ما فعلا توى شنا به اين مرحله رسيديم 😄
خيلى خوشحالم كه خودش دوست داره و بهش خوش ميگذره. امروز ديگه كلاس مستقلش شروع شد و من توى آب نرفتم. با دو تا ديگه از مامانا بيرون استخر نشسته بوديم ( تا جلسه پيش خودمون هم ميرفتيم تو آب). بعد فكر كنين براى ٣ تا بچه يه مربى توى آب بود و يه ناجى هم بيرون. بچه ها هم بازوبند داشتن. يعنى كاملا شرايط ايمن و ايده آل. ولى من ميديدم كه اون دو تا مامان خيلى نگران بودن و دائم به بچه هاشون تذكر ميدادن كه تنها نپر، نكن، پا بزن، آب نخور، خطرناكه …. و هزار جور استرس و ترس منتقل ميكردن به اين بچه ها. ديگه واقعا تحملم تموم شد و گفتم چرا انقدر نگرانيد ؟؟؟ بچه ها به شما نگاه ميكنن وقتى نگرانى ببينن اعتماد به نفسشون كم ميشه و ياد نميگيرن 😤😤
من خودم يه عمر با همين ترسا و تذكرا بزرگ شدم ، چوبش رو هم خوردم خيلى جاها . براى همين هميشه حواسم هست اگه ترس و اضطرابى تو وجود خودم هست به باراد منتقل نكنم تا جايى كه بتونم 🥲

تصویر
۱۳ پاسخ

ماشاءالله

آفرین به شما و باراد جون 🥰 عزیزم هر جلسه چقدره زمانش؟ پسر من هم تا الان چهار جلسه رفته ولی جلسه‌ها نیم‌ساعته‌ست و تا می‌خواد عادت کنه به فضا و راحت باشه، زمان تموم می‌شه.

چه زیبا نوشتی...💗

کدوم شهر هستین

پسرم منم خیلی دوست داره بره اما میترسم بترسه کلا نرع

عزيزم كجا ميبريدش؟

ماشالله خداحفظش کنه

من هم پسرم رو میبرم اوپارک آنقدر قشنگ بلد شنا .همین طوری رو آب میره
اونجا مربی ها میترسن هس میگن مواظبش باش
ولی من بیشتر خنده ام میگیره چون این حتی رئیس پارک بو عاصی کرد اومد تذکر دا.د

عزیزم‌ماشالا به گل پسر

مگه میشه پسر بچه ۳ تا ۴ ساله رو استخر زنونه آموزش شنا برد؟

افرین به این مامان اگاه

خیلی خوبه ک میتونی نگرانیهاتو کنترل کنی
چقدر ی مادر دانا بودن کار سختیه
در واقع هممون میدونیم کدوم کار درسته ولی باز نمیتونیم ب استرسهامون غالب بشیم و رفتار درستو نشون بدیم

دختر منم کچلم کرده که میخواد بره شنا ولی گفتم هنوز واسش زوده
یعنی به مربیها هم زنگ زدم گفتن زوده واسش

سوال های مرتبط

مامان ❤️امیرحسام❤️ مامان ❤️امیرحسام❤️ ۳ سالگی
امروز پسرمو دکتر برده بودم برا دلدردش موقعی که نوبت میگرفتم یه خانوم با بچه اش اومدبچه اش حدود 4یا 5ماه بودگفت دکتر بهش نمیدونم چه دارویی نوشته بود به جای 3قطره ده قطره داده بوداز وقتی که دارو خورد بی حرکت چشاش سمت بالا سر بی حرکت و بی حس فقط مردمک چشاش حالت دور از جون فلج روبه سقف بود از منشی پرسید منشی رفت به دکترش گفت دکتر هم کلی دعواش کرد که چرا این دارو رو که 3قطره بود بهش 10 قطره دادی صورتشو فلج کرده بود عوارض دارو واقعا وحشتناک بود طفلی بچه هیچ حرکتی نداشت دکتر براش یه آمپول نوشت که نصفشو براش زدباید یکساعت تو مطب مینشست تا آمپول اثر کنه گفت دکتر گفته اگه خوب نشد نصف دیگهآمپولو باید بزنه اونجا که نشسته بود بچه تو بغل مامانش خوابید بیدار که شد حال بچه خوب شده بود و اینور اونورو نگاه میکرد مامانش. فت پیش دکتر گفت ببریدش خونه اگه باز اینجوری شد باید ببرید بیمارستان یعنی تو این حدود یکی دوساعت همه ی کسایی که منتطر بودیم نوبتمون بشه نه تنها استرس مریضیه بچمونو داشتیم همه چهره ها نگرتن اون بچه بودیم هی از مامانش سوال میکردن که حالش چطوره خدارو شکر خوب بود رفتن خونه .. واقعا مادر بودن چقد سخته وقتی بچه مریض میشه چه بچه ی خودمون چه هر بچه ی دیگه چقدر نگران میشیم چقد برا مادر سخته استرسا همش رو مادره و مخصوصا این اتفاقای ناخواسته چقد مادر سرزنش میشه در کنار استرسی که داره باید حرف دیگران هم بخوره و بدوش بکشه خدا اول به مامانا بعدهمه ی بچه ها سلامتی بده 🙏🏼❤💚🌹❤❤❤💚💚💚