۱۲ پاسخ

اگ میخای بچه شیر ب شیر بیاری حالت خوب بشه نکن
ک نه تنها حالت خوب نمیشه روزی صد بار میخای خودت له کنی بچه شیر شیر اصلاااااا راحت نیس

کلا به نظرمن یک بچه کافیه...

مگه بارداری لذت داره😢

دقیقاحرفای دل منوزدی

من حاملگی راحتی داشت ولی بچه دارییییی وشحتناک هر کس میدید میگفت بچه ای مثل ایهان ندیدم گریه کنم وحشناااااک یکسره گریه و جیغ . هیچ دارویی هم اثر نداشت

والا خواهر من سر بارداری اول انکار ن انگار باردار بودم خوش خوشانم بود میگفتم میارم یکی دیگه دومی رو باردار شدم ینی دردی نبود ویاری نبود ک من تجربه نکرده باشم .بعد بدنیا اومدن هم ک کولیک شدید داشت ن خاب داشتم ن خوراک هنوز ک هنوزه خابش کامل نیس و اذیتم
اگه اولی اینجوری بود اصن ب دومی فکر نمی‌کردم

اگه حاملگی خوبی داشتی وبچه هم نوزادی خوبی داشت میتونستی الان بارداربشی هم همبازی میشن بچها هم توکه داری نابود میشی از خستگی وشب بیداری یکم بیشتر ولی تودوران بدی داشتی خیلی سخت گذشته بهت بنظرم الان نیار به خودت ظلم نکن بمون کوچولت یکم بزرگ بشه بعددومی بیار

ب بچه نمیتونم فک کنم..حداقل حالا ن..از همه جا بریده شدم ..کمکم ندارم تازه..این تازه داره بزرگ میشه ی نوزاد بیاد هی ونگ ونگ کنه خواب اینم بگیره

خیلی بد شیره ,عصبی میشم از این مدل شیر خوردنش ,

بچه من سه ماه مثل ادم شیر خورد از سه ماهگی شیر خشک خورد اونم تو خواب شیر خودمو کم کم روز ب روز کم خورد ک خشک شد

منم😂 بچس دیگه یجوری اذیت میکنه ب هر حال

عزیزم بزار بچت حداقل چهار پنج سالش بشه بعدا تصمیم بگیر واسه بارداری بعدی اینجوری پشت سرهم هیچ اعصابی برات نمیمونه

سوال های مرتبط

مامان نی نی مامان نی نی ۱۵ ماهگی
خانما
سلام
دخترم یکسال و یکماههست و پسرم دوسال و هفت ماه
پسر به شدت لجباز شده اذیت میکنه جیغ میکشه و دائما درحال دعواهستم باهاش، حتی یکساعت وقت استراحت ندارم شبا تاصبح ده بار بیدارمیشم برا شیردادن ونق زدنشون، روز هم کلی اذیت میکنن سر خورد وخوراکشون،
تا میخام کوچیکه رو بخوابونم ،بزرگه اینقد جیغ میزنه بیدارش میکنه گریه میکنن ومن دست تنها اون لحظه اونقدر اعصابم بهم میریزه مث روانیا میشم، هر روز باخودم میگم امروز دعوا نکنم با پسر،اما اینقدر رو اعصاب میره ک‌نمیتونم دعوا نکنم.
شوهرمم صب میره شب میاد شب هم تا حدودی کمک میکنه اما میگه وظیفه من نیست بچه داری ،زن‌مال کار تو خونه هست و باحرفاش اعصابمو بهم میریزه منی که از صب بچه ها رو روانم بودن و شب کاملا بی انرژی میشم.
گاهی منم با بچه ها گریه میکنم دلم‌میخاد خودمو بزنم از عصبانیت .
بعد هم همیشه عذاب وجدان دارم که با پسرم دائما در حال دعوام اما واقعا با دو تا بچه نادون اعصاب و روان نمیمونه
کسی بوده شرایط اینمدلی داشته باشه ؟
مامان جوجه طلایی مامان جوجه طلایی ۱۵ ماهگی
بچه بزرگ کردن کی اینقد سخت شد؟کی مریضی ها اینقد زیادشد؟گاهی با خودم میگم مهرنوش اخه تو میخوای ب کدومش برسی به رفلاکس به الرژی به کهیر هاش،ب شب بیداریاش تا صب ،به استفراغاش،چرا باید اینقد همه چی سخت بشه چرا من باید هربار بچمو میبرم پارک یا بخاطر الودگی هوا یا بخاطر گرما استفراغ کنه و کهیر بزنه ،دلش میخواد بره بیرون همش کفشاش تو بغلشه ک بکنیم پاش بره تو کوچه چون صدا بچه هارو میشنوهه ،مگه دلم از سنگه ک نزارم ،خوراکیا بقیه رو میخواد ،دیگه غذاهای تکراریشو میبینه از ته دل گریه میکنه ،با حسرت نگا خوراکی بقیه میکنه،خیلی فشار روحی شدیدی رو تحمل میکنم ،دیشب مامانم اومد پیشم تا صب یاس ۱۲بار بیدار شد هربار مامانم میگفت اخه این بچه چشه همش گریه همش ناله ،امروز مامانم فشار چشمش رفته بالا چون کل دیشب با صدا یاس بیدار میشد،دیشب یه شب از شبای من بوده فقط،اما من هر روز بیدار میشم هر روز میگم توکل ب خدا امروز قطعا بهتر از قبل هس همه چی اما نمیشه.قهر کردم با خودم با خدا با همه .دوستدارم یه نور امید ببینم یه اتفاق خوب .محتاج ی معجزه ام🤲مجدد سوختگی ک بخاطر تست نیس و علتشو هنوز نفهمیدم
مامان قلب خونه مامان قلب خونه ۱۶ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟