برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

اسمت رو انتخاب کردیم. نیک؛ مثل یک نشونه‌ی خوب و مبارک. پسر نیک و مهربون من و بابا.
روزای آخر خیلی حال خوبی نداشتم. ضعف زیادی داشتم.
بابای مهربونت تمام تلاششو می‌کرد که حالم بهتر باشه. وقتی کنارم بود، دنیام آروم بود. چقدر خوشحالم از انتخابم، چقدر دوست دارم زودتر باباتو بشناسی و باهاش وقت بگذرونی. خوشحالم که الگوی زندگیت، مردیه که هر روز بیشتر از قبل بهش افتخار می‌کنم.

روزای آخرم گذشت؛ انگار دقیقه‌ها کش می‌اومدن.
دردام شروع شده بود. بابات سر کار بود، زنگ زدیم بیاد.
مامان بزرگ مهربونت، عمو جون و زن عموی قشنگتم با من اومدن بیمارستان.
از سختی‌هاش نمی‌نویسم؛ اونا برام مثل بافتن یه قالیچه‌ی پرنقش‌ونگار بود که آخرش به زیبایی تو ختم شد.
همه‌ی سختی‌های دنیا رو به جون می‌خرم برای بودنت.

دنیا اومدی؛ ماه بودی نیک، یه تیکه از بهشت.
خاطرات اون روز رو با دنیا عوض نمی‌کنم. از همون لحظه‌ای که توی بغلم گذاشتنت، زندگیم رنگی شد.❤

تصویر
۲ پاسخ

چه تعبیر قشنگی😍 بافتن یه قالیچه پر نقش و نگار

خدا برات نگهشون داره .
چ خوب ک بالاخره یکی رو پیدا کردم ک اینقدر قشنگ از شوهرش میگه. منم همسرم از نظر من بهترین همسر دنیا و بهترین پدر دنیاس. از بس ک اینجا همه از شوهراشون بد میگن دیگه وقتی تاپیک راجب این چیزا میبینم بازش نمیکنم

سوال های مرتبط

مامان نیک

 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۰ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

-میراث نور:

بذار یکم برگردیم به وقتی که توی دلم بودی.
هفته های آخری بود که قلب کوچیکت توی بدن مامان میزد؛ مثل یه آهنگ آروم که توی سکوت شب جاری میشه.
یه شب که بی‌قراری مثل موج‌های بی‌امان به قلبم هجوم آورده بود و خواب به چشمام راه نمی‌داد، بعد از کلی کلنجار خوابیدم و خواب پدر بزرگم رو دیدم.
-پسرت بدنیا اومد نغمه؟
+بله توی تختش خوابه.
پدر بزرگم خیلی آروم بغلت کرد انگار که گنجینه‌ی ارزشمندی رو توی آغوشش گرفته باشه. پشتش به من بود.
+میشه به منم نشونش بدید؟ من ندیدمش.
-به موقعش میبینیش دخترم.

از خواب پریدم، هوا روشن بود و سکوت خونه مثل لحاف نرمی دورم پیچیده بود. انگار خواب نبود، حسش واقعی بود. چندبار توی ذهنم مرورش کردم.
به مامان بزرگت زنگ زدم، خیلی دیر جواب داد…
با صدای بغض آلودش که لرزه به تنم مینداخت، گفت که پدر بزرگم دیروز عصر توی آرامش ابدی غوطه ور شده و از حالا، از اون بالاها، از پیش خدا، مراقب ماست.
گریه راه گلومو بست. سخت بود پسرم، دور بودم و غم مثل سایه‌ای سنگین روی دلم نشسته بود.
نمیخوام از تلخی اون روزا برات بگم.
اما دلم میخواد اینو بدونی که قبل از همه، بابابزرگم تورو دید. انگار با دیدن تو، قلبش از همه‌ی دردها سبک شد و روحش، رها از زمین، به سمت نور پر کشید؛ مثل پرنده‌ای که بعد از یه سفر طولانی، به آشیونه‌ی ابدیش می‌رسه.
برای همین مامان بزرگت و خواهراش بهت میگن بابا. چون تا آخر عمرت یه نشونه از روح باباشونو به همراه داری.
درمون دردمون شدی پسر معصوم من. تو نوری هستی که با اومدنت به دلمون تابید فرشته ی مامان.
مامان نیک

 🩵 مامان نیک 🩵 ۱۰ ماهگی
برش‌هایی_از_زمان_برای_فرزندم:

در آغوش دریا، با تو:
برنامه‌ی دریا رو چیدیم. وسایل پیکنیک رو جمع کردیم و دل به جاده زدیم.
اولین بار بود دریا رو می‌دیدی.
همه منتظر بودیم ببینیم اون چشمای قشنگ و کنجکاوت چطور به آبی بیکران دریا خیره می‌شن.

رسیدیم به دریا.
صدای موج‌ها با نسیم قاطی شده بود و بوی شور آب توی هوا پیچیده بود.
با کنجکاوی به هیاهوی اطراف خیره شده بودی. با ترس خودتو محکم‌تر بهم چسبوندی.
بغلت کردم و با هم رفتیم به سمت پهنه‌ی آبی روبرومون. نور خورشید روی دریا مثل پولک‌های نقره‌ای می‌درخشید؛ انگار آسمون لباس عروس به تن کرده بود.

بابا بردت تو آب. روی دست و پاهات کمی آب ریخت و پاهاتو روی ماسه‌های خیس گذاشت. قطره‌های آبی که روی پوست لطیفت نشسته بود میدرخشیدن.
هیجان و ترس، مثل موج‌هایی که با هم برخورد می‌کنن، تو چهره‌ات می‌رقصید. اما تو عمق چشمای نگرانت، هنوز سایه‌ی ترس بود؛ یه ترس لطیف، مثل وقتی که پرنده‌ای برای اولین بار پرواز می‌کنه.
بغلت کردم، نشستیم روی ماسه‌های گرم. صدای امواج، مثل لالایی دریا توی گوشت زمزمه می‌کرد. آروم شده بودی. انگار زمان ایستاده بود و ما غرق تماشای اون همه زیبایی بودیم.
بوسیدمت و تو گوشت آهسته گفتم:
“جات تو بغل من امنه پسرم. مامان مراقبته تا همیشه و همیشه و همیشه…”
مامان نی نی مامان نی نی ۹ ماهگی
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳! تلخ ترین روز زندگیم تا اینجای عمرم
روزی که تو هفته ۲۷ رفتم سونو انومالی تاخیری که دکترم نوشته بود و برای بچه ام تشخیص یه مشکل نادر رو دادن..اون روز حتی یک‌درصد هم فکر نمی‌کردم ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ تو این حال باشم
دنیا واسم سیاه شده بود شب و روزم گریه و‌زاری بود، توی یک ماه ۴ دفعه اکو قلب جنین و ۵ بار سونو پیش دوتا متخصص پریناتولوژی انجام دادم رفتم یه استان دیگه پیش چندتا دکتر حرف همه یکی بود و من ناامیدترین
دنبال آشنا واسه سقط بودم اونم جنین ۷ ماهه!! دنبال آمپول بودم اما انگار همه چی دست به دست هم داده بود من کاری نکنم انکار همه میگفتن بچه ات سالمه نکن
دوماه و نیم تا زایمانم مونده بود،دو ماه و نیمی که واسم ۲۰ سال گذشت ۲ ماه و نیمی که اشک چشمم خشک نشد دو‌ماه و نیمی که نون توی خون زدم و خوردم اما گذشت دو ماه و نیم به خدا التماس کردم دستامو گرفتم بالا و گفتم دستای من خیلی ناتوان و عاجزه تو واسم یه کاری کن تو دستمو بگیر تو به بچه ام رحم کن شب و روز گریه و دعا کردم به همه عزیزاش قسمش دادم و واسطه کردم و بلاخره منو دید منو شنید
خواستم فقط بگم هیچوقت از خدا ناامید نشین خدا خیلی بزرگ تر از باور های ماست و هیچ کاری براش نشد نداره
من پارسال این موقع سیاهی مطلق رو‌جلوم می‌دیدم و حتی یک لحظه ام فکرش رو‌نمیکردم اینومقع خوشحال با دخترم بریم پارک یعنی محال بود واسه ام اما شد
خدایاشکرت
مامان دلسا مامان دلسا ۱۱ ماهگی
روز پرستاره یادی کنم از اون پرستاری که وقتی بچم دنیا اومد تو دهنش پمپ نزد و لخته خون خورد داشت خفه میشد بچه ای که پنج ساعت بود دنیا اومده معدش و شستشو دادن بعدش رفت ان ای سی یو دکتر گفت تا یک روز شیر نمیتونی بدی تا با سرم اثر اون اب و لخته از بین بره پرستاره من و فرستاد خونه گفت لازم نیست بمونی خودم همه کاراش و میکنم تاکید کرد که پوشکم خودم عوض میکنم فرداش که برگشتم دیدم تمام پای بچم‌سوخته حتی از روز قبل از دستگاه بیرون نیاورده بچه از گشنگی ناله میکرد پوشکش عوض نشده بود اونا بی توجه نشسته بودن شیرینی میخوردن خاطره میگفتن بعد من بخیه هام خیلی درد داشت شب قبلشم بخاطر خونریزی بعد زایمان عمل شده بودم التماس کردم گفتم اگه میشه کمکم کن بچه و از دستگاه در بیارم ببرم شیر بدم درد دارم بزور وایسادم برگشت گفت خانوم وظیفه ما نیست خودت بردار تا یاد بگیری چه زجری کشیدم سه روزی که بچم بستری بود دریغ از یه ذره کمک فقط دارو میزدن تمام کارا به عهده من بود اونم کسی که شب قبلش زایمان کرده نمیزاشتن کسی هم بیاد واقعا نمیبخشمشون
ولی اگه اینجا پرستار دلسوز و مهربون داریم دستتون و میبوسم روزتون مبارک❤️