۱۰ پاسخ

من حتی الان که باردارم هم شوهرم همینجوریه ، سر چیزای بیخود بحث میکنه بعدشم میره میخوابه دلم میخواد خفش کنم😂
اوایل گریه میکردم ، دیدم وقتی ناراحت میشم بچه تو شکمم سفت میشه ، الان تا شوهرم میاد باهام بحث کنه میرم اونور اصلااا به حرفاش گوش نمیدم ، سلامتی بچم برام مهم تره
شوهرا همشون بی شعورن

مرد بودن فقط به نر بودن نیست حیوان هم نر حتی حیوانی به زن حامله رحم میکنه ولی بعضی مرد های نامرد به همون زنی که داره بچه اونو حمل میکنه رحم نداره خدا از سر گناهشون نگذره من که هیچ وقت شوهرمو نمیبخشم از خدا میخوام فقط اخرتشو ازش بگیره

خواهر هیچ دلی بی غم نباشد اگر باشد بنی آدم نباشد هرکسی به یه طریقی غم و غصه داره .ناراحت نباش تنها نیستی

عزیزم شما جنسیت بچت چی شد؟؟

هیچوقت توی زندگیت منتظر نباش که شوهرت درکت کنه حتی اگر شوهرت باشعور وبادرک ترین مرد دنیا باشه خودت برای خودت ارزش قائل باش هرچیز بی ارزشی توی این دنیا ارزش اشک شما رونداره کافیه چشماتو بازکنی وواقع بینانه به موضوع نگاه کنی الان سنت کمه فکر میکنی اگرگریه کنی مشکلاتت حل میشه ،نه عزیزم اینطوری نیست ۱۰سال دیگه میفهمی این مشکل امروزت راه حل های بهتری ازگریه کردن داشته،من خودم‌۲۰تا۳۰سالگی شاید باورت نشه هفته ای ۳یا۴بار کم کمش گریه میکردم الان ۳۵سالمه مشکلاتم ازاون موقع خیلی حادتر وجدی ترن ولی گریه نمیکنم یا حلش میکنم یا فراموش تمام شد موهای سفید سرم یادم میندازه که غصه فقط منا داغون میکنه حیف ازجوونیتون با اشک حرام نکنید

نگران نباش یکی مثل شوهرت تو خونه منم هست
اصلا مراعات حالم نمیکنه خیلی عصبیه ولی چیکار کنم باید بسازم😔

خداروشکر برا دخترت گریه نکن ولا مردا همه همینجورین دیگه باید بیخیال کاراشون باشیم وگرنه خمش باید حرص بخوری

خدا حفظش کنه
اره مردا اصن احساس ندارن😑🫤

چه میشه کرد خواهر
سعی کن جلو بچه گریه نکنی
من خودم اینجوری بزرگ شدم واقعا خیلی سخته ، تلاشم میکنم دخترم گریه هام نبینه

عزیزمممم

سوال های مرتبط

مامان هامین و تودلی مامان هامین و تودلی هفته هفدهم بارداری
مامان نویسنده ام 🧿💎 مامان نویسنده ام 🧿💎 هفته ششم بارداری
❌شرط نامه بی مرز ❌فصل سوم پارت 63 با گریه نگاش کردم...که لبخندی بهم زد..و دستمو بوسید....با دستاش اشک های روی صورتمو پاک کرد....ــ فقط این اشک هارو روی سنگ قبر من بریز...چون اون وقت مرگه که درمون نداره...... نگاش کن...چه مردی شده...سرمو چرخوندم سمتی که میگفت...که نگام افتاد به امیرپاشام.. که کنار هامین نشسته بود..... ــ شبی که دیدم مهلا با یک بچه تو بغل امده...شوکه شدم....ازش پرسیدم...این بچه کیه؟چرا اوردیش... همش منو میپیچوند....دلم به حال مادر بچه میسوخت که مهلا ازش نگهداری میکرد....سه روز بود که تو خونمون بود... اونجا هامین 5 سالش بود...افرا هم 10 سالش...بود...کنجکاوبودم بیبنم این بچه کیه...تا اینکه یک روز... همه راز ها برملا شد.... ــ مهلا گفت... این بچه... بچه ای اهو هست... دنیا روی سرم خراب شد... گفت میخوام همینجوری که من چند ساله دارم جزر میکشم.. توهم بکشی... باهاش دعوا راه انداختم... که برو و بچه رو برگردون... قسم خورد... اگه بخوای بچه رو برگردونی... و به کسی چیزی بگی... هامین رو میکشه.... دیوونه بود همه چی از دستش برمیومد.... منم تهدیدش کردم که هیچ.. وقت نباید... دور بر تو بپلکه... چون تو خط قرمز من بودی... بچه ای تو نور چشمم بود...یک روز مهلا..که همراه بچها بوده...تو جاده تصادف میکنن... و اونجا...دخترم...افرا میمره..و مهلا هم فلج میشه....زندگیم داغون تر شد...حالا مونده بودم با دوتا بچه کوچیک...و یک زن فلج... میخواستم بیامو...بچه رو پس بدم..ولی مهلا فهمید..
مامان لبخند مامان لبخند هفته بیست‌وپنجم بارداری