۱۰ پاسخ

عزیزم درکت میکنم خیلی نگرانی و عذاب وجدان بدی تو وجودته منم گاهی اینطوری میشم این یه حس مادرانه عجیبی هست که فقط مادر ها درک‌ میکنن
ولی به این فکر کن که خواست خدا اینطور بوده و حتما و حتما و حتما خیر و صلاح زندگیت همین بوده اصلا نگران آینده نباش توکل کن به خدا....!
طبیعی هست که اوایلش سختی هایی داری ولی بعدا هر دوتا باهم بزرگ میشن و خیلی راحت میشی و باهم بزرگشون میکنی و بچه هات هم دوتا داداش میشن و هم دوتا رفیق مهربون زندایی منم دقیقا مثل تو زایمان کرد ولی الان خیلی راحته بچه هاش باهم خیلی خوبن و خودشم فقط همون اوایل اذییت شد بعدش دیگه راحت بزرگشون کرد خیلی راحت تر از بقیه

توکل کن بخدا اون بالایی خودش می‌دونه چیکار میکنه

مال منم 22 روزه ب دنیا اومده خیلیییی عذاب میکشم بخصوص اولی اذیت میشه ناراحتم ک ب دخترم نمیتونم برسم گریه ام میگیره بدنم نمی‌کشه سر گیجه دارم افتادم انگار ی گوشه نمیتونم برم راحت بیرون 😭😭😭خدا کمکت کنه ناراحت نشو ایشلا ب سلامتی میری میایی

الان من دقیقا میفهمم چه حالی

انشالله که خدا خودش کمکت میکنه عزیزم بسپار به خدا

ان شالله که خیره
خدا توان بده بهت 😘

ایشالا به سلامتی زایمان خوبی داشته باشی نگران نباش استرسم نداشته باش بچه دومی هم که میاد دوتا کوچولو با هم دردسر داره ولی تو می‌تونی

سلام عزیزم توکلت بخدا باشع بخدا‌قسم اگه از ته دلت ازش کمک بخای امکان نداره کمکت کنه

عزیزدلم قدم نو رسیدت مبارک پیشاپیش
نگران نباش توکل بخدا ایشالا ک از پسش برمیای عزیزم خیلی سخته خیلی اگ کمکی داشته باشی ک خیلی راحت تری اگ نه هم ک تن خودت سلامت باشه برای تو و بچهای نازت بهترینارو ازخدا میخام ❤️

عزیزم گذشته ها گذشته
الان مجدد قراره مادر بشی آرامش داشته باش
دومی راحتره تجربه ت بیشتره خدا خودش کمکت می‌کنه
باهم بزرگ میشن تو قوی هستی مطمعن باش

سوال های مرتبط

مامان نفس مامان نفس ۱ سالگی
خانوما سلام خوب هستید
میخواستم یه چیزی بپرسم ازتون
من با مادرشوهرم اینا که زندگی میکنم پدرشوهرم یچه های منو خیلی دوست داره از همین حالا داره به بچه های من میگه بزرگ که شدیم با خودم همه جا میبرمتون دامداری داره ظهر میره اونحا شبا هم اونحا میمونه به پسرم میگه یکم بزرگ شو با خودم میبرمت پیش خودم بمونی اونجا نمیدمت به اینا ولشون کن اینارو هم پدرت منم هم مادرت فقط یکم بزرگ شو

خیلی دلهره میگیرم از این حرفاش چون پسرمم بیرون خیلی دوست داره از همین حالا برا بیرون رفتن گریه می‌کنه خیلی میترسم وابسته خانواده شوهرم بشن هر دوتاشون دیگه نفهمن من مادرشونم میترسم به من وابسته نباشن و پسرم بره و اصلا نزدیک من نیاد از الان داره تو گوش بچه ها من میخونه که یکم بزرگ بشید همه چی در اختیارتون میزارم فقط پیش من باشید
نوه پسری هم یدونه داره که پسر منه همشون دخترن
دلهره شدیدی افتاده به جونم پسرم خیلی وابسته منه بیشتر از پدرش ولی میترسم بزرگ که شد بره طرف اونا و دیگه به من نزدیک نشه
پدرشوهرمم که عاشق پسره
۲ و سال نیم مونده تا خونمونو بدن بریم از این خونه ۷ ساله دارم باهاشون زندگی میکنم خودم نزاشتم بچه دار شم
میترسم بعد خونه دار شدنمون بچه هام خونه نیان همش بمونن اینجا
چیکار کنم این فکرا نیاد سراغم چیکار کنم اروم بگیرم 😭😭😭خیلی کلافم
مامان نقل و نبات مامان نقل و نبات ۱۷ ماهگی
بذار یه اعترافی بکنم
درسته که طبیعی هست که هر وقت خونه رو مرتب میکنم چند دقیقه بعدش بچه ها همه چیز رو به هم بریزن ، اما گاهی پذیرشش برام سخت میشه!
طبیعی هست که کاری که همه توی نیم ساعت انجام میدن برای منی که بچه ی کوچیک دارم یک ساعت یا حتی یک روز طول بکشه ، اما راستش گاهی احساس تنهایی میکنم!
طبیعی هست که گاهی ظرف هارو بشورم و نیم ساعت بعدش دوباره سینک پر باشه ، اما گاهی خسته میشم!
طبیعی هست که خونه ام اون طوری که من دوست دارم تمیز نباشه و مدام سرزنش درونی داشته باشم ، اما گاهی کلافه میشم!
همون وقتایی که نه حوصله ی فکر کردن به توصیه های روانشناسی رو دارم و نه دل و دماغ فکر کردن به پیش بینی های انگیزشی که آره ۱۰ سال بعد حسرت این روزا رو میخوری و دلت تنگ میشه و از این صحبتا...
کلافه میشم ، میزنم بیرون ، یه قدمی میزنم ، یه قهوه ای میخورم ، دوستامو میبینم.
ولی اگه حالم بدتر از این حرفا بود وضو میگیرم و سراغ تراپی که برام از هر مسکنی بیشتر کار میکنه ، توی این شهر ماشینی یه پاتوق دنج دارم که توش کسی کاری به کارم نداره ، مدام صدام نمیکنن ، شلوغه ولی من نباید مرتبش کنم.
تازه صاحبش هم حالمو میفهمه و غصه هام رو کیلو کیلو ازم می‌خره ، تکیه میدم به دیوار خونش و شروع میکنم به خود شفقتی.
بدون قضاوت همه ی احساسات خودم رو می‌بینم و می پذیرم ، خودم رو بغل میگیرم و صبر میکنم آروم بشم
بعد از خدای خودم بابت نعمت بزرگ مادری تشکر میکنم و شروع میکنم به خوندن یادآوری طلایی ای که قبلاً نوشتم و گذاشتم پَرِ جا نمازم ، انگار اشکام آبی میشن روی آتیش دلم...
نفسم تازه میشه...
نشون به اون نشون که دلم پر میزنه برگردم پیش بچه ها و بغلشون کنم :)❤️‍🩹
مامان یارا مامان یارا ۱۶ ماهگی
سلام مامانا خوبین؟اومدم یکم درد و دل کنم باهاتون
حدودا سه هفته پیش بعد از عقب انداختن پریودم فهمیدم باردارم چون قصدشو نداشتیم و یهویی شده بود خیلی شوک زده شدم و امادگیشو نداشتم ولی خودمو قوی کردم گفتم که بلاخره نگهش میدارم و یجوری با یارا بزرگشون میکنیم با اینکه می‌دونم راه سختی در پیش دارم منتظر بودم که بشم ۶ هفته سونو بدم بدون هیچ دلیل و اتفاقی یه شب شروع کردم به لکه خون دیدن صبحش رفتم سونو گفتش که طبق پریود باید ۶ هفته باشی ولی طبق سونو ۴ هفته ای دوهفته سنش عقب تره و هنوز ضربان قلب نداره من با ناراحتی اومدم پیش دکترم گفت مجدد بتا بده که بتا دادم دیدم بله بتام از روزی که آزمایش دادم بالا نرفته و اصلا رشدی نداشته و خونریزی من خود به خود بیشتر و بیشتر شد و سقط شد بچم...امروز بعد یک هفته خونریزیم قطع شد...فقط الان به این پی بردم که اگر خدا بخواد برگی از روی درخت نمیفته تو اون دوهفته ای که فهمیدم باردارم خیلی غصه خوردم برای یارا که چجوری از شیر بگیرمش خیلی اذیت شد نمی‌دونم خدا دید الان از پسش برنمیام هدیه شو پس گرفت ...بازم حکمتتو شکر❤️