۴ پاسخ

توت فرنگی خوشمزهه🤤🤤😍

جاااان مبارکه عزیزم چ نانازه😍😍😍😍😘😘😘

عزیزم مبارک 🥰پسرم امروز ماهگر ۸ ماهگیشه

مبارک باشه🥰

سوال های مرتبط

مامان آرتا مامان آرتا ۹ ماهگی
پارت بیست و چهارم

بعد از آن گفت‌وگوی تلخ در پارک، فاصله میانشان شروع شد. نه اینکه بخواهند، اما شرایط طوری بود که ناخواسته عقب نشستند.
پیام‌ها کم شد. تماس‌ها کوتاه. حتی در روزهایی هم که دلشان پر از حرف بود، غرور یا ترس اجازه نمی‌داد گوشی را بردارند.

مهتاب شب‌ها کتاب به دست می‌گرفت، اما هیچ خطی جلو نمی‌رفت. نگاهش بارها روی صفحه‌ی گوشی می‌لغزید. اسم آرمان مثل زخمی آرام در ذهنش می‌سوخت. مادرش هم گاهی با لحن مهربان اما سنگین می‌گفت:
– دخترم، یادت باشه پدرت حرف آخر رو زده…

و همین کافی بود که مهتاب بیشتر در خودش فرو برود.

آرمان هم دست‌کمی نداشت. در کارگاه، میان صدای دستگاه‌ها و بوی چوب، بارها به خودش آمد که بی‌اختیار اسم مهتاب را زیر لب زمزمه می‌کند. پدرش هر بار که نگاهش می‌افتاد، با لحنی جدی تکرار می‌کرد:
– پسرم، دنیا روی احساس نمی‌چرخه.

این جملات مثل پتکی بود بر سر آرمان. غرورش هم مانع بود که ساده عقب‌نشینی کند یا دوباره به سمت مهتاب برود.