۹ پاسخ

ولی زندگی با بچه جوره دیگه ای شیرینه

جدی میگی! منم ب شرایط بایچه عادت نکردم برعکس تو ینی نتونستم خودمو وقف بچه کنم
جوری میگذرونم انکار هموز بچه نیست
هروقت بخوام بیدارشم
هروقت بخوام بیرون برم
مسیولیت من کمتره از همسرم
خیلی گاهی حس بدی دارم احساس میکنم کم میزارم

مگه قبل بچه دار شدن کسی قرار بوده بگه بعد بچه دار شدن مثل قبل نمیتونی باشی و باید تمام و کمال دراختیار بچه باشی؟
این یه چیز واضحی هست

بعد ای همه مدت ک بچتون ۳ سالشه هنوز قبول نکردین .من با وجود اینکه خودمم خسسته ام و گاهی داد میکشم رو بچم و پشت دستی متاسفانه میزنم و از این بابت ناراحتم ولی اونا خیلی معصوم و بی گناهن و ما بعد خدا یجورایی پشت پناهشونیم و همین ک این موضوع رو درک کنیم ک هیچ کار اونا عمدی نیست و رو بچگیشونه و ندونم کاری آدم اروم میشه

وای دقیقا بخاطر همین هیچ وقت دوست ندارم بچه دوم بیارم.چون زندگی خیلی کوتاهه و حس میکنم زندگی نکردم

اتفاقا زندگی من با اومدن اهورا شیرین شدخدایا هزار مرتبه شکر که دارمش

راسی میگه واقعا من ک عمرا بچه دومو بیارم ولی دور بریا ول نمیکنن همش میگن بچه دوم بیار باهم بزرگ شن ولی بخدا نا ندارم نمیتونم

وای دقیقااااا

چند سالتونه ؟

سوال های مرتبط

مامان ماهرو مامان ماهرو ۲ سالگی
انقدرررر که این سال های اخیر چیزهای عجیب غریب در مورد مسائل جنسی و تعرض ب بچه ها شنیدم که واقعا دیگه ب هیچ کس نمیتونم اعتماد کنم
حتی نمیتونم دخترمو بذارم تنها با پسر بچه های ۷/۸ساله بازی کنه و همش فکرم پیشش میمونه و باید مدام و لحظه ب لحظه چشمم بهش باشه
ناشکری نمیکنم هاااا نههههه ولی مادر دختربچه بودن سخته🙂
مثلا وقتی مادر اون پسر بچه ها با خیال راحت نشسته و همش ب من میگه ولش کن دخترتو بذار بازی کنه زیادی نگرانی پسرای من مراقبش هستن و…
و من نمیتونم از چیزی ک تو ذهنم عبور میکنه بهش چیزی بگم اون لحظه واقعا سختههههههه
نه اسنکه بخوام بگم ذهن مریض و شکاکی دارم ها نههههه
اما از یه جایی به بعد با واقعیت جامعه ک آشنا میشی دیگ نیمتونی به هیچ و چیز و هیچ کس اعتماد کنی جز خودت و خودت و خودت✋
البته این تاپیکم هیچ بی احترامی یا چیز خاصی نسبت به مادرایی که پسر بچه دارن نداره و نمیخام کسی رو مخاطب حرفم قرار داده باشم
فقط و فقط فقط واقعیت جامعه رو بیان کردم
کاش همه و همه و همه روی تربیت فرزندانمون زیادی حساس باشیم و به نحو احسنت تربیتشون کنیم
چه دختر چه پسر
مامان دلی مامان دلی ۳ سالگی
سلام مامانا میخاستم باهاتون یه دردو دل کنم من با شوهرم یه مشکل دارم ک خیلی اذیتم میکنه شوهرم ن بمن نه به دخترم توجه نمیکنه مثلا دخترم لکنت داره این ماه چند بار بهش گفتم ببر دکتر ولی نمی‌بره اونجوری نیس ک پول نداشته باشه یا خسیس باشه اگه من وقت دکتر بگیرم هیچی نمیگه از خداشم هست ولی من دلم میخاد شوهرم به عنوان یه پدر نگران دخترش باشه پیگیر کاراش باشه بگه ببر دکتر یا مثلا من دوسال پیش آزمایش دادم نسبت ب سنم قندم بالا بود از اون ب بعد حتی یبار نگفته برو آزمایش بده یا بریم دکتر بهت دارو بده یا مثلا چند بار بهش گفتم من دلم میخاد برم مسافرت برم مشهد برم شمال ولی نمی‌بره اصلا دل ما چی میخاد براش مهم نیست میدونید اگه هرروز من بگم بریم بیرون شام بخوریم یا بگردیم چیزی نمیگه میبره ولی من دلم میخاد وقتی میبینه مثلا یه هفتس نرفتیم بیرون خودش بیاد بگه بیاید بریم بیرون یا مثلا تا حالا نشده خودش با ذوق بره واسه دخترم چیزی بخره مثلا کادوی روز دختر یا تولد هیچی حتی یه شاخه گل از ته دلش نخریده منم خسته شدم از بس گفتم اینکارو بکن اینکارو بکن مثلا تا من نگم یه کیلو میوه نمیخره تا حالا از سرکار اومدنی یه خوراکی نخریده واسه بچه یا یک کیلو میوه .ما ۴ سال نامزد بودیم ۴ ساله عروسی کردیم ینی از عروسی ب بعد این مشکل منه من دیگه خسته شدم واقعا راستی بعد زایمان ینی ۳ ساله من افسردگی داشتم شوهرم نفهمید حتی یبار نگفت چته خودم رفتم دکتر نظر شما نسبت ب این رفتار شوهرم چیه