۶ پاسخ

آره من گرفتم به معنای واقعی. به تنها چیزی هم که فکر نمیکردم این موضوع بود چون قبلش خیلی خیلی حالم خوب بود به محض اومدنم به خونه حالم بد شد شب اول گفتم من چطور این بچه رو بزرگ کنم اصلا این مال منه ؟ تو شکم من بوده؟؟ تا یکماه واقعا طول کشید تا بچمو بپذیرم. یادمه پیش خودم گفتم چرا بچه آوردم چرا آوردم اذیت بشه .یا دلم تنگ شد برای آزادی قبل از اومدن بچه که با شوهرم داشتم. من زایمانم با تعطیلات نوروز یکی شد همه جا خلوت بود تعطیل بود همه رفته بودن دنبال کارای خودشون بیشتر افسرده بودم دوس داشتم برم خونه کسی یا بیان پیشم .ولی بجز خونه مامانم جایی نداشتم اونم خونه نبود چندروزیش..دیگه از خدا خواستم کمکم کنه گفتم من تنهام کمکم کن از پس این بچه بر بیام. دیگه کم کم خودمم کمک خودم کردم بهتر شدم .مدام میرفتیم با شوهرم دور میزدیم تو خیابون حتی خرید عادی حالمو بهتر میکرد .از شب و خونه بدم میومد .خیلی چیزای دیگه سرم اومد تا گذشت الان که دوماهش شده حالم خیلی خیلی بهتره و عادت کردم به زندگی با بچه تا حدودی

من اون اوایل بچم زردی داشت کارم شده بود همش گریه گریه اصن آروم نمیشدم عین ابر بهار گریه میکردم حرفای بقیه که مثلا دلداریم میدادن بدتر رو مخم بود بدترم میکرد تا اینکه بچم زردیش بهتر شد الان خداروشکر حالم خوبه

بعد زایمان مامانم تا ۹ روز پیشم بود بعدشم رفت
از طرفی دخترم خیلی گریه میکرد از طرفی هنوز با بچه کنار نیومده بودم نمیتونستم قبول کنم که این همون بچه ی تو شکممه همش حس میکردم اونو ازم گرفتن به جاش اینو دادن
با وجود اینکه با مادرشوهرم زندگی میکردم اصلا بهم اهمیت نمیداد
شوهرمم چون به دخترم وابسته شده نمیزاشت تا چند وقت برم خونه مادرم
۴۰ روز تمام دخترم شب تا صب بیدار میموند و صبا فقط ۲ ساعت خواب داشت و وقتی بیدار میشد گریه میکرد
من حتی بخیه های شکممو نکشیده بودم و خیلی حالم بد بود
بعد زایمان من ماه رمضان بود هیچ رستورانی باز نبود که حداقل بتونم از اونجا غذا بگیرم برا ناهار
۴۰ روز تموم غذای من شده بود نون و مربا منی که از مربا بدم میومد به خاطر کولیک دخترم فقط میتونستم مربا بخورم
یجورایی انگار با شوهرم لج کرده بودم که چرا بهم اهمیت نمیده که بگه چی میخوری یا چیکار میکنی
منم بهش چیزی نمیگفتم
نگو مادرشوهرم به شوهرم میگه که برام غذا میاره یا به شوهرم میگفت هر موقع بچه میخوابه اینم خوابه بگو پاشه غذا درست کنه
شوهرم مدام خونه نبود فکر میکرد در طول روز دخترم هیچ اذیتی نداره همش خوابه و منم خوابم
بعضی وقتا خودمو میزدم و بلند بلند گریه میکردم
دیگه کم اورده بودم
ثانیه شماری میکردم که برم خونه مامانم و یه غذای گرم بخورم
بخدا ادم شکمویی نیستم که بگین حال بدم به خاطر غذا بود
حالم بدم فقط به خاطر رفتار بقیه بود که بهم اهمیت نمیدادن 🙃

من خیلی بعد زایمانم حالم بد میشه
به حدی که از بچه متنفر میشم
مثلا بچه گریه میکرد بهش محل نمیدادم و خیلی کار های بدتر ...... اما خداروشکر الان بهترم

میشه بگی دقیقا افسردگی چجوریه؟

من از زایمانم به این ور هی اشکم الکی درمیاد ،هی با شوهرم بحث میکنم و اون بنده خدا کوتاه میاد ،ولی اصلا حوصله ندارم و حالم بده نمیدونم افسردگیه یا نه ولی دلم میخواد همش گریه کنم

سوال های مرتبط