد این حرفای مسخره
خیلییی
انقد ریختم تو خودم ناراحت شدم
احساس ناکافی بودن کردم
الان افسردگی گرفتم حال روحیم داغونه

خوب نمیشه جواب همه رو بدی باور کن شیر خودت رو هم میدادی بازم مردم حرف میزدن تجربه کردم باید بگذریم چاره‌ای نیست

به منم زیاد گفتن‌چه میشه کرد

عزیزم مشکلی نیس تمام مادربزرگو همین حرفو میزنن چون زمان خودشون شیر خشک ندادن اینجور میگن ،به دل نگیر عزیزم

باید یه گوشت در و اون یکی گوشت دروازه باشه عزیزم😂ولش کن پیرزنه دیگه یه چی گفته
به منم خیلی گفتم به هیچ جام نگرفتم حرفاشونو
تو کار خودتو بکن

میگفتی الان اونایی که دارن هم نمیدن چه برسه من

بهتر جواب ندادی