#پارت پنجم زایمان
دیگخ با اینکه زایمان اولم بود و اگاهی کافی نداشتم از اتاق عمل ولی سزارین رو به طبیعی ترجیح دادم و اومدن برام سوند رو وصل کردن که دردس واقعا قابل تحمل و رو به کم بود و من اصلا اذیت نشدم،سوار ویلچر شدمو به سمت اتاق عمل رفتم، دکتر بیهوشیم یه مرد مسن و مهربون بود که باهام کلی شوخی کرد و گفت دخترم بیهوشی میخوای یا بیحسی گفتم اقای دکتر بیهوشی،گفت دخترم بیحسی بهتره چون تا 7 الی 8 ساعت اول که خیلی درد داری هیچی متوجه نمیشی،گفتم باشه فقط یه کاری کنید که من بخوابم و هیچی نفهمم،دکتره به شوخی گفت وا تو چه جور مامانی هستی ،همه میخوان بجه هاشون رو ببینن ولی تو میخوای بخوابی اشکال نداره،توی سرمم یه امپول زد که واقعا بعد از 10 ثانیه چشمام داشت گرم میشد و میخوابیدم ولی به حرف دکتر گوش کردم و بعد از 5 دقیقه الی کمتر صدای گریه دخترم اومد و من از خوشحالی اشک ریختم و کمی حالت تهوع بهم دست داد که بازم توی سرمم امپول زدن که قطع شد،و بعد با خیال راحت چشمام رو بستم تا بخوابم،واقعا ریکاوری برای من خیلی زود گذست بخاطر اون امپول خواب اور برام شاید تایم اون موقعه 10 دقیقه گذشت....

۲ پاسخ

🙄🙄🙄الهی

وای دقیقا منم حس میکردم روی ابرام و بین خواب و بیداری بودم موقع عمل

سوال های مرتبط

مامان شاهان مامان شاهان ۱ ماهگی
"پارت۳ اتاق عمل"
اومدن با ویلچر بردن بخش عمل اونجا چن تا سوال پرسیدن و بعدش نیم ساعت منتظر نشستم و اومدن بردن اتاق عمل، تا اتاق عمل کلی شوخی کردن باهام تو اتاق عمل روی تخت دراز کشیدم توی سرم آمپول زدن نشستم و به کمرم آمپول رو زدن و خیلی زود دراز کشیدم ولی بی حس نشدم بعد8دیقه بهم گفتن پاهاتو تکون بده ولی نتونستم تکون بدم سنگین شده بودن
بعدش دکترم اومد که عمل رو شروع کنه دونفر هم بالا سرم داشتن باهام حرف میزدن و سرگرمم میکردن ولی همینکه دکتر چاقو رو به شکمم زد قشنگ حس کردم ولی چیزی نگفتم و درد تا آخرین لحظه تحمل کردم ولی همینکه دکتر گفت پاهای بچه تو لگنه و در نمیاد من دردم بیشتر شد جوریکه انگار واژنم رو داشتن با دریل میسابیدن، بعدش دکتر یه وسیله مث انبر بود اونو گذاشت زیر شکمم و شکممو داد بالا که راحت بچه رو در بیاره که انگار من از درد مردمو زنده شدم که داشتم از درد داد میزدم ولی دکتر بیهوشی گفت چن دیقه تحمل کن بچه رو بردارن بعدش بیهوشت کنم، تا آخرین لحظه درد رو تحمل کردم و پسرم بدنیا اومد و گریه کرد بالا سرم و من بیهوش شدم...
مامان آرتمیس🩷 مامان آرتمیس🩷 ۱ ماهگی
مامان آیسا💖✨ مامان آیسا💖✨ روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان #2✨
دیگه دکتر رسید از اتاق عمل زنگ زدن سریع بیارینش ،، منو با ویلچر بردن اتاق عمل تو تریاژ برام سوند وصل کرده بودن که اونم درد داشت،، دیگه رفتم رو تخت نشستم بهم گفت خم شو برا آمپول ،، ببینید اصلاااا بخدا درد نداشت دردش مثل همون آمپول معمولیه شما هیچی نمیفهمین ،، آمپول ک زد من دراز کشیدم بعد چند ثانیه پاهام سر و سنگین شد که نمیشد تکونشون بدی،، دکتر با دستیار عمل شروع کردن بعد ۵ دقیقه صدا دخترم پیچید تو اتاق ساعت ۱ و نیم به دنیا امد،، هم دکتر هم پرسنل اتاق عمل میگفتن دخترت خیلی واسه تاریخ ۴.۴.۴ عجله داشته نتونست ازش بگذره 😂😂
دیگه چون خونریزی داشتم یکم پروسه بخیه اینا طول کشید ،، حالت تهوع ام داشتم ،، فشارمم یهو بالا پایین میشد هی حالم بد میشد بهم انواع سرم و آمپول میزدن ..تا اینکه تموم شد و رفتیم ریکاوری.. ماساژ رحمی تو اتاق عمل انجام شد .. تو ریکاوری ام دوبار فشار دادن ک من متوجه نشدم بعد یه ساعت تقریبا ساعت ۳ شب رفتیم بخش،، اینم بگم من پمپ دردم داشتم..بخایی حساب کنی تا ساعتا ۱ ظهر من هنوز بی حس بودم دردی متوجه نمیشدم
بعد اونم با پمپ درد و شیاف واقعا قابل تحمل بود ،، موقع راه رفتنم نمیگم خیلییی راحت بود
ولی خب اونقدر سخت نبود که نشه تحملش کرد..
مامان کایان 🩵🚙 مامان کایان 🩵🚙 ۱ ماهگی
زایمان سزارین پارت سوم)
بعدش اومدن داخل اتاق لباس پوشوندن سروم وصل کردن منم خیلی ترسیده بودم میلرزیدم اصلا آمادگی نداشتم ولی وسایل های پسرم و پرونده ام پیشم بودن چون دکتر گفته بود تا تاریخ نامه ام نزدیک بیمارستان بمونم بعدش گفتن دراز بکش سوند رو بزنیم من با گریه گفتم میشه شوهرمو ببینم گفتن آره دراز کشیدم همون موقع کلی اب اومد کیسه ابم کلا پاره شد دیگه سریع نشستم رو ویلچر گوشیمو با طلا هام گرفتن گفتن ما میدیم به شوهرت و نذاشتن ببینم مامانمو و شوهرمو بعدش پرستار برد تا در اتاق عمل از اونجا به بعد یه آقا بود که برد تا در اتاق عمل بعدی که راهش (یه راه رو دراز بود) همون لحظه هم حرف میزد که شوهرت چی کاره اس چند سالته بعدش دیدم وارد اتاق عمل شدم ۵تا پسر بودن همشون ادکلن زده و به خودشون رسیده بودن یه لحظه فکر کردم رفتم عروسی 😂🤣بعدش از رو ویلچر بلندم کردن گذاشتن رو تخت عمل در همین هین دکترم اومد منو دید خندید و رفت من نشسته بودم رو تخت که دکترا هوون پسرا ازم سوال میپرسیدن و میخندون منو بعدش دکتر بیهوشی اومد و داشت آمپول میزد که دکترم اومد نشست آمپول رو زد در همین هی ازم سوال میپرسیدو میخندوندن اصلا درد بیحسی رو نفهمیدم دکترم اومد از دستم گرفت گفت اصلا استرس نداشته باش و به دکتر بیهوشی گفت دخترم از ۳۴هفته هی میگفت می‌خوام زایمان کنم بچه داره میاد گفتم کیسه ابم ترکید گفت پس واسه چیزی که ترکید کاری نمیشه کرد 😂 بعد سریع گفتن دراز بکش گفتم من بی‌حس نیستم دکترم با خنده گفت اورژانسی هارو بدون بی حس عمل میکنم خندیدم بعدش گفت شوخی میکنم الان بی حس میشی
مامان پری ماه مامان پری ماه ۱ ماهگی
بعد بردنم داخل و گفتم من بیهوشی نمیخوام ، اسپاینال کنید ، دیگه سوزن که زدن توی کمرم یه مقدار درد داشت اما قابل تحمل بود و بهم گفتن سریع دراز بکش ، بعدش دکتر خودم اومد و کلی باهام گفت و خندید و سر به سرم گذاشت که استرس نداشته باشم ، ماماهای اتاق عمل هم خیلی خوب بودن و مدام باهام شوخی میکردن که جو واسم سبک باشه ، لحظه ای که تیغ رو کشید روی شکمم اصلا چیزی نفهمیدم فقط میترسیدم به دکترم گفتم اگر حس کردم چی گفت حس نمیکنی نگران نباش ، چند دقیقه گذشت و یه دفعه دیدم دکترم داره میگه وای قربونت برم چه دختر پر مویی چتری زده واسمون ، و چند لحظه بعد صدای گریه دخترم اومد ، انقدر گریه کردم و دعا کردم در اون لحظه که خدا میدونه ، آوردنش گذاشتنش روی صورتم باهاش حرف زدم اروم اروم شد ، بعدم نیم ساعت بخیه زدن زمان برد و ساعت ۱ بردنم ریکاوری ، اونجا یه ماما اومد بالای سرم و یک ساعت سینه من رو با دست گرفته بود که بچه بتونه شیر بخوره ، باهام حرف میزد که دخترت خیلی خوشگله و کل اتاق عمل میان میبینمش حالا
مامان سید احسان مامان سید احسان ۴ ماهگی
تجربه سزارین (پارت ۱)
خب مختصر و مفید سعی میکنم تعریف کنم. من ۳۸ هفته و ۵ روز بودم که بخاطر فشارم که بالا رفته بود و دفع پروتئین داشتم خیلی یهویی دکتر ختم بارداری داد و من رفتم بستری شدم برای عمل.
قبل از اینکه برم برای عمل بهم آنژیوکت زدن و سوند وصل کردن که سوند سوزش داشت ولی انقدرا هم بد نبود. بعد دیگه با ویلچر بردنم اتاق عمل. اونجا دکتر بیهوشی یه آمپول زد پایین کمرم که اونم دردش قابل تحمل بود. بعد دراز کشیدم و پاهام گرم شد که دیگه یعنی بیحس شده بودم. جلوم پرده کشیدن و شروع کردن. من دردی حس نمیکردم ولی تکون ها و کارایی که با شکمم میکردن میفهمیدم. بعد یه مدت کمی صدای گریه نی نی رو شنیدم که آوردن گذاشتن کنار صورتم و انگار آروم شد و دیگه گریه نکرد. بهترین حس دنیا بود ایشالا قسمت همه چشم انتظارا🥺
بعد حدود یه ربع که بخیه زدن و تموم شد بردنم تو ریکاوری که از اونحا تا دو ساعت بعد لرز شدید داشتم که خیلی بد بود.
بعد از تقریبا نیم ساعت هم رفتم تو بخش.
من ساعت ۷ شب عمل شدم تا ۶ صبح دیگه هیچی مایعات و غذا نباید میخوردم و همینجوری روی کمرم خوابیده بودم. اینجا برام خیلی سخت بود و حاضر بودم اون درد پاشدن بعد از سزارین رو که شنیده بودم تحمل کنم ولی فقط ازون وضعیت ثابت و تکراری خلاص بشم. تا صبح هم هیچی نتونسم بخابم و خیلی زمان کند میگذشت.

ادامه در پارت بعدی
مامان رادین💙🐥 مامان رادین💙🐥 ۲ ماهگی
(پارت دوم)🤍✨

اومدن و من خوابیدم روی تختی ک اومده بود دنبالم
جلوی در با همسرم خداحافظی کردیم و رفتیم داخل اتاق عمل 🙃
یه خانوم خوشگل پیشم بود و بهم مشاوره های لازم رو داد و گفت تا زمانی که برم ریکاوری کنار من هستن!
گفت نترس اصلا هیچی نمی‌فهمی فقط آمپول بی حسیته که اونم بهترین پزشک بیهوشیه یکم خیالم راحت شد 🫠💜
دکترم اومد بالا سرم یکم دعوام کرد بابت دیر رفتنم و یکم باهم عکس انداختیم

پزشک بی حسی اومد و اول باهام حرف زد تمام مراحلی که قرار بود انجام بده رو برام گفت بعدش شروع کرد به انجام دادن و من دست پرستارم رو گرفته بودم
اول کمرمو با یه مایع خیلی خنک ماساژ داد و بعد آمپول رو زد
دردش از آمپول های عضلانی خیلی کمتره خیالتون راحت..
پرده رو کشیدن و بعد از دو دقیقه کلا بی حس و داغ شدم و بعد از پنج دقیقه صدای گریه پسرمو شنیدم 🥹🥹🥹💙💙
بهترین لحظه دنیا
برای همتووووون دعا کردم برای همه ی چشم انتظارا
خلاصه پسرمو آوردن تماس پوستی باهم انجام دادیم و گریه ش قطع شد 😍🫠🥹💙
۳۲۵۰ وزنش بود !
مامان دو جوجه🥺 مامان دو جوجه🥺 ۲ ماهگی
یکم استرس گرفتم و ته دلم لرزید فکر نمیکردم اولین نفر برای عمل من باشم داشتم از اتاق می‌رفتم بیرون که دکترمو ایستگاه پرستاری دیدم پرونده ها رو نگا میکرد
منو دید یه لبخند مهربونی زد گفت آماده ای بلاخره موعدش رسید گفتم استرس دارم گفت نترس بابا مگه میخوایم چیکارت کنیم برو که زودی میام یکم دیگه دوقلوهاتو بغل میگیری بهش ک فکر کردم یکم انرژی گرفتم و از استرسم کم شد😍😂
با همسرم و خانواده خدافظی کردم و دنبال ماما رفتم اتاق عمل
رفتم داخل کلا استرسم ریخت
چن تا از پرستارای اتاق عمل اومدن باهام حرف میزدن و سوال میپرسیدن واقعا خیلی خونگرم و با اخلاق بودن خداییش حال میکردم 🤭😅
یکم منتظر نشستم تا دکتر بیهوشی و دکتر خودم بیاد
ساعت اصلا نمی‌گذشت فقط میگفتم تا اینجاشو که اومدم بقیه شو هم خدا کمک میکنه
منو بردن رو تخت اتاق عمل و همه چی رو آماده کردن سوند رو تو بیحسی زدن
دکتر خودم و دکتر بیهوشی اومدن بالا سرم
ترس اینو داشتم اگه آمپول بی‌حسی بزنن بیحس نشم بعد شکممو پاره کنن چی😣😄
گفتن خم شو و آمپول رو زدن آمپولش اصلا درد نداره ولی وقتی تزریق می‌کنه انگاری برق بهت وصل میشه و پات یکم تکون میخوره
کم‌کم پام گرم شد و گر گرفتم دکتر بیهوشی گفت هر دوتا پاهاتو ببر بالا سعی کردم پاهامو ببرم بالا ولی اصلا تکون نمی‌خورد خیالم راحت شد
سریع پرده رو جلوم کشیدن و شروع کردن
تا حالا اتاق عمل نرفته بودم همه چی شیک و پیک بود 😂
تصورم از اتاق عمل یه چیز دیگه ای بود فکر میکردم منو اتاق دیگه ای میبرن😆
مامان دلوین خانوم مامان دلوین خانوم ۲ ماهگی
#پارت چهارم زایمان
دیگه مادر شوهرم رفت و من رفتم روی تخت که مامام گفت اسحاقی مامانتو دیدی که شروع کردم گریه کردن گفتم نه مادرشوهرم اومدددد، بعد از 10 دقیقه مامام گفت اسحاقی مامانت توی راه روی برو یه دقیقه بیای دختر،گفتم باشه و سریع رفتم پیش مامانم،مثل یه کبوتری بودم که انگار ازاد شده بود،تا مامانم رو دیدم پریدم بغلش رو گریه کردم گفتم مامان تخت های کنار منو امپول و قرص میزنن دردشون میگیره ولی من هنوز 2 سانت بیشتر باز نیستم ، همش از بچه نوار قلب میگیرن،مامانم که چشماش پر از اشک شده بود ولی خودشو رو کنترل کرد و با لبخند گفت مامان جون ،مامان شدن که اسون نیست انشالله تا یه ساعت دیگه زایمان میکنی،که توی دلم گفتم مگه میشه تا یه ساعت دیگه زایمان کنم ،خلاصه مامانم رو که دیدم یکم قلبم اروم گرفت تا رفتم روی تخت دیدم بین پاهام خون روشن هست به مامام گفتم و اومد معاینه کرد تا انگشت رو وارد کرد با یه فشار کوچیک کیسه ابم پارع شده و من خداروشکر کردم که مثل تخت کناریم درد نکشیدم و خودش پاره شده تا اینکه دیدم ماما با یه ماما دیگه اومد و اون هم منو معاینه کرد گفت اره حق با توعه،تخت شماره 6 رو اماده کنید میره اتاق عمل سزارین اورژانسی داریم بچه توی کیسه اب ادرار کرده و مو خوشحال که به سمت اتاق عمل میرم....
مامان حبه قند🫀 مامان حبه قند🫀 ۱ ماهگی
اومدم اینجا تا تجربه مو از زایمان سزارین بگم واقعااااا خیلی خوشحالم که سزارین کردم برگردم عقب بازم انتخابم همینه
من روز ۵خرداد زایمانم بود از ساعت ۱۲شب به بعد هیچی نخوردم صب ساعت هفت باید بیمارستان میبودم رفتم اونجا اول پروندم و کامل کردن بعد یه نمونه ازم گرفتن و رفتم توی اتاق برای آماده شدن اومدن دستگاه nst وصل کردن و با یه سروم قندی بعد از نیم ساعت اومدن سوند وصل کردن که‌من مثل سگگگگ ازش میترسیدم ولی واقعا هیچی نداشت خیلی راحت بود بعد دونه دونه میبردنمون اتاق عمل که من و ساعت ده بردن اتاق عمل و دکتر بیهوشی اومد تا بی حسی بزنه برام من استرس گرفتم ولی اونم چیزی نبود یکم کمرم سوخت بعد کم کم پاهام داغ شد حس بدی بود ولی دیگه پاهامو حس نمیکردم 🥲
بعد بی حسی یکم حالمو بد کرد که چون استرس داشتم بالا آوردم بعد که داشتن شکممو بتادین میزدن حس میکردم تا دیگه کلا چیزی نفهمیدم تا اون آقا پسری که بالا سرم وایساده بود تا حواسش به من باشه گف مبارک باشه دیدم سلن گریه کرد🥹😭😍
همون لحظه اشک چشمم ریخت و از خدا خاستم به همه بچه بده تا این حسو تجربه کنن خیلی خیلی حس قشنگیه😍
بعد آوردن چسبوندش به صورتم و اون قیافه ماهش و دیدم😭🧿😍
بعد من کم کم نفسم سنگین شد که خواب مصنوعی دادن بهم و چشم باز کردم دیدم ریکاوری ام هنوزم بی حس ام خلاصه اتاقی ام که من رزرو کرده بودم خالی نشده بود من چهار ساعت موندم تو ریکاوری و بعد چهل ساعت رفتم تو اتاقم و دخترم اومد پیشم چون من تو اتاق عمل بالا آورده بودم دکترم گفته بود چیزی ندین بخوره که بالا نیاره چون فشار میاد بخیه هاش باز میشه من و ۲۴ساعت گشنه نگه داشته بودن و من اصلااااااا درد نداشتم اصلاااااا