خانواده شوهرت اومدن
تا جایی که میتونی در بیایید بیرون از خونه برید خونه مادر شوهر یا مادر یا همینجوری بگردید من اصلا در نمیومدم بیرون روحیم افتضاح شده بود بعد که شروع کردم به رفتن مهمونی خیلی بهتر شدم
من وسواس گرفتم 🥲
من دوران بارداریم خیلی سخت بود
بخاطر همین خیلی حس خوبی داشتم
فقط دلم می خواد یه سه ساعت راحت بخوابم همین
من اولین شبی که از بیمارستان مرخص شدم اومدم خونه انقدر ترس و استرس داشتم هی به خودم میگفتم خدایا شکمم چرا انقدر شله این بچه کوچیکه چطور ازش مراقبت کنم تا کی وقت خودمو ندارم حتی اخرش همون شب تب و لرز کردم رفتم بیمارستان
ولی الان شامم اماده نهارم اماده خونمم ترو تمیز عادی شد عادت کردم تازه کلی هم با پسرم تو خونه میرقصیم😍
کم کم عادی میشه
عزیزم اولش همه اینجوریه چون یهو از دونفره شدید سه نفره اولاش تا قلقش بیاد دستت سخته بعدا عادت میکنی
اولاش همه همینن عزیزم من تا چهل روز هر روز گریه می کردم اصلا نمی تونستم هضم کنم این همه مسئولیت رو ولی عادت کردم خوب
حس ناراحتی اخه دارم لاغر میشم
دوست داشتم حالا که شکمم جمع شده بقیه جاهام دیگه لاغر نشن☹️☹️
من خیلی حساس شدم نسبت به همسرم توقع داشتم کمکم کنه باهام بیدار باشه خونه که هست هوامو داشته باشه تا یذره کمبود حس میکردم ناراحت میشدم و فقط گریه خیلی دلم میگرفت فگر میکردم با بچه دیگه خواب ندارم و بیرون رفتن هم ممنوعه ولی اولش فقط سخته کم کم میفتی رو دور درست میشه برای من که خیلی سخت بود انشالله که برای نو خوب باشه
حال خوب و بدم باهم قاطی شده
قبل بارداری یا موقع بارداری هر شب بیرون میرفتم با شوهرم ولی از روزی که زایمان کردم کلا تو خونم😓💔
اشکال نداره اولاش منم اینجوری بودم کم کم هضم میکنی
روزانه پیام مشاور، متناسب با سن کودکتون دریافت کنین.
سوالاتتون رو از مامانای با تجربه بپرسین.
با بازیهایی که به رشد هوش و خلاقیت فرزندتون کمک میکنه آشنا بشین.