۹ پاسخ

برای کم شدن غمای دلت فقط میتونم دعا کنم اما اینو بدون صاحب قلب و روح بزرگی هستی امیدوارم خدای بزرگ روزای خوش برسونه براتون
شما لایق کلمه مادری عزیزم‌
روح عزیزانت شاد باشه ان شالله

عزیزم...خدا اول بهت درمون داد واسه این سختی‌ها بعد درد💔💔

سلام عزیزم نمیشناختمت خیلی اتفاقی تاپیکت رو دیدم وازسرکنجکاوی کل تاپیکاتو خوندم. اول اینکه خدا بدلت صبر بده انشالله خدا همسر واین فرشته نازتون رو برات نگه داره. چقد کارخوبی کردی چقد هردوتاتون بهم نیازداشتین انشالله ازین به بعد خاطرات خوب وشیرینی رو باهم بسازین. خدا بزرگه پناه همه ماخداست توالان خدارو داری یه همسرخوب ویه دختر مثل فرشته که چقد بهموقع خدا برات رسوند وگرنه این روزا رو چجوری میگذروندی. خداارحم الراحمینه. ندیده بدلم نشستی میشه درخواستمو قبول کنی دوست باشیم

عزیزم تاپیکاتو خوندم واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم،از مادر بودن خودم خجالت کشیدم شما خیلی مادرفوق العاده ای هستی،، کاش منم بتونم مثل شما انقدر قوی باشم منم تک فرزندم میفهمم چقدر تنهایی....من پنج ماهه پدر شوهرمو ازدست دادم که رابطمون صمیمی تر از رابطم با پدر خودم بود بکل خودمو باختم نمیتونم توضیح بدم چقدر داغونم بعد از خواندن تاپیکاتون فهمیدم چقدر ضعیفم و....خدا بهتون صبر بده گلم.روح پدر مادرتون درارامش باشه،،،منم خیلی دوست دارم بچه ای رو به فرزندی بگیرم البته خودم یدونه شو دارم امیدوارم یه روزی قدرتشو پیدا کنم و مثل شما این کار خیرو انجام بدم

عزیزم خدابهت صبرایوب بده خواهر وبرادری نداری

مامان اوینا کاش منم مثل شما ی مامان پاک و مهربون روح و قلب بزرگی داشتم واقعا خدا هردردی به بنده هاش میده لایقش میدونه ومیده میدونه چقدر بنده اش محمکه و قوی هست که با هر ضربه ای زمین نمیخوره هیچ محکم تر از قبل هم وایمیسه و ادامه میده ... خیلی خوشانسی که این سرنوشت نصیبت شده میدونی چرا؟؟ اگر چه این دنیا بااین همه زیباییش وجود داره و زندگی میکنیم اما واقعا خدا خیلی زیباتر و بهتر برات اون دنیا کنار گذاشته مامان اوینا خوشبحالت که بهشت و اخرتت رو برای خودت خریدی و گرچه اینهمه مصیبت دیدی اول دوطفل معصومت و بعدپدر و مادر عزیزت همه اینهامصیبت ها پاداش داره اون دنیا چون خدا تورو قوی دونسته تو سرنوشتت قرار داده پس خوش به سعادتت که اخرتت رو ساختی وای هرچقدر بگم بازم کم گفتم فقط میتونم بگم دمت گرم مامان عشق .... بهت افتخار میکنم خدا تا اخر عمرت پشت و پناهت و همراهت باشه

عزیزم من جز دوستات بودم درخواستم قبول کن

شما مامان فوق العاده ای هستی❤️

عزیزم تو بهترین مادر دنیا هستی برا آوینا خانم

سوال های مرتبط

مامان پرهام مامان پرهام ۳ سالگی
مامان میکائیل مامان میکائیل ۳ سالگی
سلام مامانا شبتون خوش
پسرم ۳سال و ۱۵ روزشه
از همون زیر یک سال کاملا واضح کلمات و بیان میکرد و شیرین زبون بود
تا ۲سالگی واضح و روشن صحبت کرد دیگه کامل
طوری که توجه همه رو جلب کرد نسبت به شیرین بیانیش و سبک بودن زبونش
همه با بقیه بچه های اطرافیان مقایسش میکردن و میگفتن خیلی خوب حرف میزنه چقدر واضح صحبت میکنه .چقدر شیرین زبون و از این حرفا
ولی الان چند روزه زبونش گیر میکنه میخواد صحبت کنه
یعنی یه کلمه رو بخواد بگه کلی سعی میکنه تا زبونش بچرخه
خیلی ناراحت و عصبیم از این بابت
یهو اینطوری شد نه زبونش میگرف نه چیزی چقدر شیرین بود ولی الان خیلی بیقرارم به خاطر این موضوع
یعنی یهو چش شد که اینطوری شد
در ضمن اینکه تو این مدت نه ترسیده نه دعواش کردم نه توی شرایط اضطراب اوری بوده که بگم از اونه .کلا اروم بوده همه چی
دلیلش چی میتونه باشه!!!؟
یعنی ممکنه نظر خورده باشه و اثر اونه !!منی که اصلا اعتقاد ندارم دارم با چشم خودم میبینم ..
چیکار کنم این سنگینی که رو زبونش افتاده بره!!!!؟؟
رااسته که تخم کفتر اثر داره
ممنون میشم راهنماییم کنید دوستان خیلی آشفته ام به خاطر این موضوع. خیلی درگیرشه ذهنم
مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
من این روزا حال روحیم افتضاحه. پدرم دو هفته س فوت کرده ‌ خودم قشنگ تو مرز افسردگی ام و با شوهرم هم قهر بودم این چند روز به خاطر بی درکیش
اونوقت دیشب خونه مادرشوهرم بودیم پسرم و با عمه ش ذاشتم فوتبال بازی می‌کردن دیر وقت بود و بی تهایت هم گشنم بود. میخواستیم سفره بندازیم هی پسرم جیغ و داد که نه من میحوام فوتبال بازی کنم‌ هرچی گفتیم غذا بخوریم بعدش بازی کن و اینا اصلا انگار نه انگار. اصلا من تا حالا این حجم از لجبازی و بی ادبی تو پسرم ندیده بودم انقدر جیغ زد و پاهاشو کوبید و گریه کرد که قرمز شده بود. این داستان ده دقیقه ای بود میگفت نمیخوام هیچ کس شام بخوره. من انقدر عصبانی بودم فقط بلند شدم حاضرش کردم گفتم میریم خونمون . شام نخوردیم اومدیم تو راه ساکت شد و تو خونه هم غذاشو خورد ولی مم داشتم میمردم دلم میخواست بزنمش تا اون حجم عصبانیتم خالی شه. ولی نه زدمش نه با صدای بلند دعواش کردم بعد شام خودم دو تا رگای کتفم یهو گرفت. به شدت و وحشتناک نمیتونستم نفس بکشم. شوهرم انقدر ماساژ داد و قرص شل کننده خوردم و مسکن تا تونستم بخوابم و راحت نفس بکشم
الان شاید بگم خوشحالم که خودمو کنترل کردم و پسرمو نزدم در اون لحظه. ولی اون حجم از فشار عصبی که بهم وارد شد واقعا منو ترسوند. هنوزم یاد دیشب میفتم عصبانی میشم