۲۹ پاسخ

ول کن توروخدا بچه رو بذار پیش مادرشوهرت برو حالشو ببر

بچتو به هبچ كس نسپر برا خوش گذروني

بعضی وقتا تو خواب داد میزنه مامان تا دستمو بگیره نمیخوابه حالا دو سالشم نشده بود
اصلا این ااشتباه رو نکن اصلا اون خاطره از ذهنش پاک نمیشه همش استرسی میشه
چند وقتشونه من یک هفته شمال رفتم پسرم ۴ساله دخترم یک ساله خیلی م خوش گذشت

کچی هردوکیان بره ولا ل خوشی ریگا و جیگای جدید هر کاریان پت نی ..بخدا من الان آخری هفتانه دچینه او شارانی دوروبر .دواوی ماشینه که پر دکینوه یک پتویان بو رادخم لگل کولیک خوراکی زوریان خوشپدگذره.نیوی ریگاش ک خویان ل دکوی..ب قسه م دکه ی بی مندال حیچکو مچو

من بهم خوش نمی‌گذره والا چون از اول پیش خودم بوده اگر پیشم نباشه خوابم‌نمیبره
بد من بچم حساس غصه میخوره واقعا پس میبرم

منکه دلم نمیومدجایی بزارم باخودم میبردم حتی اگه اون سفرقراربودکوفتم بشه
برم وهمش فکرم پیش بچه باشه چه فایده البته نظره شخصی منه شماببین چجوری راحت تری

والا بخدا من مثل تو ی مادرشوهر ی مادر داشتم بخدا هیچ وقت با بچه جماعت نمیرفتم مسافرت ول کن بابا برو خوش بگذرون عشق کن

امن بام دمبردن چون اگه بچی بهشتیش هستا فکرت لکنی دبه خوشت له ناگذره بیبه گناحه اوا فرقیان له بینی دادنی من مندالی دو مانگم برد دگل خوم

عزیزم من ب همسرمم اعتماد ندارم شاید من مغزم مشگل داره اما اگه ی تار مو از بچه ناخواسته کم بشه خودمو نمیبخشم ادمیزاد غیر قابل پیشبینی هست

سه روز زباده من‌ نمیذارم بمونه فک کن وسطا غصه اش بگیره بچه باید برگردی بچه‌ها خیلی‌حساس ان شوهر من ویروس گرفت چهار روز رف خونه مادرش ما نگیریم بچخ از غصه تیک‌ عصبی چشم آورد به خدا

اگه تا حالا دور از خودت بوده بذار
چون ممکنه بچه بمونه ولی خودت طاقت نیاری
من مسافرت اولمون همین جور شد
مامانم گفت بذار بمونه دختر کوچیکم
ولی من خودم طاقت نیاوردم
لحظه آخر رفتم آوردمش
من چندین مسافرت رفتیم با دوتا دخترام
درسته ی جاهاش خیلی سخته ولی شیرینیش خیلی خیلی بیشتر بود طوری ک سختیش ب چشم نمیاد

اگه تا حالا شب جایی مونده و میدونی دوس داره بمونه بزارش

ولله مندالی بو هیچ کس به جی ناهیلم یک دقه له پیش چاوم نه بن شیت دلم دلم هه ر له سه ریان دبی

به بچت بستگی داره
من یه بار اثاث کشی داشتم بچه هامو خونه داداشم خوابوندم واومدم به کارام برسم پسرکوچیکم بیدارشده بو.دخیلی گریه کرده بود
الان یه ماه گذشته بعضی شبا موقع خوابیدن دلش میگیره میگه اون روز خونه زن دایی منو تنها گذاشتین..هنوزیادشه
😕

دوقلون مندالاکانت

ببین من تجربه دارم اصلا نزار یا ببرش یا نرو
من دخترمو نبردم روز اول تب کرد استفراغ کرده بود الان بعد چند ماه شب ها دستمو میگیره بعد می‌خوابه تا

یا همه باهم یه هیچ کدوم از بچه ها رو نمی‌برم فقط یکی بمونه نارحت میشه

من بودم دوتاشونو میذاشتم میرفتم🤣🤣🤣

بریا امنیش خسویکی اوا چاکم هبا بله مندالکانتم بو بجه بیله اتو برو خوش بگذرنه ولی افسوس 😔😔

بنطری من میبه بخدای دبیه پندد امن او کچه گورم وابسته ی خصوم بوو قت بو هیچوم ندبرد الان او چکوله لکن کس چیر نابیت دنا فت بو هیچوم ندبرد

هر کسی خودش میدونه ولی به خود من هرگز بدون بچه خوش نمیگذره خصوصا اینکه یکی رو ببرم یکی بمونه! همه جا ترجیحم اینه بچم باشه و اگه ب اون خوش بگذره ب منم خوش میگذره

گاها نیاز واقعا دو نفره تنها اگر می‌دونی جاش خوبه چرا که نه من دخترم دوماه دست مامانم بود اسباب کشی و اینا داشتم والا دو کیلو اضافه کرد کلی چیز یاد گرفت من در خیال راحت به کارام رسیدم

نمیدونم چی بگم
ولی من چون فکرم میمونه .. اینطوری بهم خوش نمیگذره
من کلا از بچه م نمیتونم دور شم مطمعنم پیر میشم

اگه بچه دوس داره با شما بیاد ببرش اگه پیش مامان بزرگش بهش خوش میگذره بزارش و برو. حالا ۳ روز چیزی نمیشه. به مامان بزرگ بسپارید ببرتش شهربازی و ... که خوش بگذره بهش

به این بکر کن بچه تو سفر اذیت میشه.یکیشون رو ببر ک بهتربتونی برسی به

خب مادر شوهرت ببرید اونجا مواظب بچه ها باشه
ما بیشتر مسافرت‌ها مادر شوهرمو می‌بریم بنده خدا کلی کمک حالمه

منم مثه شما هستم همیشه سر این مسئله دودلم ببرم یا نبرم
ولی از نظر من نبر وقتی مادرشوهرت انقد مشتاقه که از بچه مراقبت میکنه
برو بهت خوش بگذره

والا نظرات متفاوت ..ولی امن بوخوم پیم خوشه هردوکیان یکرا برم ...چون درست مندال ولی احتیاج بو سفریه و اویش خوشی بو دگذره

من بودم با کله میرفتم.برو دختر.برا رابطه اتون خوبه برا روحیه اتون خوبه

سوال های مرتبط

مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۶....
بهنام دوباره شروع کرد به اینکه باید دوباره بچه بیاریم.....
راستش خودمم دلم می‌خواست یه بچه دیگه بیارم و دخترم تنها نباشه....
درسته هدیه بود ولی خب قرار نبود که تا همیشه پیش من باشه....
بعد از چند ماه دوباره باردار شدم و این سری بچه پسر بود....
متاسفانه توی بارداری افسردگی گرفتم.....
و بعد از زایمان هم که افسردگی بعد از زایمان خیلی شدید گرفتم.....
روزام فقط با گریه می‌گذشت.....
هر روز به این فکر می‌کردم که چرا مادرشوهرم رفت.....
گاهی به خودم می‌گفتم چرا بچه رو دادم به زن داداش....
دیگه به حدی رسیده بودم که مه از دستم داشتن عاصی می‌شدن.....
بهنام منو برد پیش یکی از بهترین روانپزشک‌های شهر....
و اون تایید کرد که من دچار افسردگی شدم.....
هر روز بیشتر از ۵ تا قرص می‌خوردم....
و تا قرصا رو می‌خوردم خوابم می‌برد.....
دیگه مسئولیت بچه‌هام بر عهده زن داداش بود....
از هر دو تا بچه مراقبت می‌کرد....
حس میکردم دوباره بهنام سرو گوشش می جنبه....
اما کاری از دستم ساخته نبود....
چیکار میکردم.....
حتی حوصله بچه هامون نداشتم.......
زن داداش حسابی بهم رسیدگی میکرد...‌‌
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.ر.ت ۵۶
بهنام اخلاقش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود.....
خیلی بیشتر از قبل هوامو داشت.....
روزام داشت خوب و خوش سپری می‌شد.....
چون هر دو تا زن داداش‌های بهنام بچه‌ای نداشت ن بهنام خیلی اصرار داشت که باید بچه‌دار بشیم....
تا اینکه رفتیم دکتر تا ببینیم چه خبره....
بعد از کلی آزمایش سونا دکتر گفت هر دوتاتون سالمید....
چند تا آمپول داد بهم و گفت هر ماه بیا کنترل....
بهنام خیلی خوشحال بود که مشکلی نداریم....
دوباره دعوت شده بودیم عروسی یکی از اقوام....
دوباره ترس وجودمو گرفته بود که خدایا نکنه بازم مثل دفعه قبل بشه.....
اما بهنام سری خیلی مراعات کرد....
عروسی حسابی خوش گذشت بهمون.....
همه سه دفعه قبل متوجه شدم که یکی دو تا از دخترا بدجوری زوم کردن رو بهنام.....
سعی می‌کردم به خاطر اونام که شده دست بهنامو محکم‌تر بگیرم.....
بهنام متوجه شد....
لپمو ب.وسید فکر نکن نمی‌دونم داری از سادت اینجوری ب.غلم می‌کنیا....
می‌ترسی دخترم مخمو بزنن.....
چرا باید بترسم ....
من به شوهرم اعتماد دارم و می‌دونم که هیچ وقت از راه به در نمی‌شه.....
نمی‌دونم چرا حس کردم بهنام نگاهشو ازم دزدید.....
یک لحظه شکی به دلم اومد....
اما سریع با خودم گفتم نه من فکر ناجور کردم.....
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۹۰
بچه داشت روز به روز بزرگتر می‌شد....
دیگه شروع کرده بود به خندیدن.....
بالاخره بچه جاریم به دنیا اومد...
با اینکه خیلی ازش خوشم نمی‌اومد و واقعاً دلم رو شکسته بود اما باز هم رفتم هم دیدن بچه‌اش و هم خودش.....
دیگه خونمون حسابی شلوغ شده بود سه تا بچه کوچیک داشتیم.....

مادر شوهرم خیلی خوشحال بود همش می‌گفت باورم نمیشه که خدا توی دو سال تمام آرزوهای منو برآورده کرد و هر سه تا پسرم صاحب بچه شدن.....
رابطه با بهنام خیلی خوب بود....
بهنام عکس ظاهرشو رفتارش خیلی قلب مهربون و نازکی داشت.....
گاهی می‌گفت سحر وقتی تو صورت هدیه نگاه می‌کنم خجالت می‌کشم حس می‌کنم کار خیلی بدی کردم....
اما وقتی آرامش می‌کردم می‌گفت نه سحر کار خوبی کردیم ما می‌تونیم دوباره بچه‌دار بشیم ولی اونا هیچ وقت نمی‌تونستن بچه‌دار بشن......
بچه‌هامون داشتن بزرگ و بزرگتر می‌شدن و خانواده ما هر روز داشت صمیمی‌تر از قبل می‌شد....
خیلی جالب بود خونه نه بحثی بود نه دعوایی مه سرشون تو کار خودشون بود و احترامات رو به جا می‌آوردن....
شیطون خانواده بهنام بود....
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 73
برعکس خیلی از مادرا دوران بارداری خوبی داشتم.....
همه اعضای خانواده به فکرم بودن و حسابی هوامو داشتن....
حتی برادراش وقتی از سر کار میومدن واسه بچه لباس یا واسه من خوراکی چیزی می‌گرفتن می‌آوردن.....
بهنام فعلاً این سری واقعاً آدم شده بود.....
بالاخره روز زایمانم رسید و دختر قشنگم به دنیا اومد......
پدر شوهرم از اول ازدواج خودش آرزو داشته دختر دار بشه و اسمشو بزاره کژال....
بهنام و اعضای خانواده به من گفتن هر اسمی رو که خودت دوست داری روی بچه بزار و ما هیچ کاری نداریم.....
و من بعد از به دنیا آمدن بچه گفتم دوست دارم اسم بچه رو بذارم کژال....
پدر شوهرم از خوشحالی زد زیر گریه.....
ازم تشکر کرد.....
نه بابا جون این چه حرفیه در مقابل کارایی که شما در حق من کردید این کوچک‌ترین چیزیه که می‌تونستم انجام بدم.....
دخترم داشت روز به روز بزرگ و بزرگتر می‌شد.....
همه اعضای خانواده هواشو داشتن.....
حسابی به دخترم می‌رسیدن......
تا اینکه وقتی من خواب بودم و بچه گریه می‌کرد سریع مادر شوهرم میومد و بچه رو می‌برد پیش خودش....
حتی خود بهنام که سحر لان حتماً زن داداشم حسودی می‌کنن....
اما واقعا اینطوری نبود و زن داداشش حسابی مراقب من و بچه بودن مثل یه خواهر
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت ۸۸
نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان مرخص شدم....
شاید غیر قابل باور باشه ولی اصلاً سعی می‌کردم صورت بچه رو نگاه نکنم....
خیلی می‌ترسیدم می‌ترسیدم یه وقت مهرش به دلم جوری بیفته که نتونم از خودم دورش کنم....
و باید خودمو کنترل می‌کردم و هرگز به این چیزا فکر نمی‌کردم چون من امید مادر شدنو تو دل یه مادر دیگه زنده کرده بودم....
حتی توی راه خودم بغل نگرفتم بچه رو دادم بغل مادر شوهرم....
تا رسیدیم خونه من رفتم دوش بگیرم....
همونطور که داشتم ل.باسامو در می‌آوردم تا برم ح.موم داشتم با جاریمم صحبت می‌کردم....
زن داداش من دارم میرم دوش بگیرم خودتون بچه رو حمام کنید و هر کاری که دوست دارید انجام بدید لطفاً دیگه در مورد بچه با من صحبت نکنید که این کارو بکنیم یا نکنیم این بچه مال شماست فکر کن خودت بیمارستان رفتی و بچه رو با خودت آوردی.....
زن داداش صورتمو بوسید و رفت....
توی حمام تا تونستم گریه کردم....
من به خاطر حس خوب که به زن داداش داده بودم و هم به خاطر دوری که از بچه‌ام داشتم.....
اما خب من یه دختر دیگه داشتم من یه نور چشم دیگه داشتم.......
مامان حلما مامان حلما ۴ سالگی
پ.ا.رت 79
بهنام واقعاً رفتارش خیلی خوب شده بود.....
بالاخره رفتیم سونوگرافی و گفتن که بچه دختره.....
بهنام خیلی خیلی خوشحال بود.....
برای ما فرقی نمی‌کرد من دوست داشتم فقط بچه‌ام سالم باشه جنسیت برام واسم مهم نبود....
اما چون تو شهر غریب بودم و می‌دونستم این غربت تا عمر دارم همراهمه دوست داشتم که دختر داشته باشم و بشه همدمم.....
بالاخره دو ماه دیگه گذشت و معلوم شد یکی از جاریامم حامله است....
جاری بزرگم خیلی ناراحت بود...
با اینکه خیلی سعی می‌کرد به روی خودش نیاره اما کاملاً مشخص بود که چقدر ناراحته....
جاریم ۳۷ سالش بود دکتر بهش گفته بود که آخرین راهت رحم جایگزین هست.....
اما جاریم نمی‌خواستی اینو قبول کنه....
شایدم حق داشت هر مادری دوست داره که خودش مادر بشه...
کم کم متوجه شدیم که جاری بزرگم دچار افسردگی شده.....
کاملا حق داشت عروس بزرگ خانواده بود و دو تا عروس کوچکتر از اون هر دوتاشون بچه داشتن....
گاهی با خودم می‌گفتم کاش توی خونه نبودیم....
کاش حداقل هر روز ما رو نمی‌دید