این روزا رو هیچ وقت یادم نمیره ...

هیچ وقت برای زایمان آمادگی نداشتم اونروزا .. فقط شب به فکر ناهار فردا بودم تنعا دغدغم همین بود که فردا چی بپزم و بعدش شوهرم که رفت سرکار برم خونه مامانم ...آخه هنوز ۳۷هفتع بودم و دوروز قبلش رفته بودم پیش دکترم گفته بود یک سانتی هنوز چیزی نیست و جا داری تا به دنیا اومدنش ...
خوابیدم و صبح با خیس شدن از خواب پریدم و با همون موهای خراب و لباسای معمولی رفتم بیمارستان .. فهمیدم کیسه آبم پاره شده رفتم بیمارستان و دکترمو دیدم گف عزیزم طبیعی هستی من میرم نیم ساعت قبل از اینکه به دنیا بیاد میام پیشت تا ده سانت نشدی من نیستم .. با کلی استرس رفتم و پذیرش شدم .. رفتم مامانای ک طبیعی زایمان میکردن جیغ میکشیدن وحشتناکککک. خیلی ترسیده بودم و منم کم کم دردام شروع شده بود و تا سه سانت رفتم تا اینکه نوار قلب گرفتن و گفتن سزارین اورژانسی هستی رفتم اتاق عمل ترسیده بودم و ی حس عجیبی داشتم .. اشکام میریخت ... بچم به دنیا اومد و از بیمارستان ک مرخص شدم گفتع بودن باید پیش متخصص ببری بچع رو .. بردم تا اینکه فهمیدم زردی زیاد داره .. واسه زردی آیهان ده میلیون خرج کردیم .. تا چهل روزگی زیر دستگاه بود و من با شکم پاره و بخیه شده نگران بچم بودم ... شیرخودمو بهش میدادم بچم با وزن سه کیلو به دنیا اومد و بیست روزه شده بود بردیمش ۳۱۰۰بود و دکتر گفت باید فقط شیرخشک بدی .. من مونده بودم برای زردی زیادش غصه بخورم یا اینکه وزن کم کرده و توی بیست روز صد گرم بیشتر شده غصه بخورم ... خلاصه روزای سختی بود برام خیلی غصه خوردم .. همش گذشت همش ... اما خیلی غصه میخوردم...🥺

تصویر
۱۸ پاسخ

هعی پیرمون کرد بارداری منم بچم بدنیا اومد گفتم خداروشکز بلاخره تا سی هشت هفته رسوندمش الان هر روز ی چالش جدید داریم ولی خداروشکر اینام میگزره خداروشکر ک نی نیهامون سالم کنارمونن

هی .منم سخت ترین روزا رو گذروندم .با بچه ای ک ۳۳هفته با وزن۱۷۰۰بدنیا اومد .پزشک زنان ک جیغ میزد باید فوری ببرمت اتاق عمل وگرنه بچه الان میمیره .میگف زنگ بزنین ۱۱۰نمیزارم از بیمارستان بیرون بره .آخه شهرمون امکانات نداش میخاستم برم جای دیگه.بچم۱۱روز nicuبود .بعدش اومد خونه اندازه کف دستم بود .چن روز درگیر ضربان قلب بالاش بودیم هی بردیم دکتر .بعد چشمش خونریزی کرد بردن اتاق عمل تزریق انجام دادن .الآنم هنوز درگیر چشمش هستم.حساسیت ب پروتئین گاوی .رفلاکس.اووووووف.چقد سختی

من چرا گریم گرفت با نوشته هات
پسرم سه روز NICU بود هنوز عوارض حال بدش رو من هست تو چی کشیدی
امیدوارم از این به بعد انقدر برات خوب پیش بره که جبران همه اتفاق های بد بشه

ومنی که دقیقا همینا رو تجربه کردم توشه غربت علاوه بر اینها مادر بزرگم همراه مادرم اومده بود خونمون پیشم بمونن یه روز که رفتن بیرون حال وهواشون عوض بشه وبرای بچه خرده ریزه بگیرن مادر بزرگم افتاده بود پسرش خرده بود به پله از اونجا با آمبولانس برده بودن بیمارستان چند روز بستری بود ومادرم پیشش میموند وسرش کلی بخیه خورد
باشکم بخیه خورده و بچه ای که زردی داشت ووزنش2400بود وبا یه بچه مدرسه ای با اشک واسترس روزا وشبهامو گذروندم

عزیزم خداروشکر که گذشت منم 38هفته زایمان کردم چون سرکلااژی بودم برا طبعی رفتم اما سزارین شدم قبلش هم دوتا سقط داشتم و سر دخترم همش خواب بودم و نمی‌تونستم تکون بخورم دخترم با وزن 3کیلو به دنیا اومد
سخت بود ولی گذشت و خداروشکر نی نی هامون کنارمونن

عزیزم خداروشکر جقتتون سالمین اون روزا هم گذشت

ایشالله که دیگه هیچ وقت
غصه نخوری همیشه بخندی . منم بدتر از شما درد کشیدم غصه خوردم گریه کردم و هیچ همدمی نداشتم یکی مثل همسر خوب که پشتم باشه حامی باشه ولی متاسفانه خودم بودم خودم . خدا کنه آدم وقتی غصه می خوره یه بار خوب داشته باشه

عزیزم 🥹🥰🥰🥰


منم طبیعی زایمان کردم همه جیغ میکشیدن من فقط میگفتم خدااا ...خداااجان....همین
زایمان هم کردم بچم سه شب بستری شد چون شیر پرید تو گلوش گفتن عفونت کرده 😏منم کلی اذیت شدم اون خاطره تلخ شب بیداری ها افسردگیم دو چندان شد و مدام گریه میکردم

چقدر شبیه هم هستیم
با این تفاوت که دختر من ۳۸هفته و۶روز با ۳کیلو وزن بدنیا اومد و زردی بخاطر ناسازگاری خونی با مادر بستری شد و وزن کم‌کرد شیرخشک دادم بهش هنوزم لاغره
ولی با این همه سختی
خداروشکر میکنم تنش سالمه

عزیزم خدا حفظش کنه برات
هممون بعد زایمان تجربهای تلخ و شیرین زیادی داشتیم
دختر منم وزن اضاف نکرد
کمکی میخوره
انشاالله ک همه بچها صحیح و سالم باشن

متاسفانه یه سری اتفاقا هیچ وقت فراموش نمیشه ممکنه بگذره کمرنگ بشه کلی اتفاقای قشنگ پشت بندش بیاد ولی اون اتفاقه جاش همیشه درد میگیره…

تمام اینارو منم تجربه کردم اما هفته بالا تر الانم ک شیر نمیخوره سه روز لاغر شده دست و دلم ب هیچ کاری نمیره ک پاشم جامو جم کنم حتی

برای پسرم خاله ها دعا کنین قلبش سوراخ 😔😔😔😔

تصویر

سلام مادرا یه سوال داشتم پسر من موقع زایمان اصلا گریه نکرد زایمان طبیعی بود همه بهم میگن باید گریه میکرد موقع زایمان

الهی.میگمابنظرم پسرت باپسرمن شبیهن یکم

خداروشکر که گذشته و الان نی نی ناز پیشته بگیرش به شیرخشک نگران نباش
اکثراً اینجور شدیم
من دو روز مونده به وقت سزارینم دردم گرفت سزارین شدم 😅🤐
پسرم زردی گرفت دست تنها با شکم پاره یه بچه دوساله دیگه دارم
رمان دارم اگه بخام تعریف کنم
تازه پسر بزرگمم دوسال پیش دقیقا مثل شما درد زایمان طبیعی کشیدم ضربان قلب بچه کم شد بردنم سزارین و بچه یع هفته رفت دستگاه
فک نکن تنهایی اکثریت سختی داشتیم

عزیزم فتق ناف پسرت خوب شد یان

میگن روزای بارداری و روزای بعد زایمان رو زنا هیچوقت فراموش نمیکنن چون سختترین روزاس

سوال های مرتبط

مامان آیلین 🩷رادین🩵 مامان آیلین 🩷رادین🩵 ۵ ماهگی
بچها باردار که بودم ۳۰هفتگی رفتم سنو گفت جنین بریچه و من انگار دنیا رو بهم دادن چون پول نداشتم زیر میزی بدم برم سزارین زایمان قبلیم ۴سال پیش بود با اینکه بچم ۲کیلو بود ولی خیلی در وحشتناکی داشتم و خیلی از زایمان دومم میترسیدم یعنی وقتی بیبی چکم مثبت شد تا اخرش ترس زایمان داشتم خدا خدا میکردم بریچ بمونه دکتر نیگفت بعید میدونم و من هر روز دعا تا روزی که۳۷هفته بودم گفت فکنم چرخیده برو سنو گفتم خانم دکتر من سر بچمو میفهمم بالاس نچرخید بچم تا رقتم سنو و اومدم بریچ بود و انگار دنیا رو بهم دادن خلاصه رفتم بیمارستان امین یه بیمارستان معمولی دولتی سزارین شدم خیلی ازم مراقبت کردن همه چیز عالی خیلی بهم سر میزدن انگار خصوصی بود خیلی خدارو شکر میکنم که اذیت نشدم چون ماها که دستمون خالیه نمیتونیم هزینه و زیر میزی و بیمارستان خصوصی بریم واقعا دردناکه و خیلی خوشحالم هنوز از بابتش خداروشکر میکنم همش به پسرم میگم افرین مامان که نچرخیدی تا لحظه اخر🤣🤣اینجا ۶ماهه حامله بودم
مامان خِش و پِش🫀🖇️ مامان خِش و پِش🫀🖇️ ۹ ماهگی
#پارت شیشم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت و منم داشتم از تز بارداریم لذت میبردم
خوش و خرم و خوشحال بودم غافل از اینکه عمر شادیم خیلی کوتاهه
گذشت و رسیدم به آنومالی رفتم سونو همه چیز خوب بود و کوچکترین مشکلی نداشتم
اومدم خونه و دیگه بیخیال منتظر به دنیا اومدن کیان و کیانای مامان بودم😭
۲۰ هفته رو تموم کرده بودم وارد ۲۱ هفته شدم یه روز یه کم کمر درد داشتم فک میکردم بخاطر سنگین شدن بچه هاست
تا شب دردم بیشتر شده بود و دل درد هم‌ به کمر دردم اضافه شده بود
ولی همچنان فک میکردم بخاطر سنگینی بچه هاست
از ساعت ۹ و ۱۰ شب دردام بیشتر شدن من که قبلا درد زایمان نکشیده بودم که بدونم دردش چجوریه😔
یهو ساعت ۱ شب رفتم سرویس دیدم لهه بینی دارم ترسیدم شوهرمو بیدار کردم رفتیم‌ بیمارستان
چون شب بود سونو نداشتن اون خانم دکتری که اونجا بود برام یه بسته ایزوپرین نوشت بعد گفتش که صبح برو سونو انجام بده ببینم چرا درد داری
برگشتم خونه دردام خیلی زیاد شده بودن به هر جون کندنی بود اون شب صبح شد و ای کاش که صبح نمی‌شد 😭
مامان مهیار مامان مهیار ۵ ماهگی
زایمان طبیعی - پارت 1

37 هفته بودم و هیچ علائمی از زایمان نداشتم. مثل هر هفته رفتم پیش دکترم برای چکاپ و اون گفت هفته بعد بیا تا معاینه لگنی برات انجام بدم.
38 هفته، رفتم مطب و دکتر اونجا نبود، گفت برید بیمارستان، شیفته. رفتیم بیمارستان و بخش لیبر نوار قلب گرفت و همه چیز خوب بود. تلفنی برای دکترم توضیح دادن و اون تایید کرد. چون برای معاینه استرس داشتم و آنقدر همه بد گفته بودن، میترسیدم، حرفی از معاینه نزدم و برگشتم خونه.
38 هفته و 3 روز بودم، بچه از صبح تکون نمی‌خورد. شیرینی خورده بودم و دراز کشیده بودم بازم خبری نبود. تا بعد ظهر صبر کردم و بازم تکون نمی‌خورد.
به شوهرم گفتم، سریع با مادرش تماس گرفت و منم یه دوش سریع گرفتم و شیو کردم و رفتیم بیمارستان.
اونجا سونو هام رو دید و نوار قلب ازم گرفت. 5 تا حرکت داشت و گفت خوبه طبیعیه. اما خودم راضی نبودم. نسبت به قبل خیلی آروم بود. اونجا گفت دراز بکش معاینه‌ات کنم. من یهو گرخیدم 😅 لحظه آیی که ازش فرار میکردم سر رسید.
پرستار خیلی خیلی مهربون بود. ازم پرسید تا حالا معاینه شدی، گفتم نه. گفت خب شلوارت رو در بیار، یه پات رو کامل بده بیرون و دراز بکش.
انجام دادم اما از خجالت داشتم میمردم و همش پام رو جمع میکردم. اومد نشست روبروم و پاهام و باز کرد و دستش و کرد تو. دو تا نکته برا کسایی که تا حالا معاینه نشدن:
اول اینکه اصلا خجالت نداره. من فکر میکردم همش میخواد نگاه کنه، اما اصلا نگاهش به سمت دیگه بود و فقط دستش و برد، اونم در حد چند ثانیه. آنقدر حرفه‌ایی برخورد کرد، اصلا احساس معذب بودن به من دست نداد.
دوم دردش. خیلی خیلی کم بود. کاملا قابل تحمل بود. از درد رابطه داشتن با شوهر هم کمتر بود. اصلا نگران نباشید.
ادامه دارد...
مامان پارمیس مامان پارمیس ۹ ماهگی
سلام مامانا خوبید من بعد از ۴ ماه امروز وقت کردم از تجربیات زایمان طبیعی بگم من تو ۳۸ هسته و۳ روز بودم که مامای همراهم زنگ زد گفت برو بیمارستان برای نوار قلب رفتم خلاصه دیدن که ضربان بچم منظم نیست و ماینم کردن خیلی درد آور بود وبستریم کردن و آمپول فشار روز ساعت ۱۸ شب شروع کردن نم نم داشت درام شروع میشد عین پریودی خیلی حس بدی بود واقعا منی که تجربه نداشتم اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم تو سن ۱۶ سالگیم بچه دار شدم از طبیعی هم می ترسیدم ولی به زور شوهرم رفتم طبیعی نزاشت سزارین کنم🤧خلاصه هر چی می‌رفتیم جلو دردهای من بیشتر و بیشتر میشد نگم از اخلاق های بد پرستاران آنقدر به آدم بی احترامی میکردن من از ترسم نمی‌تونستم حتی صدام و در بیارم خدا ازشون نگذره گذشت و گذشت ساعت شد ۷ صبح به آنقدر گریه کردم به مامای همراهم زنگ زدم یجوری صدای منو شنید پاشد اومد ولی دید هنوز ۲ سانت رحمم باز شده کلا همه تعجب میکردن درام آنقدر وحشت ناک بود ولی کلا پیشرفتی نداشتم و تو ۲ سانت مونده بودم بعدش یکم که گذشت شدم ۴ سانت دیدن که بازم جلو نمیره کیسه آب منو زدن من دیگه طاقت نداشتم به مامای همراه میگفتم یکم بخوابم ولی اون نمیزاشت می‌گفت باید ورزش کنی اومدم که پاشم یهو بی اختیار شدم و زیش کردم یه خانومی نظافت چی اونجا بود بالای ۴۰ سال سن داشت هرچی از دهنش بیرون می اومد بهم گفت مگه آخه دست خودم بود به خدا قسم خوردم نبخشمش واگزارش میکنم به امام زمان
مامان جوجه جان مامان جوجه جان ۵ ماهگی
دارم گریه میکنم
هم پریودم هم خیلی همه چیم بهم ریخته
یه کانالی دارم شرح زایمان مامان هارو میگذاره
اغلب ادما زایمان های طبیعی عالی میکنن
بدون خراش و برش و...
یا حداقل‌ش کارشون به سز نمیرسه
هروقت میرم میخونم ناخودآگاه گریه م میگیره
از بعد زایمانم کلی اطلاعات در مورد روند زاییدن فهمیدم
ای کاش اینارو قبل زایمانم میفهمیدم
من سز اورژانسی نبودم
بر اساس احتمالات سز شدم چون بچم ای یوجی ار بود و ی سونوگرافی جدید رفتم روز اخر که نامردی کرد الکی گفت وزن بچت متوقف شده
انقد من ترسیده بودم فکر میکردم اون الان یه بچه ی نارس داغون با ریه و قلب همه چیه ضعیفه که وزنشم متوقف شده و داره میمیره و تن به سز دادم
ولی وقتی ب دنیا اومد خداروشکر سالم بود ماشاالله وزنشم 300 گرم بیشتر از سونو بود و متوقف نشده بود
من ولی... دنیا انگار رو سرم خراب شد
فهميدم همه چی دروغ بود
سونوها الکی بود
بچه سالم بود
فقط این وسط من بریده شدم من درد وحشتناک کشیدم بماند که تو بیمارستان چه ها به سرم اومد و داشتم سکته میکردم از فشار
ادامه کامنت اول
مامان کــایـرا🎀 مامان کــایـرا🎀 ۹ ماهگی
#پارت_چهارم
زمان داشت می‌گذشت و منم ورزشامو میکردم و چون دردام تحمل میکردم اصلا داد نمیزدم و خیلی بهم کمک کرد  و پرستارا هم خیلی باهام مهربون بودن و کم‌کم میکردن دوباره اومدن معاینه م کردن ۸ سانت شده بودم چیزی نمونده بود ک راحت شم .
و دو بار هم اومدن آمپول برام زدن گفتن تا دردام کم شه ولی فک کنم آمپول فشار بود چون دردام بیشتر شد
ساعت نزدیک ۱۲ شب بود فقط من مونده بودم و این آخرا خیلیی دردام زیاد بود و همش خدا خدا میکردم و مامانمو صدا میزدم🥲😭
طوری که همسرم و مامانمم پشت در زایشگاه صدامو شنیده بودن و اشکشون در اومده بود . ۴۵ دقیقه گذشت ساعت ۱۲ و ۴۵ دقیقه بود که اومدن معاینه م کردن و ۱۰ سانت شده بودم🥺
و وسایل زایمان رو آوردن و اومدن واسه به دنیا اومدن کایرا خانوم🥺🎀
میگفتن ک داریم موهای مشکیشو می‌بینیم گفتن که پاهاتون ببر بالا و سرتو خم کن رو سینت و نفس عمیق بکشید و زور بزن انگار که داری مدفوع میکنی چند بادی زور زدم و دیگ نایی برام‌نمونده بود نفسم بالا نمیومد دیگ و دستمم سرم قدش بود اونم خم میکردن و میگفتن که نکن اگه خم کنی خونریزی داخلی میکنی میری اتاق عمل🥲